داستان بهترین جنگجو فصل یک"
...
یک پادشاهی وجود داشت صاحب یک دختر بود پسری نداشت؟
برای همین پادشاه داستان ما ناراحت بود چرا دختر دار شده چرا پسر نداره؟
ولی اون دختر برای همین تلاش زیادی میکرد جای پسر باشه بهترین شمشیر از الماس برای خودش میساخت با چند پهلوان کشتی میگرفت.
پادشاه بازهم قبول نداشت چون میگفت بازهم تو دختری؟
دختر پادشاه ناراحت بود چون ناراحتی پدر رو می دید ؟
چند سالی شد یک خبری شوکه کننده ای برای شاه رسید خبر این بود پادشاه شمالی با سپاه بزرگی روانه مرز پادشاه ما کرده؟
پادشاه با بهترین وزیرام جنگ دفاع برای دفاع حرکت کردند
دختر پادشاه هم کنار پدرش بود چون میخواست افتخار و سر بلند باشه چون میخواست به پدرش نشون بده دخترش میتونه با هرکس بجنگه و جای پسرش رو جبران کنه؟
رسیدند سر مرز تو یکی پایگاه های خودش مستقر شدند؟
از قلعه خودشان داشتند همه جا رو تله میگذاشتند خبری رسید که پادشاه جنوب با نیم ارتش خودش وارد سر مرز شده داره تو جنوب با ارتش پادشاه ما می جنگه پادشاه گیج 😖 شده بود ولی میخواست جنگ با شمالی رو تمام کنه و بعد بره جنوب؟
تو همون حرف زدند لشکر بزرگی با فرماندهی بزرگ شی خان امده جنگ بود بودند پادشاه هم
لشکری به فرمانده وزیر جنگ و دخترش فرستاد؟
جنگ بین شون در گرفت خیلی ها تو دیگری اول کشته شد خسارت به دشمن زدند و لنکی خان رو کشتند؟
پادشاه خوشحال شده بود جشن گرفت
دختر پادشاه مخالف بود چون این کار حواس ما پرت میشه ولی جشن رو گرفتند؟
چند روز شد بازهم لشکری بزرگی داشت نزدیک میشد طرف دشمن صدا میزد فرمانده جانگ وارد شده؟
اون وقت همگی ترسیدی داشتند فرار میکردند😟
چون فرمانده جانگ بزرگ ترین فرمانده افسانه ها بود هیچکس جرعت نداشت باهاش بجنگه؟
ولی پادشاه نترسید دستور حمله رو صادر کرد با نفری ده هزار نظامی رو فرستاد برای جنگ با دخترش و خودش هم اومد برای جنگ؟
ولی فرمانده جانگ با شمشیری میزد صد ها نفر رو میکشت چون سر باز های جانگ همه شون دیو و اژدها بود شانس بزرگی داشتند برای پیروزی؟
ولی خود پادشاه به دست فرمانده جانگ کشته شد همگی گیج و ترس خوردند داشتند فرار میکردند حتی دختر پادشاه هم نمیتوانست بجنگه چون زخم های زیادی خوده بود برای همین فرار کرد فرمانده جانگ داشت به قلعه پاشاه میرفت ؟
داستان تمام شد و منتظر فصل ۲ اش باشید
چون طولانی بود قسمت قسمت کردم