مطلب ارسالی کاربران
در ستایش یک نماد...
عصر 14 اکتبر 2006، در رختکن تیم، جان در جای همیشگی اش، گوشه رختکن، نشسته و زیر لب برای تیمش دعا میخواند. لبانش مرتبا به هم میخورند ولی صدایی از او به گوش نمیرسد. شب قبل در یک کابوس بد، عشقش را تنها و بی کس دیده! در دلش غوغا ست. نگران است! "نکند روزی عشق من تنها بماند؟! هرگز نخواهم گذاشت!" پدر همچون یک ژنرال شاگردانش را برای نبرد آماده میکند. از شجاعت میگوید! از بازیکنان شجاع مثال میزند. دستش را به حالت اشاره به سمت جان میگیرد! شیردل تیم! از جایش بلند میشود و به دوستانش میپیوندد . همگی به احترامش از جا بلند میشوند! صدای آرامش پر از فریاد است! دل بقیه را قرص میکند! دستانش را به گردن فرانکی و دیدیه می اندازد و آرام آرام نوای تیم را به دست میگیرد. تک تک هم تیمی ها را رهبری میکند! ظاهرش بسیار مطمئنش اما گویای درون متلاطمش نیست... همیشه این گونه بوده! مرد آرام گروه! کوه است دگر!
لحظات به تندی تپش قلب جان سپری میشوند و او مثل همیشه آماده نبرد است. آماده است برای تیمش، برای عشقش، جان خود را به خطر بیندازد. وارد کارزار میشود. سوت داور برای جان پایان تمام دغدغه های بیرون زمین است.
هنوز چشمان هواداران گرم تماشای بازی نشده که کابوس به جان چشمکی میزند! پتر بر روی زمین بی حرکت افتاده و توپ را رها نمیکند! با اینکه جانش در خطر است اما نگران است. نگران تیم... جان اما در گوشش آرامش را زمزمه میکند. صدایش از سمفونی باخ هم برای پتر آرامش بخش تر است. "نگران نباش پسر! هوای تیم را دارم!" پتر آرام میشود. توپ را رها میکند و به دستان توانای جان میسپرد. زمین را ترک میگوید. از جان مطمئن است! خوب به یاد دارد که جان حاضر است حتی برای عشق مشترکشان تنش را به کشتی دیوار بفرستد! کارلو جای پتر را پر میکند! با حضور جان دقایق یک به یک پشت سر هم می آیند و میروند. تیم همچنان آرام است. چرا نباشد؟ آن ها جان را دارند!!
فرانکی در آن سمت زمین آقایی میکند. خیالش از نوزاد خوابیده هم آرام تر است. وقتی جان پشت سر او ست چرا آرام نباشد؟ دروازه حریف با بمباران او و دیدیه به خود میلرزد. آخر هم از هم میپاشد! بگذریم، از آن دو انتظار کمتری نمیرود. مگر نه؟
وقت استراحت فرا میرسد. جان سریع تر از همه به پدر ملحق میشود. میرود و در آن کنج همیشگی آرام مینشیند. درونش همچون صحبت های پدر پر از تلاطم است. گویا انتظار وقوع اتفاقی بد را دارد. برای تیمش دعا میخواند. از خدایش طلب نیرویی مضاعف میکند تا برای تیمش به کار گیرد.وقت استراحت به اتمام میرسد... به زمین بازمیگردد.
دقایق پشت سر هم می آیند و میروند. ناگهان اوبی دست به کاری بچگانه میزند و اخراج میشود. تیم اما آرام است. طبیعی ست. بازیکنان در دل خود میگویند: " تا جان را داریم غم نداریم. اوی صدای پدر در زمین است. او ما را چون رهبری خبره هدایت میکند."
پایان بازی نزدیک میشود... همه چیز خوب و آرام... ناگهان کارلو به بازیکن حریف میخورد و نقش زمین میشود. او همچون پتر بیهوش است، اما آرام است. به بیرون زمین منتقل میشود.
کابوس جان دارد برای به حقیقت پیوستن تلاش میکند! سنگر تیم تنها مانده! همه نگران اند. جان ولی اکنون آرام است. رخت سنگربانی را به تن میکند و راهی میشود. گویا واقعا حق با بچه هاست. جان درون دروازه هم یک رهبر تواناست. فریاد هایش زمین را پر میکند! حریف از زدن ضربه به سمت دروازه اش ابا دارد! گویی انگار زئوس درون دروازه است. با وجود او بازی خیلی ساده و بدون دردسر به پایان میرسد. اصلا انگار اتفاقی نیفتاده! پدر و هواداران خدا را برای چنین نعمتی سپاس میگویند... آن شب همه با لبخند و با احساس افتخار از کاپیتان تیم خود به خواب رفتند...
بله! این گوشه کوچکی از داستان نماد باشگاه ماست! علی رغم تمام دردسرها و بی مهری ها او همیشه عشقش را می پاید!
و داستان این جا تمام نمیشود! نه تنها درون زمین بلکه بیرون زمین هم نمونه است. بهترین پدر سال برای فرزندانش! رفیق شفیقی که همه آرزویش را در دل دارند!
او جان تری ست...
مرد روزهای سخت!
نماد غیرت!