آخر دنیا آن زمانی که باید به پایان نرسید...
در سمینارهای آخر هفته در "مدرسه موروثی مسیحیان" شستشوی مغزی داده شده بودم. " آن زمان که صدای ساییده شدن دندانها را شنیدید متوجه میشوید که شیطان از اعماق زمین به بالا آمده". خانم پرایس با خشن ترین صدای ممکن بچههای کلاس ششم را میترساند. " و همه, بچهها,مادرپدرها همه به اندازه هم رنج خواهند کشید. کسانی که شمارهی اسم خود را دریافت نکردهاند زودتر از خانواده و همسایگانشان گردن زده میشوند." در این لحظه صبر میکرد, از توی کاردهایش یک کارد که سمبل UPC داشت را به ما نشان میداد که زیر نشانه شماره ۶۶۶ چاپ شده بود و بلند شماره ۶۶۶ را میخواند. در این موقع میدانستیم که روحهای پلید در کناری بایدحضور داشتهباشند. کد UPC مارکی بود که جنها را وحی میکرد و کدهایی که در روی اجناس مغازه بودند برای کنترل افکار انسانها بودند. چیزی که به ما یاد داده بودند. به زودی این مارک شیطانی حتی روی پول هم چاپ میشد و در دست هر انسان پاک این آرم وجود داشت, مردمی که قصد خرید داشتهباشند باید این مارک را ناخواسته مشاهده کنند.
خانم پرایس توضیح داد:" اگر شما مسیح را رد کنید و خالکوبی این مارک را روی دست یا پیشانی خود داشته باشید اجازه زندگی کردن دارید, اما جاودانگی را از دست خواهید داد." در این لحظه یک کارد عکس مسیح را نشان میداد که از ملکوت نازل شده بود و این کلمه را تکرار میکرد " زندگی"
برای سمینارهای دیگه از روزنامه هم استفاده میکرد و صفحهی حوادث را باز میکرد و اسم مجرمان را میخواند و میگفت :" بگذارید که این مجرم شمارههای شیطانی ۶۶۶ را بشمارد. معلمهایم توضیح دادند که حتی اگر این تفاسیر فقط یک نظر شخصی بودند هم غیر قابل رد کردن بودند چون در انجیل فرمان داده شده بود. آنها به اثبات و برهان احتیاج نداشتند; آنها ایمان داشتند. و این ایمان همچنان آنها را خوشحالتر میکرد که پاکی روزی خواهد بازگشت و آنها نجات خواهند پیدا کرد - مرده اما در ملکوت و دور از هر رنج و عذابی.
در این زمان بود که کابوسهای شبانه من آغاز شد. کابوس هایی که تا به امروز هم ادامه دارند. از این ایده آخرالزمان و ضدمسیح گراها به طرز بدی وحشت داشتم. پس بر خلاف عقاید شیطانی در آمدم و شروع به تماشای فیلمهایی مثل The Exorcist و The Omen و خواندن کتابهای پیامبران کردم. کتابهایی مثل Centuries از نوستراداموس, ۱۹۸۴ از Goerge Orwell و رمان فیلم دزدی در شب. در این رمان انسانهایی که شماره ۶۶۶ را به صورت خالکوبی دریافت کرده بودند را توصیف کرده بود که سرهایشان از بدنهایشان جدا شده بود. سمینارهای هر هفته و کتابها و فیلمهایی که میدیدم با هم روی من تاثیر عجیبی گذشت و من به آخرالزمان ایمان پیدا کردم. کابوسهای من از نوع قبلی به کابوسهایی تبدیل شدند که من را نگران میکردند که این شخص ضدمسیح کیست. آیا من این ریسک را میکردم که بقیه را نجات بدم؟ آیا من شماره شیطانی ۶۶۶ را جایی از بدنم داشتم که خودم قادر به دیدنش نبودم؟ جایی مثل پشتم که خودم نمیتوانستم نگاه کنم. ذهنم پر از ترس و آشفتگی شده بود حتی بدون تاثیر مدرسه مسیحی که میرفتم. به خاطر اینکه در بلوغ هم بودم پر از پریشانی بودم.
با اینکه خانم پرایس در سمینارها از مجازاتهای پس از این دنیا و توضیحات ترسناکش برای ما تعریف میکرد, من موضوعی سکسی دربارهاش پیدا کردم. تماشا کردنش در موقع اداره سمینار که مثل گربه میماند, لبهای غنچهای, بلوز ابریشمی, هیکل شهوتانگیزش, مطمئن بودم داخل این نمای خارجی و مسیح نمایش یک چیز زنده و احساسی آماده بیرون پریدن بود. در طول سالهای نوجوانی به خاطر خوابهای وحشتناکی که بهم داد ازش متنفر بودم. اما فکر میکنم بیشتر به خاطر خوابهای خیسی که به خاطر او بود ازش متنفر باشم.
