امـیـر یـونـایـتـد .بـرادر ایـن هـم تـرجـمـه اگـر خـواسـتـی
زندگی به نظر می رسد که رو به زوال خواهد رفت
هر روز بیشتر دستخوش پیشامد می شود
در خویشتن گم می شوم
برای هیچ کس اهمیتی ندارد
من اراده زیستن را گم کرده ام
حقیقتا چیز زیادی برای بخشیدن ندارم
هیچ چیز دیگری برای من وجود ندارد
نیاز به پایان(مرگ)دارم که مرا رها سازد
دیگر مانند گذشته نیستند
در درونم احساس کمبود کسی را می کنم
از دست رفتنی مرگبار،نمی تواند واقعی باشد
احساس می کنم این جهنم نمی تواند پایدار بماند
پوچی مرا لبریز می سازد
تا نقطه احتضار
تاریک شدن نیازمند پیروزی بر سپیده دم است
من خودم بودم اما نه آن کسی که رفته است
هیچ کس به جز خود من قادر به نجات من نیست،اما حالا خیلی دیر است
اکنون نمی توانم فکر کنم،فکر کنم چرا باید باز هم سعی کنم
گذشته آنچنان به نظر می رسد که هرگز وجود نداشته است
مرگ به گرمی به من سلام می کند،اکنون من فقط خداحافظی خواهم کرد...