مقدمه ای بر سینمای معناگرا:
"معنویت" یا "معنا گرایی" را میتوان به عنوان یک حقیقت همیشه موجود در اعصار مختلف- نه تنها در قالب فیلم و سینما,بلکه در متن زندگی اقشار مختلف- دانست.
با اینکه معنویت و توجه به معنا همیشه جزو عناصر باطنی انسان بوده است,اما متاسفانه به دلیل رواج خرافات و یا حتی پیشرفت علم و توجه بیش از حد به تکنولوژی,فرصت مطالعه ی دقیق و ریشه ای در مورد "معنا" و "معنویت" وجود نداشته و به همین خاطر "معنویت حقیقی" همواره در طول اعصار در پشت حاله ای از ابهام و یا حتی ترس,منزوی شده است.
قرون 13-14 میلادی را میتوان به عنوان قرونی یاد کرد که افراط و تک بعدی نگری در مورد "معنویت و مذهب" در حد وخیمی رسیده بود.به طوری که افراد عادی حتی به خود اجازه ی ورود به معرفت و حصول علم "معنویت" و یافتن حقیقت آن را نمیدادند.زیرا از یک طرف,افرادی که در راس امور قرار داشتند(که اکثرا افراد مذهبی و خشک بودند) با رفتار های خشن خود,به عهدی اجازه ی تحقیق در مذهب را نمی دادند و همواره عقاید موضعی خود را به خورد آنان میدادند.از طرف دیگر,به علت پایین بودن درک مردم آن زمان و گرفتار بودن افراد در مشکلات و وخامت های زندگی خود و همچنین به علت تصویر ترسناکی که از رؤسا و سران خود(به عنوان عالمان مطلق) در ذهن داشتند,دستورات دینی سران خود را بی عیب و نقص و کامل میدانستند و به همین دلیل به خود اجازه ی ورود به این مباحث را نمی دادند...
در قرن 13-14 تصویر نمادینی که از خدا در اذهان مردم بود,تصویری حیوان گونه و شکنجه گر بود.افراد مذهبی خود را شکنجه میدانند تا موجب خوشنودی خدا شود.انواع امراض و بیماری ها را نیز ناشی از خشم خدا میدانستند...
این دوران تلخ و بی روح بالاخره تمام شد و دوران انقلابی "رونسانس" جایگزین آن شد.
دوران رونسانس برای مردم عقب مانده ای که در باور های خرافی خود غرق بودند و از زندگی, جز ترس و واهمه چیزی را تجربه نکرده بودند,یک انقلاب فکری و ذهنی و معنوی عظیم بود.
عظمتی که با ظهور پر رنگ "علم" و"صنعت" همراه شد و آنقدر مردم را با خود به دنیای پیشرفت علمی و تکنولوژی برد که در واقع باز هم سر "معنویت" بی کلاه ماند...
اینبار,شناخته نشدن معنویت از ترس یا خرافات نبود.بلکه به قدری زرق و برق علم نوپا و تازه وارد شده دنیای را فرا گرفت(به خصوص غرب) که دیگر مردم نه تمایلی به مباحث معنوی داشتند و نه فرصت آنرا !گویا حتی آن سر دسته های بی رحم و خشک نیز در برابر انقلاب صنعتی پر زرق و برق آن دوره قد علم کرده بودند و دیگر اثری از آنان نبود...
همه ی این مواردی که بیان شد و چندین مورد دیگر,باعث شد که بالاخره در قرن 20 میلادی,"معنویت" و "معنا" پایش را به عرصه ی سینما و فیلم بگذارد(قرن 20 دوره ی درخشان این موضوع بود و به منظور شروع و کلید خوردن آن نیست).
از بزرگترین کارگردانانی که توانستند با فکر های جادویی خود,از یک طرف قلب مخاطبان خود را به "معنویت" وابسته کنند و از طرف دیگر,فکر و ذهن آنها را به تفکر در حقیقت مذهب و معنا وا دارد, "تارکوفسکی"(پدر سینمای معناگرا) و "اینگمار برگمان فقید" اشاره کرد.
