به زیارت اهل قبور رفتم
و نظرم به این "گلهای پژمرده" برخورد کرد
حزن رفتگان وجودم را فرا بگرفت
و در ژرفای قلبم
ز نعمت حیات خویش ، شاد و خرسند بودم
بر ستونی تکیه زدم
و کمی در گندمزار تفکر خویش آرام گرفتم
به روی پاره ای از قبور متمرکز گشتم
سنگ چندی از آنها نمور و طاهر بود
در گل های رنگین و خرم غوطه ور بودند
قطرات نور خورشید بر مزارشان می بارید
به خانه برگشتم
به خود نگریستم
به یاد آوردم
به یاد آوردم که در این برهه
نه مهمان سرزده ای در خانه مرا زده
و نه آشِنایی جویای حال من نشده
اکنون
به آینه که نگریستم
کفنی را به دور خود دیدم
آن لحظه یافتم که مرده من هستم
منی که یاد و خاطرهام
در دل هیچکس زنده نیست...
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
"شیخ بهایی"