مطلب ارسالی کاربران
باران خون و شکر ... (داستان مخوف زندگی)
باران خون و شکر ... (داستان مخوف زندگی)
.
.
.
در چهار راه شبیه به رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو پشت چراغ قرمز ایستاده بودم ... مردم شهر فرش هایشان را در خیابان پهن کرده و درون کوچه ها می نشینند ... فرعی ها همه کف شده از فرش، فرش های کرمی ساده، سفید شاید یکی دوتا هم فیروزه ای ... پیرزنی که قلیان میکشد، بی بی خشت را از میان برگه ها انتخاب کرده و زمینش زد ... مرد جوان می گوید: ریم
آسمان ابری ـست ... سواری از دور دستها با سپاهیانش به سمت ما می دوید ... مردم هراسان از سپاهیان دشمن به خانه هایشان جستند ... از ماشین بیرون زده و پشت به سپاه تیره شروع به دویدن کردم ... چه جالب، همه شبیه به من ترسیده بودند ... مردمک چشمهایشان از حدقه بیرون میزد، چهره هایی سرد، ترسیده از مرگ، انگار عزرائیل به سوی ما می آمد ... پیرزن کارتهایش را به سمت آسمان پرت کرد، لگدی به قلیان زد و به سوی خانه اش دوید ... زوج جوانی آنطرف تر لباس هایشان را زیر بغل گرفته و برهنه فرار میکردند، آسمان شروع به باریدن کرده ... خون میبارد و شکر ... آب خون جاری از جوی هاست ... از مناره ها غلیظتر میبارد ... ایوان خانه ها را سرخ پوشانده ... درختان رنگ خود را باخته اند ... ریشه هایشان سر از خاک بیرون اورده و خون هورت میکشند ... سپاه پیش آمد، سوار اولی رو به من کرده و در همان یورتمه پر سرعتش جمله ای را گفت: ببین چگونه زندگی میکنی؟
از میان خیابان گذشتند ... بی آنکه با کسی کاری داشته باشند، بی آنکه شمشیری از غلاف بیرون کشند ... مردم شهر از پشت پنجره ها نگاه دوخته به فرش هایشان ... آرام دوباره زدند بیرون و سر ریشه ها و ریسه های فرش ها را از میان خون واره و کش لیسه با سختی به داخل خانه هایشان می کشیدند ...کارتهای پیرزن زیر سم اسبان به جوف فرش رفته بود ... زیر شلواری دخترک هم همینطور ... پکنیک حاج مرتضی روی فرش مش رجب نقش بسته بود، و گل های فراوان که هشتی وار دور هم مجلسی گرفته بودند ... سالهای سال از آن اتفاق می گذرد، مردم این دیار دگر یادشان نیست، چگونه اما از آن پس رنگ تمام فرش های شهر سرخ، زرشکی و الویی شد ...