من Episcopalian (پیرو کلیسای اسقفی) بودم, که مثل کاتولیک رژیم گرفته میماند ( با همان عقاید دینی اما دیگر نه ) مدرسه فرقهای را مشخص نکرده بود پس از فرقههای مختلف در مدرسه درس میخواندند. این موضوع خانم پرایس را راضی نمیکرد و بعضی اوقات انجیلش را بیرون میآورد و ابتدا از کلاس میپرسید: "کسی در اتاق کاتولیک هست؟" وقتی کسی جواب نمیداد, شروع به صحبت درباره کاتولیکها و Episcopalians میکرد. کاتولیکها را کسانی میشناخت که انجیل را تحریف کردهاند و به پرستش اشتباه پاپ و مریم مقدس پرداختهاند. ساکت مینشستم و او را رد میکردم. بیگمان از اینکه او یا پدر مادرم من را Episcopalian بار آوردند منزجر میشدم.
بعدها زجرکشیدنهای شخصی به برنامهی جمعهها اضافه شد, وقتی که سخنرانها درباره زندگی شخصیشان صحبت میکردند, فاحشهها, معتادها, کسانی که سحر سیاه را پرورش دادند اما حالا خدا را پیدا کردهاند. راه راست را انتخاب کردهاند و دوباره متولد شدهاند. وقتی که صحبتشان تمام میشد همه برای دعا دستشان را در هم میکردند. اگر کسی نجات پیدا نکرده بود رهبر سمینار از آنها میخواست که به بالای استیج بیایند و دست دیگران را بگیرند و نجات پیدا کنند. هر دفعه میدانستم که باید بالای استیج بروم و دست دیگران را برای نجات پیدا کردن بگیرم اما خجالت میکشیدم که جلوی بچهها باایستم و قبول کنم که عقلا, روحا و دینی از بقیه عقب هستم.
تنها جایی که در آن برتری داشتم سکیت روی یخ بود, که بعدها حتی برایم به اندازه یوحنا مهم شد. رویایم برنده شدن یک دوره مسابقه سکیت بود و به خاطر اینکه مادر پدرم برایم کفش اسکیت حرفهای که ۴۰۰ دلار قیمتش بود را بخرند روز و شب غر میزدم. شریکم برای تمرین لیزا بود. دختری که از نظر روحی مریض بود اما با این حال اولین کسی که برایش احساسات داشته باشم شد. از خانوادهای شدیدا مذهبی بود. مادرش از کسانی بود که خیلی در کارهای دینی شرکت داشت و منشی کشیش ارنست انگلی بود. قرارهای الکی که داشتیم بعد از تمرین اسکیت بود. با هم نوشابه 7up و Coke را مخلوط میکردیم و اسم نوشابه را "خودکشی" گذشته بودیم. قرارهایمان منجر به رفتن به کلیسای کشیش انگلی شد.
کشیش انگلی یکی از ترسناکترین آدمهایی بود که تا به حال دیدم. دندانها جلویش مثل موزاییک دستشویی برق میزد. کلاهگیسش را انگار در وان حمام آب کشیده بودند و روی سرش گذاشتهبودند. همیشه کت و شلوار آبی با کروات سبز میپوشید. همه چیز دربارهاش بوی مصنوعی بودن میداد. از آرایش پلاستیکیش تا اسمش که قرار بود مثلا ارنست انجل باشد اما ارنست انگلی بود...
هر هفته یک سری از آدمای چلاق را روی استیج میبرد تا در مقابل میلیونها تماشاچی در تلویزیون آنها را درمان کند. انگشتش را در گوش ناشنوا یا چشم نابینا میکرد و فریاد میزد: "ارواح پلید خارج شوید." بعد انقدر انگشتش را تکان میداد تا شخص روی استیج از حال میرفت. موعظههایی که میکرد شبیه به سمینارهای مدرسه بود با این تفاوت که با ترس و وحشتی که مردم جیغ میکشیدند و از حال میرفتند و دور و ور من صحبت میکردند. یک زمانی از این موعظهها مردم به روی استیج پول پرتاب میکردند. باران ۲۵ سنتی و دلارها روی استیج در حالی که کشیش به سمت دیگر میرفت و غضب آسمان ها و شدتش را تصدیق میکرد. روی دیوارهای کلیسا حجاریهایش را که برای فروش بودند نشان میداد و به طرز ترس و وحشت شرحشان میداد. مثل چهار سوار بر اسب شیطانی که در میان شهری نه مثل Canton در غروب آفتاب رد میشوند و پشت سرشان رد خونی گلوهای بریدهشده بر جا میگذارند.
