ناصر حجازي و همسرش
http://zekri85.loxblog.com/post/11440
هر وقت سخن از عشق و عاشقي مي شود، ماجراي ناصرخان حجازي و همسرش بهناز شفيعي هم يک جورهايي وسط مي آيد.
هر وقت سخن از عشق و عاشقي مي شود، ماجراي ناصرخان حجازي و همسرش بهناز شفيعي هم يک جورهايي وسط مي آيد. با خانم شفيعي در اين باره حرف زديم،بريده هايي از آن مصاحبه را برايتان آورديم:
* همه چيز از دانشکده شروع شد. من دانشجوي سال دوم مترجمي بودم که ناصر براي ثبت نام به دانشکده ما آمد. البته دو سال از من بزرگتر بود اما ديرتر وارد دانشکده شد. به جان آتيلا آن زمان اصلا نمي دانستم او فوتباليست است که خيلي ها بگويند به خاطر فوتبال با او ازدواج کردمخ. اصلا آن زمان فوتبال مثل امروز که نبود. نه درآمدي، نه چيزي حتي يادم هست وقتي به خواستگاري ام آمد و گفت شغلم فوتبال است پدرم گفت اينکه سرگرمي است، از کار و بارت بگو.
* از همان اول محبوب بود و مرتب با موهاي زيبا. با دخترها زياد حرف نمي زد. ما وقتي زمان استراحت مان مي شد يک ربع زمان داشتيم تا چايي يا چيزي بخوريم. چند باري در همين دانشکده دور هم نشسته بوديم و حرف مي زديم. نه پارتي بود نه مهماني و بيرون رفتني. بعد از يک ماه هم پيشنهاد ازدواج داد و آمد خواستگاري من. آنقدر خجالت مي کشيدم که رفتم به شوهر خواهرم گفتم تا با پدرم حرف بزند.
پدرم ابتدا مخالف بود و مي گفت تو تازه درست را شروع کرده اي. خوب يادم است که وقتي آمد خانه ما 10 بار رنگ عوض کرد! اصلا سرش را بلند نمي کرد. پدرم به او گفت من نمي پرسم چه چيزي داري اما بگو براي زندگي ات چه کار کرده اي؟ که ناصر هم گفت من يک پيکان دارم. همين حرف باعث شد تا پدرم بگويد پسري که در اين سن مي تواند با پول خودش ماشين بخرد مي تواند روي پاي خودش بايستد.
* صبح ها مي رفتم اداره، ظهرها دانشگاه و بعدازظهرها هم خانه و نوشتن تکاليف خودم و ناصر. او اصلا وقت نمي کرد. تمام تکليف هايش را من انجام مي دادم که به خاطر عشق مان يک بار هم دم نزدم.
* ناصر اصلا از اين اخلاق ها نداشت که بگويد من عاشقتم و از اين حرف ها، خودم هم خوشم نمي آمد. به ناصر مي گفتم آدم نبايد لوس باشد. تو با رفتارت ثابت کن عاشق من هستي.
* وقتي رفت بنگلادش زندگي ام مثل جهنم بودم. نمي توانستم بدون ناصر بمانم اما سخت بود که همراهش بروم. بچه ها نمي توانستند آنجا درس بخوانند. بعد از برگشتن با او تلفني در ارتباط بودم تا زنگ مي زد و مي گفت «الو» مي زد زير گريه. آن زمان هم ارتباطات پيشرفته نبود. همسايه اي داشتيم در بنگلادش که به او زنگ مي زديم و مي رفت ناصر را صدا مي زد اما خب زشت بود هر روز زنگ مي زديم؛ به همين دليل نامه مي نوشتيم. تقريبا 10 يا 20 روز طول مي کشيد تا اين نامه به دست او برسد اما تحمل مي کرديم.
* با وجود فشردگي زياد، پنج شنبه ها به جاده مي زديم و مي رفتيم شمال. جمعه يا شنبه برمي گشتيم. در راه ماشين ها همه پيکان بودند اما مردم مي گفتند و مي خنديدند. امروز بيشتر ماشين ها پورشه است و دختر و پسرها دارند با هم دعوا مي کنند. به نظر من امروزي ها اصلا عاشق نمي شوند. يکي به ما مي گفت ليلي و مجنون. اما من مي گويم ما اينطور نيستيم و سلام من و ناصر بر ليلي و مجنون و هر کس که واقعا عاشق است.
برچسب ها: آتيلا حجازي - خبر - آريا - فوتبال
http://aryanews.com/News.aspx?code=20150608123233349&svc=139