دورانی بود که فوتبال آلمان برای یافتن یک مدافع تنومند تخریبگر در مقابل مهاجمان و مردان تکنیکی حریف، نیازی به سرک کشیدن به آکادمیهای فوتبال مهاجران و روی آوردن به بازیکنان آفرو-ژرمن با پدری از غنا و ساحل عاج و مادری از سیرالئون و ... نداشت. ورنر لیبریش، در دیداری خاطرهانگیز در ومبلی در دهه 50 برابر ساقهای هنرمند استنلی متیوز میایستاد کارل مای در فینال برن، راه را بر ساندرو کوچیس و مجار بست و هانس جرج شوازنبک مانند سگی فربه حملات کرویف را در فینال 1954 متوقف مینمود.
در آغاز دهه 80، مردی دیگر از کایزرسلاوترن زادگاه ورنر لیبریش و فریتز والتر به تیم ملی آلمان راه یافت. یورو 80 را فتح نمود، پس از شکست در فینال 1982 برابر ایتالیاییها چشم مربیان سرزمین کاتناچیو را گرفت، راهی سری آ شد و هر دو جام حذفی و لیگ را در ایتالیا فتح کرد و در فینال جام جهانی 1986 پس از 90 دقیقه بازی رو در روی نابغه دوران، دیگو آرماندو مارادونا، چنان جنگید که دیگو هر سال برای تبریک کریسمس برای او کارت تبریک میفرستاد. هانس پیتر بریگل مدافع تیم ملی آلمان، کایزرسلاوترن و هلاس ورونا، 70 ساله شد.
هانس پیتر بریگل
هانس-پیتر بریگل، در رزومه شما قهرمانی اروپا، سری آا و جام حذفی ایتالیا وجود دارد، اما قهرمانی آلمان در کار نیست. این آمار درست است؟
خب، من 9 بار قهرمان آلمان در رشتههای مختلف دو و میدانی جوانان شدم. (میخندد.) اخیراً شنیدم که قهرمان راینلند-فالتس در پرش طول 7/4 متر پریده. واقعاً متاسف شدم، چون 45 سال پیش من 7/44 متر پریدم. این هنوز هم رکورد آن منطقه است.
شما از 16 سالگی تازه وارد فوتبال شدید. این برای شما سخت نبود؟
البته که بود. من فوتبالم را در باشگاه محلی رودنباخ آغاز کردم. هماهنگی، چابکی و آمادگی جسمانیام را از دو و میدانی به دست آوردم و توانایی بازی با توپ را از فوتبال با بچههای محله. من در آن زمان در دسته پنجم ، آقای گل شدم. سپس اریش ریبک، مربی کایزرسلاوترن به سراغم آمد و وارد تیم ذخیرههای لاوترن شدم.
در سال ۱۹۷۵، کلاوس تاپمولر انتخاب بیچونوچرای خط حمله بود اما آن تصادف رانندگی معروف برای او رخ داد و یک شب در جنگل گم شد. ریبک من را به عنوان بازیکن جایگزین به تیم اصلی آورد. اینگونه بود که من برای اولین بار در بوندسلیگا به میدان رفتم. اتفاق خوبی بود. البته، برای من، نه برای تاپی. اگرچه ما رابطه خوبی با هم داشتیم و در بیمارستان به ملاقاتش رفتم.
در لاوترن چطور کار خود را آغاز کردی؟
هواداران در ابتدا از من خوششان نمیآمد. من از یک ورزش متفاوت میآمدم، بیش از ۱۰۰ کیلو وزن داشتم و باید حداقل 10 کیلو کم میکردم. حتی به ترک تیم هم فکر کردم. یک بار با رات-وایس اسن بازی داشتیم. نیمه اول، ۱-۱ شد، تماشاگران مرا هو کردند و تعویض شدم. بدون من، ۷-۱ بردیم. بدترین شروع ممکن . اما گذشت زمان اوضاع را بهتر کرد.