اما این دوره ی ناب و طلایی دیری نپایید,تا اینکه سینمای هالیوود,رویکرد خود را تغییر داد.
در چند ساله ی اخیر,عملا در فیلم ها,هیچ رنگی از معنویت نیست!نه تنها از معنویت و مذهب سخن گفته نمی شود و یا اهداف فیلم به آن مربوط نمی شود,بلکه اکثر این فیلم ها,خالی از هر گونه "معنا" نیز هستند و عملا درون پوچ هستند...
متاسفانه وضعیت حال حاضر را میتوان به یک "رونسانس جدید" لقب داد!رونسانس در صنعت و تکنولوژی سینما...
با روی کار آمدن کیفیت FULL HD و تکنولوژی های نوین فیلم برداری مانند 3D و همچنین جلوه های بصری فرا طبیعی,چشم و گوش مخاطب را مسدود کرده و وی را مسحور خود کرده است,گویی که مخاطب امروزی گرایش خود را عوض کرده اند و گویی سرشان درد میکند برای دیدند صحنه های اکشن و زد و خورد های به سبک Mission: Impossible ای,آن هم با تصویر 3D و کیفیت ماورایی FULL HD... به همین ترتیب با روی کار آمدن چنین تکنولوژی های مسحور کننده ای,باید هم این توقع را داشت که مخاطب امروزی برداشتش از سینما,"خوش گذرانی" و "هیجان" و "لذت بردن" باشد و دیگر خواهان فیلم های "کم تحرک" و "معناگرا" نباشد.در واقع مخاطبان امروزی ترجیح میدهند,تصاویر 3D و جالب را با چشمان خود (بعد ظاهری و سطحی) ببینند تا اینکه "پیچیدگی های معنایی" فیلم,با مغز و فکرشان بازی کند...اینگونه است که امروزه "سینما دوستان واقعی" بسیار افت پیدا کرده است و سینما تبدیل شده است به جایی برای خندیدن و گذراندن تعطیلات...!
البته کارگردانان امروزی نیز به ندرت به سمت "معناگرایی" روی می آورند.اولین دلیل آن همان دلیل بالا است.
دومین دلیل این امر را میتوان به ظهور "تقلید" و نبود کارگردانان فقید و متفکری همچون "تارکوفسکی" و "برگمان" بیان کرد.متاسفانه سینماگران و کارگردانان یا از کارهای کارگردانان قبلی تقلید میکنند و از خط اندیشه ی آنان بهره میبرند و یا عملا کارگردانان بزرگ با خط فکری عمیق دیگر وجود ندارد.
سومین دلیل کاهش فیلم های معناگرا را میتوان به کم لطفی های اکادمی های اخیر دانست...متاسفانه چند سالی است که هیئت داوران اکادمی هایی همچون "اسکار" و "گلدن گلاب" و... به شدت ضعیف شده اند و متاسفانه بیشتر فیلم هایی را بر میگزینند که زرق و برق بیشتری داشته و یا HYPE و تبلیغات فراوان در پشت آن پنهان است...این کم لطفی ها سبب شده است تا میل کارگردانان برای ساخت یک اثر ناب و عمیق(بدون افراط بیش از حد در صحنه های جنسی و...)به شدت کم شود...
به راستی که در این عصر,میتوان با نگاهی گذرا به آثار هالیوودی,به نظریه ی نیچه رسید و گفت:
"مرگ خدا فرا رسیده است"
در این مقاله قصد دارم که ابتدا کمی در رابطه با برگمان و سپس در مورد اثر به یاد ماندنی او یعنی ""seventh seal صحبت کنم...
ضیافتی بر پا می شود...مقدمه ای بر The Seventh Seal:
"مهر هفتم" را میتوان به عنوان جنجالی ترین و پر معنا ترین و انتقادی ترین اثر "BERGMAN" نام برد.فیلمی که توانست با فیلم برداری رویایی اش,با اینکه سیاه و سفید بود,خود را در رده ی بهترین اثار معناگرایانه جا دهد.
