مطلب ارسالی کاربران
وفاداری به پیمان
ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا ملقب به چه گوارا از یکی از خاطراتش میگوید .
روزی در خط مقدم جبهه سانتاکلارا ( مربوط به جنگ انقلاب کوبا در سال 1959) بودم که دیدم سربازی در سنگرش مشغول چرت زدن می باشد ، جلوتر رفتم و به او گفتم که چرا چرت می زنی او پاسخ داد چون دیشب به علت شلیک های بیهوده تفنگم را از من گرفتند .
من نیز به آن سرباز گفتم اگر می توانی برو برای خودت اسلحه پیدا کن و بجنگ در غیر این صورت اینجا نمان .
چند روز بعد وقتی داشتم به سربازان مجروح سر میزدم و به آنها دلداری میدام ناگهان دستی را از پشت بر روی شانه هایم احساس کردم وقتی که برگشتم دیدم همان سرباز است در حالیکه داشت نفس های آخرش را می کشد به من گفت من را می شناسی فرمانده ، من همان سربازی هستم که به من گفتی برو برای خودت اسلحه پیدا کن و بجنگ من نیز همین کار را کردم و بعد از گفتن اینها او از دنیا رفت .
چه گوارا می گوید آن سرباز هنگام شهادتش بسیار شادمان بود چون توانسته بود شجاعتش را به من اثبات کند .
من با چنین سربازان با اراده و وفاداری انقلاب کردم .