«اولین بار که شاعر پیر، و پیر شاعران، مهدی اخوان ثالث را دیدم آخرین باری بود که او را می دیدم. همین اواخر. همین امسال، سال آخر او، سال ۱۳۶۹ شمسی، فروردین ماه، مهرآباد، جلو پیشخوان گمرک فرودگاه، در کشاکش آن معرکهای که هیچکس به هیچکس نیست.
او مثل هر مسافر بیتجربه و تازه کاری گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه سفر داشت. در تکاپوی اندکی بود و نابلد به این طرف و آن طرف میرفت. طوری که متوجه نشود به مسئول گمرک گفتم: این آقا مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش که خیلی عزیز است. مسئول گمرک از من پرسید : کی؟ همین آدم؟ گفتم: بله. همین آدم.
به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. گفتم: شاعر است. اخوان ثالث، اخوان شاعر. و منظورم این بود که هوایش را داشته باشد اما باز هم افاقه نکرد. او را نشناخت. از پهلوی اخوان که رد میشدم به او سلامی کردم. با خضوع جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد.
توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود گفتم: این آقا مهدی اخوان ثالث است. پرسید:اخوان ثالث کیه؟ گفتم: شاعر است. سری تکان داد و تظاهر کرد که او را میشناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید: در تلویزیون کار میکند؟ به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا.
در فرودگاه لندن ، من و اخوان هر دو پیاده شدیم. هر کدام ما به جایی میرفتیم. لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدیمان باشیم. چند ساعت توقف در فرودگاه هیثرو فرصت غنیمتی را پیش آورده بود که من از فاصلۀ نزدیک او را خوب تماشا کنم.
چهار ساعت انتظار را نمیشد نشست و دیدنیهای فریشاپ فرودگاه را ندید. مدلهای جدید دوربین عکاسی و ساعت های مدرن و... چون باز آمدم ، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیر بی دست و پا » است. با خودش است. در خودش است. غرق است.
یادم آمد که او گفته است «باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟» این شعر فقط یک شعر نیست. این شعر یک مانیفست است، که اگر او همین یک شعر را گفته بود بازهم شاعر بزرگی بود.
اخوان چندی بعد در بازگشت از سفر درگذشت.
«زادروز اخوان ثالث».
••
خاطره از صفحه اینستاگرام مهرداد حجتی