این کارگردان سوئدی در این فیلم درد و دل هایش را با مخاطب , از وضعیت بد و خفقان آور کشورش در قرن 13 انجام می دهد و در حین درد و دل,وقتی از نابسامانی های فکری مردم سوئد گفت,خط فکری عظیم و روشن و فیلسوفانه ی خود را در قالب چند شخصیت کلیدی از جمله "شوالیه"-"بازیگر"-"زن شیطانی"-"برده ی شوالیه" به مخاطب منتقل میکند...
این فیلم زیبا توانست با تم سیاه و سفید ویژه ی "برگمانی" به خوبی تضاد های بین "خرافه" و "واقعیت" -"خدا" و "شیطان"-"ظاهر" و "باطن" را به وسیله ی شخصیت های "مرگ" و "شوالیه",در مکانی باز و با نور پردازی تند و خیره کننده,را شفاف کند و راه درست را به مخاطب معناگرای خود طوری نشان دهد ک ابدا در فضایی بین عقاید قرون 13-14 و رسانس و رنسانس هالیوودی کنونی,گیر نیفتد...
اکثر سینما دوستان,برگمان را به خاطر این اثر شاهکار و عظیم و ستودنی,"پیامبر سینما" میدانند.پیامبری که ابدا در فیلم هایش از عیوب و نقص های مردم کشور های دیگر سخنی نگفت,بلکه انتقاداتش را از مردم کشور خود و به طور دقیق تر "از خود" شروع کرد.
فضای معنوی موجود در فیلم ابدا فضایی ایده آل نیست و خدایی که ما در این فیلم حس میکنیم,ابدا خدای واقعی نیست بلکه از حیوان نیز پست تر است.
خلاصه ی داستان:
سوئد را طاعون در بر گرفته است.فیلم در مورد یک شوالیه است که در کنار ساحلی به تنهایی مشغول بازی کردن شطرنج است.ناگهان مردی بدون مو و عجیب و کمی ترسناک به وی نزدیک می شود.او خودش را به شوالیه معرفی میکند و میگوید نامش "مرگ" است و امده تا وی را با خود ببرد.
اما شوالیه که نیمی از عمرش را در سفر و ریاضت کشیدن برای کشف خدا به سر برده است ولی هنوز خدا را یافت نکرده,برای اینکه به تمام سوالاتش برسد,از فرشته مرگ,مهلت میخواهد و به همین منظور با وی معامله میکند.او از "مرگ" میخواهد که با وی شطرنج بازی کند.اگر "شوالیه" بازی را باخت,فرشته میتواند جان او را بگیرد.اما اگر "فرشته ی مرگ" بازی را واگذار کرد,باید به وی برای گشتن دور دنیا به منظور کشف خدا,فرصت دهد...
و مرگ پیروز است...بررسی داستان:
همانطور که از داستان متوجه شدید,اصل داستان یک موضوع خرق عادت است!بازی مرگ(فرشته) با زندگی(شوالیه)...!
برگمان از به تصویر کشیدن شخصیت"مرگ"و رفتار سر به راهانه ی وی و هم بازی شدن وی با یک انسان,گویا میخواسته محیط فیلم را صمیمی تر کند تا انسانی که از "مرگ" و "عزرائیل" تصویری ترسناک و غیر قابل تصور به ذهن داشته,اکنون دچار تغییر دیدگاه شود و بتواند مفاهیم غرف و عمیق فیلم را راحت تر بپذیرد.
فیلم با سکانسی از پرواز پرونده در کنار دریایی زنده و مواج شروع می شود.شروعی سرشار از "آزادی" و "جنب و جوش" و "زندگی"!دو انسان(شوالیه و نوکرش) در کنار این علائم سرشار از زندگی و تحرک,در حال سکون و خواب هستند در حالی که در خواب نیز شمشیر ها و خنجر هایشان را در دست دارند...