این سرویس سه تا پنج ساعت طول میکشید و اگر من خوابم میگرفت توبیخم میکردند و مرا به اتاقی جدا میبردند. جایی که بچهها را سرزنش میکردند. من و چندتا بچهی دیگه آن جا بودیم. به ما درباره سکس, مواد مخدر, راک و هزاران چیز دیگر در دنیا میگفتند تا ما آمادهی بالا آوردن میشدیم. مثل شستشوی مغذی بود چون ما خسته بودیم و به ما غذا نمیدادند, پس ما گرسنه و آسیبپذیر بودیم.
لیزا و مادرش خودشان را وقف کلیسا کرده بودند. بیشتر به خاطر اینکه لیزا مادرزاد نیمه ناشنوا بود و کشیش مثل بقیه افراد انگشتش را در گوش او کرد و تکان داد و شنوایش را بهش بازگرداند. چون مادر لیزا کسی بود که همیشه کلیسا میرفت و دخترش توسط معجزهای از خدا شفا داده شده بود همیشه با من با تواضع رفتار میکرد. مثل اینکه او و خانوادهاش بهتر و راست تر بودند. هردفعه مادر لیزا من را پس از هر بار سرویس که در کلیسا بود به خانه میرساند. من تصور میکردم لیزا را مجبور میکند تا دستش را بشورد, چون به من دست زده بود. همیشه در کل زمانی که این اتفاقها برایم افتاد مضطرب بودم اما رفتن به کلیسا تنها راهی به غیر از اسکیت بود که میتوانستم با لیزا باشم.
رابطه ما به هر حال به سمت دیگری کشیدهشد. بعضی وقتها اتفاقاتی میافتد که نظرت را درباره آدمی که برای خودت ایدهآل شناختی خرد میکند. تو را مجبور میکند تا اشتباهات انسانی و جائزالخطا بودن او را قبول کنی. این اتفاق برای من و او زمانی افتاد که, در حال بازگشت از کلیسا به خانه بودیم. روی صندلی عقب ماشین مادر لیزا نشسته بودیم. لیزا من را به خاطر اینکه خیلی لاغر بودم مسخره میکرد و میخندید. من دستم را روی دهانش گذاشتم تا دهانش را ببندم. همان موقع که شروع به خندیدن کرد یک تکه بزرگ خلت از دهانش روی دست من چسبید. همینطور که دستم را دور میکردم کش آمد و قادر نبودم از شررش خلاص شوم. لیزا, من و مادرش به یک اندازه ناراحت شدیم. توی فکرم, او خودش را خار کرد و با این کار چهرهی اصلی و هیولای پشت ماسک را نشان داد. بیشتر این احساس را درباره کشیش انگلی داشتم. او از من برتری نداشت, طوری که مادرش بهش اعتقاد داشت. از آن زمان به بعد حتی یک کلمه هم باهاش صحبت نکردم.
وهم و گمان هم در مدرسه مسیحیم شروع شد. یک روز وقتی کلاس چهارم بودم یک عکس که مادربزرگ وایر در پروازی که با هواپیما انداخته بود را به مدرسه بردم و خیلی خوشحال بودم تا به معلمها نشان بدم. عکس در ابرها بود مثل اینکه که یک فرشته واقعی را نشان میداد. هنوز فکر میکردم که بهشت در آسمان ها وجود دارد پس میخواستم به همه بگویم که مادربزرگم فرشته را دیده. اما آنها به من گفتند که من دروغ میگویم و مرا مسخره کردند و به خاطر اینکه کفر گفته بودم آن روز به خانه فرستادنم. این صداقت من برای باور چیزهایی بود که بهم یاد داده بودند. میخواستم ثابت کنم که با عقایدشان رابطه دارم اما به خاطر این تنبیه شدم.
از همین حالا میدانستم که من مثل بقیه نجات پیدا نخواهم کرد. هر روزی که به آخر مدرسه نزدیک میشد از تمام شدن دنیا میترسیدم و اینکه من به بهشت نمیروم و دیگر مادر و پدرم را نخواهم دید. وقتی که چند سال گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد و هر روز مثل روز قبل, سال مثل سال قبل. برایان وارنر و خانم پرایس مثل قبل بودند احساس کردم که من را فریب دادهاند و بهم دروغ گفتهاند.