ما در لاوترن معمولاً جزو تیمهای برتر بودیم؛ در فصل 1978/79، از هفته اول تا هفته بیست و هفتم صدرنشین بودیم. اما رقابت شدیدی در میان بود. دوران طلایی هامبورگ اشتوتگارت قدرتمند و خب بایرن که همیشه آنجاست. در جام یوفا هم به نیمهنهایی رسیدیم اما جامی نبردیم
چه اتفاقی در آن بازی افتاد؟
در نیمهنهایی فصل 1981/82، مقابل گوتنبرگ بازی کردیم. بعد از تساوی 1-1 در سوئد، در بازی برگشت من گلی زدم که مردود اعلام شد. توپ نیم متر از خط رد شده بود اما داور آن را اعلام نکرد. سپس یک پنالتی کاملاً مسخره برای IFK اعلام کرد. داور روس بود و به دلیل سنش، برای آخرین بار داوری میکرد. من پس از بازی خشمگین به بچهها گفتم: احتمالاً او یک ولوو (ماشین ساخت سوئد) به عنوان هدیه خداحافظی دریافت کرده است. احتمالاً هنوز هم با آن ماشین رانندگی میکند. (میخندد.)
رقابت قهرمانی بوندسلیگا در آغاز دهه 80 دیدنی بود
اما در تیم ملی در آغاز کار خود قهرمان اروپا شدی...
بله. من با کمتر از 10 بازی ملی قهرمان اروپا شدم. در آن زمان، مسابقات قهرمانی اروپا دو گروه داشت و برندگان در فینال به مصاف هم میرفتند. بنابراین ما باید از همان ابتدا هوشیار میبودیم. ابدا کار آسانی نبود، خصوصا برای من در خط دفاع. تیم ما مملو از مهاجمان بود و مردان دفاعی نیز میل هجومی داشتند. برنهارد دیتز، کارل-هاینتس فورستر و اولی اشتیلیکه. باید وقتی آنها نفوذ میکردند، همه چیز را محکم نگه میداشتم. من در تمام بازیها بازی کردم، حتی با اینکه در فینال مصدوم شدم.
چگونه از قهرمان اروپا در رودنباخ استقبال خواهد شد؟
روز خوب اما بسیار سختی بود! ۲۰۰۰ نفر در رودنباخ زندگی میکردند و ۱۰۰۰ نفر از آنها به من استقبال آمدند. برنامه این بود که با یک ماشین تزئین شده در روستا بچرخم تا به استادیوم برسم. آنجا ۶۰۰۰ لیتر آبجو آماده شده بود که ظرف یک ساعت تمام شد. پس از فینال جام جهانی اوضاع بدتر هم شد! در سال ۱۹۸۲، علیرغم باخت در فینال تقریباً ۱۰۰۰۰ نفر منتظر من بودند و پس از فینال ۱۹۸۶، ۲۰۰۰۰ نفر. (میخندد.)
حالا که صحبت از جام جهانی ۱۹۸۲ شد، آیا هنوز از الجزایریها نامه همراه با نفرت یا تهدید دریافت میکنید؟
آه! به رسوایی گیخون اشاره میکنید، اما بگذار چیزی به بگم: هیچ توافقی بین ما و اتریشیها وجود نداشت. فقط هر دوی ما میدانستیم که به چیز نیاز داریم. وقتی خبری از فرصتهای گلزنی نشد، هواداران روی سکوها شروع به تکان دادن دستمالهای سفید کردند. ابتدا نمیدانستم منظورشان چیست و تصور میکردم خوشحالند. تا اینکه بعداً فهمیدم گاوبازها این کار میکنند تا گاو نر را مسخره کنند. وقتی آن شب به هتل رسیدیم، هواداران آلمانی از قبل آنجا منتظر بودند و به ما تخممرغ گندیده پرتاب کردند. خوشبختانه چیزی به من نخورد اما یکی نصیب، یوپ دروال شد. (میخندد.)
گفته میشد که در جام جهانی 1982 مشکل جسمی داشتید؟
در شروع مسابقات، وزن من ۹۳ کیلو بود و وقتی به آلمان بازگشتیم ۸۳ کیلو. بخشی از آن به دلیل گرمای اسپانیا بود؛ دمای بالای 40 درجه. سپس بیماری معده گرفتم. فقط در فینال، پنج لیتر آب از دست دادم. 6 ماه طول کشید تا از نظر بدنی به بهترین حالت خود برگردم.
و سال ۱۹۸۶؟ هنوز هم به جا ماندن ازخورخه بوروچاگا در فینال و گل برتری آرژانتین فکر میکنید؟
در آستانه هر جام جهانی یادش میفتم زیرا روزنامهنگارها همان موقع با من تماس میگیرند و این سوال را میپرسند. مشکل فقط سرعت نبود. نمیدانم شاید همانطور که رومنیگه گفته، تصور کردم او در آفساید است و به همین دلیل یک قدم دیرتر از او استارت زدم. 10 دقیقه مانده تا پایان، بعد از 7 بازی و در ارتفاع ۲۵۰۰ متری، دیگر از نظر ذهنی واقعاً آنجا نبودم که بخواهم جزییات را به یاد آورم. مجبور شدم مورب به سمتش بدوم. اما دیر شده بود.