در اینجا اولین تضاد و مفهوم فیلم مشخص می شود.تضادی در سر زندگی دریا,و سکون دو انسان...سکون و عدم لذت این دو انسان از سر زندگیه دریا و طبیعت و حضور بلافاصله و بدون مقدمه ی "فرشته ی مرگ" را میتوان دلیلی بر عدم تمایل و لیاقت این دو,به زندگی دانست...شخصیت هایی که با در دست داشتن شمشیرشان حتی در موقع خواب,به طور صریحی به دلبستگی به دنیا و ترس از مرگشان,اشاره کردند و به نظر می آید این نکتات بیان شده,دلیلی بر عدم لیاقتشان برای زندگی باشد...زیرا انچه که از گذشته ی این دو شخصیت میفهمیم در ادامه ی فیلم,این است که آنها برای یافتن خدا,طبق سنت مسیحیان آن دوره,به تمام نقاط دنیا سفر کرده اند و به دلیل اینکه نبایست به هیچ کجای دنیا تعلق خاطر داشته باشند,مدام در حال سفر و کشف خدا بودند.
اما به طور قطع کسی که واقعا نیمی از عمرش را برای یافتن خدا صرف کرده است ولی هنوز هم حتی در هنگام خواب تلاش میکند با شمشیرش "مرگ"(صلاح خدا) را از خود دور کند,نشان می دهد لیاقت شناخت خدا و زندگی را ندارد.
حال فرشته ی مرگ به نزد شوالیه می آید تا جان او را بگیرد.اما بنا بر پیشنهاد شوالیه,آنها با هم به شطرنج میپردازند.این بازی قرار است در چند قسمت و در زمان های مختلف انجام پذیرد.
اما یک نکته ی عجیب این است که چرا شوالیه "مرگ" را میبیند؟چرا کسی دیگر وی را نمیبیند؟چرا "مرگ" حاضر می شود با وی معامله کند؟پاسخ این سوال به ظاهر این میتواند باشد که این بصیرت و فرصت کوتاه,موهبت و پاداشی از طرف "خدا" برای شوالیه ,به پاس تلاش های چندین ساله اش در کشف خدا بوده(هرچند که در این زمینه موفق نشده).
پس از اتمام دور اول,شوالیه به همراه نوکرش , عازم سفر کشف خدا می شوند...
باید بدانید که شوالیه اکنون اعتقادش نسبت به خدا به "شک" تبدیل شده است.منشا این شک,این بوده است که وی توسط اربابش که خود یکی از بدترین و پلید ترین انسان ها(در قالب روحانیت) است,به این سفر نیمه عمر فرستاده می شود.حال که او در میابد که نیمی از عمرش را به خاطر یک مرد پلید و بد ذات از دست داده است و هیچ رنگی از خدا را مشاهده نکرده,به شک و تردید افتاده است.
نمود این شک و تردید ها را زمانی میابیم که وی در کلیسا یک پدر روحانی(که در واقع همان "فرشته ی مرگ" است که خودش را به شکل پدر روحانی در آورده) میبیند و تصمیم میگیرد تا نزد وی به اعتراف بپردازد.
اوج برجسته شدن این شک و تردید ها را میتوان در مکالمات انها فهمید:
"شوالیه:محاله که انسان بتواند با احساسش خدا رو درک کنه.چرا خدا خودش رو در هاله ی نیمه مه آلود نوید ها و معجزات پنهان کرده.ما چطور میتوانیم به مومنان ایمان داشته باشیم در حالی که به خود خدا ایمانی نداریم؟چه خواهد گذشت بر ما که میخواهیم ایمان داشته باشیم ولی نمیتوانیم.چه برسر کسانی می اید نه میخواهند ایمانی داشته باشند و نه , میتوانند!چرا نمیتوانم خدا را در درونم نابود کنم؟!چرا با وجودی که هنوز نفرینش میکنم در درونم زندگی میکند؟میخواهم اطمینان داشته باشم,نه "اعتقاد" و "حدسیات"!میخواهم خدا دستش را به سمتم دراز کند و پرده از چهره اش بردارد!ما باید از نفرتمان تصویری بسازیم و نامش را "خدا" بگذاریم! "
در این مکالمات ناب,به بی قراری درونی شوالیه و قرار گرفتن وی بر سر دوراهی وجود یا عدم وجود خدا پی می بریم.به طوری که یک بعد شوالیه فریاد میزند که خدا در درونش وجود دارد,اما بعد دیگر وی که قدرت درک حقیقت خدا را ندارد,احساس ضعف کرده و دوست دارد خدا را از درونش بیرون کند...