درواقع از مدرسه مسیحیت منزجر شدم و درباره تمام چیزهایی که بهم گفته شده بود مشکوک. برایم واضح بود که زجری که آنها برای دعا کردن و نجات پیدا کردن میکردند زجری بود که خودشان برای خودشان درست کردهاند و حالا به اجبار برای ما. دیوی که ازش در طول زندگی میترسیدند در اصل خودشان بودند. این انسان بود که در آخر انسان را نابود میکرد نه یک هیولای مجازی. و این هیولا ساختهی ترس خودشان بود.
دانهی گیاهی که حالا هستم در این موقع کاشته شد.
"احمقها به دنیا نیامدهاند" یک روز سر کلاس اخلاق روی دفترم نوشتم. "آنها کاشته و آب داده شده توسط موسسههایی مثل مسیحیت هستند." آن شب سر شام به همه توضیح دادم. "گوش کنید." "من میخوام به مدرسه عمومی بروم. من به اینجا تعلق ندارم. همه چیزی که دوست دارم, آنها ضدش هستند."
مادر پدرم هیچ چیزی از حرفایم را درک نکردند. نه به خاطر اینکه بخواهند من در مدرسه دینی درس بخوانم. میخواستند در مدرسه خوبی درس بخوانم. مدرسه عمومی محلمان GlenOak East افتضاح بود. و من تصمیم داشتم به این مدرسه بروم.
پس تغیانگریهایم شروع شدند. در مدرسه موروثی مسیحیت نمیتوانستم شیطانیت بکنم چون قانونهای زیادی داشتند. آنجا میبایست شلوار آبی و پیراهن دکمهای سفید بپوشیم. یک شنبهها و چهارشنبهها باید شوار تیره سبز و پیراهن سفید یا زرد میپوشیدیم. اگر مویمان به گوشمان میرسید باید کوتاه میشد. همه چیز معین شده و یکسان بود. کسی حق نداشت از دیگری متفاوت باشد. چیزی که در دنیای واقعی وجود نداشت. طوری در مدرسهها درس میدادند که کسی که فارغالتحصیل میشد انتظار داشت دنیا با انصاف و مساوی با او رفتار کند, اما این طور نیست.
وقتی دوازده سالم بود شروع به جنگی برای اخراج شدن از مدرسه کردم. ابتدا خودم را معصوم نشان دادم و با آب نبات شروع کردم. همیشه خودم را با ویلی ونکا ( Willy Wonka ) قوم و خویش میدانستم. حتی در آن سن میتوانستم بگم که او یک قهرمان آشوبگر بود. یک موضوع برای ممنوعیت. ممنوعیت در آن وضع شکلات بود. یک رفتار برای ولخرجی کردن و چیزی که نباید داشته باشی مثل سکس, مواد مخدر,الکل, پورنو. هر موقع که در تلویزیون ویلی ونکا و کارخانه شکلات را در Star Channel یا در سینمای محل نشان میدادند من تماشا میکردم در حالی که کیسه کیسه شیرینی میخوردم.
در مدرسه هر نوع شیرینی و آبنباتی به غیر از کیکی که پس از ناهار میخوردیم کالای قاچاق محسوب میشد. پس من به مغازه Ben Franklin's five and ten که شبیه مغازه قدیمی نوشابه فروشی بود میرفتم و Pop Rocks, Zotz, Lik-M-Stix بار میزدم.
[]و آنگاه که طپش قلبم را میشنوی. پایین میروی. زانو میرنی. خواهش میکنی. و من سرم را با غرور بالا نگه میدارم. گریه کن. در هر قطره اشکت بازتابی از گناهت را میبینم. پس چرا گناهانت را پاک میکنی تا دیگران نبینند؟ بوی سیگار را میشنوی؟ از همان پنجره طبقه چهارم داخل میشود. حتی از میان توری. پنجره باز است. از همان پنجره که بوی رنگی باد فکرم را نوازش میداد تا دستم به هر انگشتم روح دهد. حال تو کنارمی و هزاران علامت سوال بر چشمان من است. سوالهایی که در این ده سال هر لحظه بودن بی تو به چشمانم اشک میداد. اما چشمم از ترس اینکه دیگران گناهانم را ببینند اشک به صورتم نداد. صورتم خشک ماند. و نگاه خشکم.
همیشه از من خواستی که در عکسها لبخند بزنم. نمیدانم از کجا فکرم را دزدیدند که صورتم دروغ میگفت در هر بار جواب لبخند. و هنوز هر لبخندت فکرم را بلوری میکند. سرم سنگین میشود. روی زانویت جای میگیرد. و فقط تو گناهانم را میبینی. ازم دلیل میخواهی. و من میگم مهم نیست...