فقط یک قدم...
دو سال بعد، شما به هلاس ورونا پیوستید. این انتقال چگونه اتفاق افتاد؟
برای مدت طولانی، ترک کایزرسلاترن برایم غیرقابل تصور بود. رئال مادرید در سال ۱۹۸۲ به من پیشنهاد داد، اما من در روستایی در نزدیکی کایزرسلاترن بزرگ شده بودم، طرفدار پر و پا قرص لاوترن بودم و هرگز منطقه فالتز را ترک نکرده بودم. پس از جام جهانی و تجربههای بزرگ بینالمللی طرز فکرم تغییر کرد. ما فصل بدی را پشت سر میگذاشتیم، سوتها به صدا درآمدند و من میخواستم کار جدیدی انجام دهم.
ابتدا، مقامات ناپولی برای مذاکره آمدند. اما بعد از دو روز، دیگر هرگز از آنها خبری نشد. سپس هلاس ورونا درخواست داد. با خودم فکر کردم: "نه، دوباره ایتالیاییها. آنها کلاه سرت میگذارند." بنابراین، بدون جدی گرفتن موضوع، یک عدد بالا برای قرارداد پیشنهاد دادم.
آنها در ابتدا رد کردند، اما دو هفته بعد، با من تماس گرفتند و گفتند قبول میکنیم. قلبم فرو ریخت. با خودم فکر کردم: "لعنتی، حالا واقعاً باید به هلاس بروم." و شروع به جمع کردن اطلاعاتی راجع به آن جا کردم!
شما به طرز شگفتانگیزی با ورونا قهرمان شدید. این معجزه فوتبالی چگونه اتفاق افتاد؟
من هنوز هم این سوال را از خودم میپرسم. ما فقط ۱۶ بازیکن در تیم داشتیم و خوشبختانه هیچکس به طور جدی مصدوم نشد. مربی ما اسوالدو بانیولی حتی دستیار هم نداشت، با این حال ما دو بار در روز تمرین میکردیم و این روش جواب داد. در هفته اول، ناپولی را با دیهگو مارادونا شکست دادیم و تا روز آخر صدرنشینی را حفظ کردیم. یک قهرمانی بزرگ از ابتدا تا انتهای فصل.
من هنوز ایتالیایی بلد نبودم. قبل از مسابقه، بانیولی به اتاقم آمد و دو کلمه گفت: «تو: مارادونا.» جواب دادم: «بله آقا.» و او رفت. اینها دستورالعملهای تاکتیکی من بودند. (میخندد.) در طول مسابقه، مارادونا را یارگیری کردم و سعی کردم خیلی زود تکل نزنم. او فوقالعاده بود. قبل از مسابقه، با حرکت دادن توپ روی شانههایش گرم میکرد. با این حرکت میتوانست همه را سرگرم کند. او انسان خاصی بود و هر کریسمس برای من کارت تبریک میفرستاد.
نمیدانم آدرس من را از کجا آورده بود، اما هر دسامبر یک کارت دستنویس مارادونا از بوینوس آیرس برایم میآمدد. "پیتر عزیز، کریسمس و سال نو مبارک." متأسفانه، هرگز نتوانستم جوابش را بدهم چون آدرسش را نگذاشته بود.
جدال همیشگی با دیگو
زندگی در ایتالیا چطور بود؟
عالی. من در باردولینو در کنار دریاچه گاردا زندگی میکردم و هنوز هم برای تعطیلات به رستورانهای قدیمی آنجا میروم. همسایه من، پربن الکیائر لارسن مهاجم دانمارکی هم تیمیام بود. ما همیشه با هم به تمرین میرفتیم. وقتی او رانندگی میکرد، اغلب چشمانم را میبستم چون او بی محابا در پیچها سبقت میگرفت.