در طول این مکالمات زیبا,فرشته ی مرگ,استراتژی بازی شطرنج شوالیه را از زیر زبان وی بیرون میکشد و سپس وقتی شوالیه بازی و نقشه ی خود را لو داد,فرشته چهره ی خود را نمایان میکند...!
در سکانس بعدی,3 شخصیت جدید را میبینیم.
یک مرد و زن به همراه کودک که به همراه دوستشان در یک کالسکه خوابیده اند.با پیش رفتن فیلم متوجه می شویم که این سخ نفر بازیگر تئاتر هستند.
هنگامی مرد اولی(شوهر) از خواب بیدار می شود و برای تنفس به بیرون می آید , چیز عجیبی را میبیند.
او یک زن پاک و نورانی را به همراه یک طفل نوپا را در دور دست میبیند.گویی که او مریم مقدس و عیسی هستند.او قضیه را به همسرش میگوید اما همسرش باور نمیکند.
در سکانسی میبینیم که این سه شخصیت مشغول بازی در یک تئاتر و خنداندن مردم هستند.در همین هنگام که مردم سرگرم تماشای نمایش هستند,یک گروه از مسیحیان افراطی در حالی که صلیب های سنگینی را به دنبال خود می کشند و خود و همدیگر را در حد مرگ تازیانه و شلاق میزنند وارد می شوند.در این حین,کاروان را مشاهده میکنیم که در کنار مردم و سکوی تئاتر می ایستد و آنگاه رئیس کاروان را میبینیم که با لحنی وحشت ناک , مردم را به طرز بدی تمسخر میکند و با تحقیر آنها عقاید معنوی خود را به آنها میخوراند.از جمله مهمترین دیالوگ های این سکانس را میتوان به مورد زیر اشاره کرد:
"رئیس:و خداوند همه ی ما را مجازات میکند.یک مرگ سیاه در انتظار همه ی ماست.شما ای کسانی که چون حیوانات نادان در هم میلولید,و شما ای کسانی که با خود پسندی انجا نشسته اید,آگاه نیستید که ممکن است اینها,اخرین ساعات عمر شما باشند؟مرگ در پشت شما ایستاده است و داسش را بر فراز سرتان میچرخاند.کدامتان نخستین طعمه ی وی خواهید شد؟تویی که(به یکی از مردمان اشاره میکند) مانند گوسفندی خیره مانده ای,آیا تا غروب آخرین خمیازه ی نیمه تمامت نخواهد بود؟!و تو ای زنی که از نشاط زندگی شکفته ای,آیا فردا قبل از صبح خاموش خواهی شد؟!و تو با آن بینی ورم کرده ات,آیا میدانی تنها یکسال از عمرت باقی مانده است؟!شما احمق ها به زودی خواهید مرد.چون همگی از دم نفرین شده اید!خدایا مارا بیامرز!!"
در این دیالوگ بی نظیر,میتوان به باور غلط ریشه ای مردم گمراه آن زمان پی برد.
برگمان با این مکالمات خواسته ثابت کند که مردم آن زمان علی رغم اینکه زندگی خود را بر معنویت بنا نهاده بودند,اما سنگ بنای آن را اشتباه بنا نهاده بودند.به طوری که آنها نه تنها خدا را یک "حقیقت پاک" و "وجودی مهربان" نمی دانستند,بلکه خدا را مانند یک "حیوان خون خوار" و "شکنجه گر" میدانستند که از نظر آنها تمام بلایای زمین و بیماری ها,ریشه در خون خواری و خشم آن خدا دارد و در واقع خدا به اصطلاح برای تفریح و سرگرمی,دست به شکنجه ی انسان ها میزند.به همین دلیل اعضای مسخ شده ی آن کاروان شیطانی,دست به خود ازاری و شکنجه و قربانی کردن خود و همدیگر میزدند تا بلکه از شکنجه شدن یک سری انسان های مسخ شده و بی اختیار(دقت شود رئیس قبیله به هیچ وجه دست به خود ازاری نمی زد.گویا او حقیقت را میدانست و به همین دلیل عده ای از خود بیخود را مجبور به خود زنی کرده بود), خداوند برای مدتی از شکنجه سیر شود و مردم را به حال خود بگذارد!
این همان معنویت عمده ای بود که پیش از این در مقدمه ی نقد از آن سخن گفتم.
اندکی پس از این سکانس,با سکانس دیگری روبرو می شویم که در آن تفاوت بین دو باریگر تئاتر(شوهر و دوستش) مشخص می شود.
شوهر,یک بازیگر تمام عیار است که تنها هدفش از بازی کردن,در اوردن خرج خانواده اش و خوشحالی مردم است.
اما دوست وی,بر عکس او یک شخص خوش گذران و مفت خور است.به طوری که میبینیم که چطور با زن غریبه(زن آهنگر) قاطی می شود و مشغول عشق بازی می شود...در ادامه ی فیلم خواهیم دید که وقتی آهنگر میفهمد که او زنش را قاپیده است,میخواهد آن مرد را بکشد.به همین دلیل مرد ,قلب خود را با یک چاقوی قلابی هدف قرار می گیرد تا وانمود کند مرده است.حال که خشم درونی آهنگر فرو مینشیند,این مرد برای پنهان شدن و گذراندن شب و دور ماندن از چنگ حیوانات وحشی به بالای درختی می رود,و اندکی بعد متوجه می شویم که شخصی مشغول ارّه کردن درخت است...و او کسی نیست جز "مــــرگ"!
در توجیه این مرگ غیر منتظره,میتوان عیاشی و خوش گذرانی وی را دلیل این مجازات دانست.
در سکانسی دیگر متوجه یک گروه سرباز میشویم که یک دختر زیبا را به جرم اینکه "با شیطان ملاقات کرده" در قفسی زندانی کرده اند و میخواهند او را بسوزانند...
شوالیه که گویا آدرس خدا را در هیچ جایی نیافته است,به نزد دخترک می رود و در مکالمه ای واقعا تاثیر گذار,از وی نشانی شیطان را میخواهد تا از وی در رابطه با خدا سوال کند:
"شوالیه:صدای منو میشنوی؟میگند تو با شیطان ملاقات کردی!
دخترک:میپرسی که چی؟
شوالیه:به خاطر علاقه ی شخصی.من هم میخواهم با او برخورد کنم.
دخترک:چرا؟
شوالیه:میخوام از او در مورد خدا سوال کنم,حتما شیطان اورا میشناسد!
دخترک:اگر بخواهی,میتوانی اورا ببینی,فقط باید هرکاری که میگویم انجام بدهی.توی چشمای من نگاه کن.خوب,حالا چی میبینی؟او را دیدی؟
شوالیه:فقط وحشت را میبینم.و دیگر هیچ.
دخترک:پشت سرت هم نیست؟
شوالیه:نه
دخترک:اما او همیشه مرا دنبال میکند.فقط کافیست دستم را دراز کنم تا اورا بگیرم.حتی الان.آتش مرا نمیسوزاند.این را میدانم."
و اما زیباترین نکته ی فیلم در همین سکانس وجود دارد.اینکه آن دخترک زیباروی محکوم به اعدام,تنها کسی بود که به طور واقعی خدا را شناخته است.
در واقع او "خدایی" را شناخته بود که عوام مردم و روحانیون وی را "شیطان" میدانستند,و در واقع عوام مردم کسی را خدا میدیدند که در واقع "شیطان و حیوان" بود!
به همین خاطر,دخترک که حقیقت وجود خدا را یافته بود,مطمئن بود که آتش وی را نخواهد سوزاند و انجا بود که فرشته ی مرگ برای اولین بار در برابر دخترک زانو زده بود,و با احترام و آرامش هرچه تمام,قبل از انکه وی را در آتش بیاندازند و شعاه های آتش پوست وی را چنگ بزند,جانش را از بدن خارج ساخت...
آن دخترک نه تنها شیطان را ملاقات نکرده بود,بلکه او حقیقت خدا را یافته بود.