هلاس ورونا نه قبل و نه بعد از آن هرگز قهرمان ایتالیا نشده. جشن بعد از آن قهرمانی یگانه چطور بود؟
ما یک هفته مانده به پایان فصل، مقابل آتالانتا قهرمان شدیم. شهر آماده انفجار بود. پرچمهای زرد و آبی خانهها را پوشانده بود و حتی خطکشیهای عابرپیاده نیز زرد و آبی بودند. یک عکس بزرگ شش متری از هر بازیکن در دست طرفداران بود و مانند یک کارناوال بزرگ در شهر حمل میشد. اما دیوانهوارترین اتفاق قبل از بازی آخر رخ داد؛ ورزشگاه پر از تماشاگر بود و چهار جت Frecce Tricolori، تیم آکروباتیک نیرو هوایی ایتالیا، به داخل ورزشگاه پرواز کردند، درست از وسط زمین چمن عبور کردند و سپس از آن خارج شدند.
متوجه نشدم؟
شوخی نمیکنم. آنها همان اسکادرانی بودند که سه سال بعد در رامشتاین سقوط کردند. قبل از بازی، آنها به داخل ورزشگاه پرواز کردند و دود زرد-آبی پاشیدند. فریتز والتر بزرگ، که دوست صمیمی من بود، به همراه یکی از آشنایانش برای جشن قهرمانی به دیدنم آمد. دوست فریتز از شدت تعجب و شوکه شدن از جایش پرید. صدای غرش هواپیماها تا درون رختکن هم میآمد.
گفته میشود شما آتش بازی را به استادیومهای آلمان آوردید؟
شاید. هواداران کایزرسلاترن هر از گاهی برای دیدن بازی من به ورونا میآمدند. آتشبازیهای آبی و زرد در آنجا رایج بود. این موضوع هواداران لاوترن را تحت تأثیر قرار داد و بنابراین آنها هم شروع به استفاده از آتشبازی در بتزنبرگ کردند. من شیفته این برنامه قبل از بازی بودم. هنوز هم گاهی اوقات میتوانم بوی آتش را حس کنم.
نبرد در ایتالیا، بریگل برابر کلوواتی و آلتوبلی از اینترمیلان
و بعد از آن به عنوان مربی به آلمان برگشتید.
آغاز مربیگری من در واتنشاید فاجعه بود. بریتا استیلمن، دختر کلاوس استیلمن، رییس باشگاه و عضو هیئت مدیره بود و سعی کرد با ایدههای جدید، وجهه باشگاه را بهبود بخشد. اما بیشتر این کارها فقط باعث ناآرامی میشد. او همچنین جلسات تیمی را بدون اطلاع من برگزار میکرد. بعد از 10 ماه، استعفا دادم.
سپس راهی ترکیه شدم. یک بار بازیکنی در آنکاراگوجو مرا تهدید کرد. او قبلاً ملیپوش بود، من او را نیمکتنشین کرده بودم. یک روز، در حالی که یک زیرسیگاری سنگین در دست داشت، روبروی من نشست و با تهدید گفت منتظرم زودتر به زمین بروم. خوشبختانه، دستیارم توانست اوضاع را آرام کند. روز بعد با توافق با رییس باشگاه از شر او خلاص شدیم.
بزرگترین موفقیتهایتان به عنوان مربی با تیم ملی آلبانی بود. آیا درست است که پس از دو بار شکست دادن رقیب اصلی آلبانییها یعنی یونان، کودکان آنجا با نام «بریگل» غسل تعمید داده شدند؟
بله بچههایی بودند که اسم کوچکشان «بریگل» بود. هم به خاطر موفقیت من به عنوان مربی، ما دو بار در دهه 80 با تیم ملی آلبانی بازی کردیم. در آن زمان بازیهای ملی مثل امروز اینقدر پرشمار و در نتیجه تکراری نبود. آن دو بازی روی آلبانییها تاثیرات عمیقی داشت. در دورانی که کشورشان درگیر دیکتاتوری بود، قهرمانان اروپا را میدیدند. نه فقط بریگل، که رومینیگهها و شوسترهای کوچی هم در آلبانی به دنیا آمدند. هنگام مربیگری در آلبانی دو نفر از بریگلهای نوجوان در هتل به دیدنم آمدند.
و پس از آن تا امروز دیگر در عرصههای فوتبالی نبودید. چرا؟
دو فصل در ترکیه بود که بعد از آن چند روز با تب ۴۱.۵ درجه سانتیگراد بستری شدم. این یک واکنش استرسی بود. دکترم هر دو بار گفت که نزدیک است بمیرم. من دیگر نمیخواستم خودم را در معرض استرس قرار دهم. بنابراین با دنیای مربیگری نیز خداحافظی کردم و امروز در کنار خانواده ازت ماشای بازیها لذت میبرم.
پیر لیتبارسکی، هانس پیتر بریگل و اولاف تون