بعد گذشت از این سکانس,شوالیه و همراهانش(زوج بازیگر تئاتر) را مشاهده میکنیم که میان جنگل مشغول استراحت هستند.در همین حین مرگ فرا می رسد و اخرین قسمت از بازی خود را انجام دهد.ناگهان شوهر(بازیگر) چشمش به مرگ می افتد و به همین دلیل همسرش را صدا می زند.اما همسرش مرگ را نمیبیند.به هر حال شوهر میگوید,"آنها مشغول بازی هستند و حواسشان به ما نیست".این دو شخصیت با کالسکه فرار میکنند.در لحظات واپسین شوالیه بازی شطرنج را از عمد به هم میزند تا به اندازه ی کافی حواس "مرگ" پرت شود تا بتوانند این دو زوج جوان فرار کنند!
انها خیال کرده اند از دست مرگ فرار کرده اند.اما فرشته میگوید که: "هیچ چیز از دید من مخفی نیست.هیچ کس از دید من مخفی نیست".
در نهایت شوالیه اخرین فرصت خویش را مجددا به خاطر درک پایینش از عظمت خدا(اینکه میتوان با پرت کردن حواس فرشته,حواس خدا را نیز پرت کرد) از دست میدهد و سر انجام در بازی کیش و مات می شود.در این لحظه فرشته ی مرگ به شوالیه میگوید :"بار بعد که همدیگر را ملاقات کردیم,تو و همراهانت می میرید"
اما نکته ی ظریف و مفهومی اینجاست:
زن و مرد بازیگر با اینکه از دست مرگ راحت شدند و به جای امن رفتند و زندگیشان را به مدت نامعلوم و درازی ادامه دادند,اما این ادامه ی زندگی ناشی از "زیرکی انها در پرت کردن حواس مرگ" نبود.بلکه این قضای آنها بود که نمیرند.در واقع اگر شوالیه کمی بیشتر خداشناس بود و بازیه خود را نیز به هم نمیزد,باز هم آن دو زوج قرار نبود به دست مرگ سپرده شوند!در صورتی که مرگ حتی متوجه فرار آنها شده بود و اگر واقعا قضای آنها نیز مرگ بود,به زودی به سراغشان می رفت...
حال که شوالیه مغلوب جهالت خود شد,برای اخرین فرصتش,به قصر همسر سابقش می رود.متوجه می شود که طاعون همه جا را گرفته و همه فرار کرده اند.
حال آنها بر سر میزی نشسته اند و با خواندن کتاب مقدس,منتظر مرگ هستند,تا اینکه صدای تق تق "در" شنیده می شود و کسی از در وارد نمیشود به جز "مــــرگ".
در این لحظه هر کدام در حد توان خود کلماتی را در ستایش "فرشته ی مرگ" به زبان می آورند.
نکته ی اساسی این سکانس این است که اگر دقت کنیم,"شوالیه را میبینیم که دستانش را به طرف خدا دراز کرده و گویا اورا درک کرده و ایمان اورده!".
هدف برگمان از آوردن چنین صحنه ای این بود که بگوید یک فرد باید در تمام طول عمرش به خدای حقیقی ایمان راسخ بیاورد.نه در لحظه ی مرگ و زمانی که مطمئن است فرصتی نمانده است.ایمانی که شوالیه در لحظه ی آخر آورد نه تنها ایمان واقعی نبود,بلکه یک اجبار به خاطر بالا رفتن آدرنالین خون و به خاطر ترس از مرگ است.زیرا که او همان کسی است که با وجود 10 سال ریاضت و جهان گردی,تنها درکش از خدا چیزی بود که میتواند با پرت کردن حواس فرشته,دوستانش را از مرگ نجات دهد...
اما پس از این سکانس,زوج جوان بازیگر را میبینیم که از روشنایی صبح لذت میبرند و در کنار هم تا سالیان سال زندگی خواهند کرد.
اما نکته ای به آن اشاره نشد این است که:
اگر قرار نبود مرگ به سراغ انها نیاید,چرا پس شوهر,مرگ را دید و در کنار آن مریم مقدس را نیز دید؟
پاسخ این سوال این است که این بازیگر زندگی ساده ی خود را وقف خانواده و مردم خود کرده بود و از طرفی زندگی خود را به بطالت و گناه نگذرانده بود.در واقع تنها او و همسرش بودند که "حقیقت هنر" و "حقیقت کمک به خلق خدا" را در یافته بودند ولی دوست بازیگر وی,نه تنها هنر را نمی دانست,بلکه زندگی خود را به عیاشی گذرانده بود.
از طرفی دیگر,شوالیه را شخصی گمراه یافتیم.شخصی که 10 سال در جستوی خدا بود و خدا را در درون خود حس میکرد,اما تا لحظه ی مرگ به او ایمان نیاورد...اما او به پاس تلاشش دچار موهبت شد,ولی باز هم نتوانست از آن استفاده کند.در واقع میتوان این مفهوم را برداشت کرد که "کار کردن برای رفاه مردم و خشنودی خانواده,از خود را وقف کردن به طور مطلق برای خدا هزاران بار با ارزش تر است" و در واقع کسی لیاقت دیدن "فرشته ی مرگ" و "مریم مقدس"(مرگ و زندگی) را دارد که به واقع "هنرمند" باشد...
و در نهایت در افق دوردست گروهی را میبینیم که رقص کنان در حالی که از ترس میلرزند,در یک صف مرتب دست های یک دیگر را گرفته اند و در پشت سر قافله سالار خود حرکت میکنند...و ان قافله سالار همان رقصنده ی معروف,"مرگ" است...
اما این را نباید فرامــــوش کنیم که:
"حتی اگر با مرگ همسفر باشیم,از آن نمیتوانیم فرار کنیم"
با مرگ برقص...سخن پایانی:
فیلم SEVENTH SEAL فراتر از یک شاهکار است.فیلمی با معانی ژرف و عمیق.مطالبی که نوشتم فقط اندک مفهوم سطحی از فیلم از دیدگاه نا کامل من بود.این فیلم را باید بارها و بارها دید تا بفهمیم که جایگاهمان به کدام شخصیت های فیلم نزدیک تر است.به "دخترک شیطانی"؟به "شوالیه"؟به "هنرمند"؟!
به هر حال اینگمار برگمان تمام خط فکری عظیمش را در این فیلم پیاده کرد.فیلم کمی کم تحرک است.اما فقط کافیست 10 دقیقه ی ابتدایی و جدال "مرگ" و "شوالیه" و اعترافات شوالیه را ببینید تا متوجه شوید که دیگر برای دل کندن از این فیلم دیر است.
فیلم همانطور که اشاره کردم سیاه و سفید است.اما این سیاه و سفید با سایر سیاه و سفید ها متفاوت است.زیرا برگمان در زمینه ی فیلم های سیاه و سفید سبک ویژه ی خود را دارد...
نور پردازی فیلم در مواقع حساس,بی نهایت زیبا و خیره کننده و حاوی القای حس عجیبی به مخاطب است و الحق که برگمان با این نورپردازی و دیالوگ ها و شخصیت پردازی های افسانه ای و فرا رئال,توانسته یک برزخ واقعی و یک ملاقات حقیقی با مرگ برای هر مخاطبی فراهم آورد...فیلم از نظر تاثیر گذاری بی همتاست...
این فیلم در IMDB دارای میانگین امتیازی بسیار عالی 8.4 است و در طول اکران خود توانست 7 جایزه ی مختلف را به خود نسبت دهد.اما همانطور که در ابتدا از اکادیمی اسکار گله کردم,متاسفانه لاین شاهکار را حتی جزو لیست نامزد های اسکار نیز نیاوردند...همانکاری که با مستر او شوک(هیچکاک) کردند...همچنین این فیلم در اخرین رده بندی IMDB در رتبه ی 108 قرار دارد.
دیدن این فیلم را به تمام شما پیشنهاد میکنم.اما قبل از دیدن فیلم باید بدانید که:
"مرگ رقصنده ایست که با هر کسی می رقصد.چه زشت,چه زیبا....آماده ی ضیافت مرگ باشیم..."