اصلا اینکه وسط مهمترین سال تاریخ معاصر ایران، در هیاهوی بی پایان وقایع سال 1357، تیم ملی فوتبال برای اولین بار راهی آوردگاه جام جهانی میشود، خود داستانی است غریب از پیوندهای فوتبال با هر واقعهای از زندگی مردم این مملکت.
حالا این که وسط این طوفان چه بر سر گل سرسبد فوتبال ایران، تنها کاپیتان قهرمان سه دوره جام ملتهای آسیا و یک جام باشگاههای آُسیا و ... آمد، خود مثنوی هفتاد من است، که شنیدن جزء به جزء آن، جز از زبان یگانه سردار فوتبال ایران، جفا به تاریخ و عظمت و بزرگی منش و روش اوست.
سرداری که این روزها، گاه و بیگاه در غربت عکسی از او منتشر میشود با کلاه کپی بر سر و صورت پوشیده از برف سفید زمستانی و چشمانی که دیدن سوسوی آن کار هر کسی نیست...
متن زیر، بخشی فوتبالی از یک مصاحبهی مفصل و طولانی پرویز خان قلیچ خانی، تکخال فوتبال ایران با مجلهای در بهار سال 1397 است. "فقط فوتبالی"!!!
غذا چطور بود شاهپور؟
به المپیک مونترال که رفته بودیم، همزمان نمایشگاه بینالمللی هم بود و ایران هم در نمایشگاه بینالمللی غرفه داشت. یک شب گفتند همه با هم میرویم برای شام.
آنجا که رفتیم سرپرست اصلی تیم سرهنگ سیف الدین عصار، یکی از 13 شکنجه گر اوین بود. آن زمان که من در کمیته بودم یکبار همایون بهزادی را آورد ملاقات من که همایون بهزادی ده دقیقه گریه میکرد که میگویند من علیه تو گزارش داده ام، به خدا اینطور نیست.
خلاصه ما آنجا که بودیم، اسماعیل یگانگی از اعضای هیات مدیرهی سندیکای خبرنگاران هم آنجا بود که آن اطلاعیه را داده بودند. شاهپور غلامرضا و آتابای هم با هم ایستاده بودند و گیلاس مشروب هم دستشان بود.
من و علی پروین و محمد صادقی و هفت-هشت نفر از بچهها اینورتر ایستاده بودیم. اسماعیل یگانگی آمد شروع کرد دست دادن با این بچهها. دستش را به سمت من هم دراز کرد، من گفتم: من با کسی که آدمفروش است دست نمیدهم، تو چطور دستت را دراز کردی میخواهی با من دست بدهی؟
برافروخته گفت: حالا میبینی.
تا گفت حالا میبینی من البته کار بدی کردم ولی فحش چارواداری به او دادم، آن هم درست بغل آتابای و شاهپور غلامرضا. یکهو آتابای برگشت و چشم غره رفت که پرویز!
گفتم: خجالت نمیکشد، رفته آن اطلاعیه را در روزنامه ها نوشته بعد آمده میخواهد با من دست بدهد. البته قبل از این هم با شاهپور غلامرضا یک برخورد دیگر داشتم، حتی قبل از ماجرای بازداشت و زندان.
بازیهای آسیایی در تایلند بود، ایگور نتو (سرمربی جوانان تیم ملی) به ما گفت به افتتاحیه نرویم چون فردای آن روز ما بازی داشتیم، من و حسن حبیبی و حسین کلانی ماندیم. ولی بقیه رفتند. دویست و خرده ای نفر از ایران در رشته های مختلف رفته بودند.
خلاصه ما توی هتل بودیم که دیدیم همینطور بچهها را با سرگیجه و حالت تهوع می آورند. شانس آوردیم کلینیکی در صد متری ما بود. بچهها را بردیم آنجا و معلوم شد غذایی که صبح در هتل خورده بودیم مسموم بوده. فردای آن روز شاهپور غلامرضا آمد توی هتل که یک مانوری بدهد، من یک بشقاب از غذا را جلوی همه ورزشکارها در سالنی که داشتیم غذا می خوردیم گرفتم جلوی دماغ و صورت شاهپور غلامرضا ، گفتم:
این را بو کن، ببین خودت میتوانی این را بخوری. از قبل باید به فکر ما میبودی.
طفل شیرین یا لباس آتشین
در مورد ماجرای جام جهانی آرژانتین گویا حشمت مهاجرانی میرود ولیعهد را میبیند که در مورد حضور شما در ترکیب تیم کسب تکلیف کند. مگر ولیعهد چه کاره فوتبال بود؟
هیچکاره. ماجرا اینطور بود که بچهی شاه دبیرستانی بود و یک تیم دبیرستانی هم داشتند که در مسابقات شرکت میکرد. پنج دبیرستان شمال شهر بود که بین اینها مسابقه میگذاشتند. حشمت مهاجرانی مربی بچه شاه بود و علی پروین و بعضی از بچهها را هم گاهی سر تمرین میبرد. این است که رابطه خوبی با او داشت.
به هر حال وقتی رفتم در رسانه های آمریکا گفتم در ایران وضعیت اینطور است جا خوردند. حتی فهمیدند از همان اول هم قصد این بوده بروم و برنامه شان را به هم بریزم. اما خودشان را زدند به آن راه. البته (حسن) روشن میگوید
زحمتها را ما کشیده بودیم ولی قلیچخانی قرار شد بیاید. ما میدانستیم او اگر بیاید سر فرم است و دوباره کاپیتان میشود. بنابراین رفتیم پیش حشمت خان و گفتیم: حشمت خان اگر او بیاید آرژانتین ما بازی نمیکنیم.
بله او میگوید به همراه علی پروین و ناصر حجازی رفتند و گفتند شما نباید باشید. یعنی این ادعا درست نیست؟
ممکن است رفته باشند و گفته باشند. ولی نرفتن من ربطی به این نداشته. خود فدراسیون و حشمت مهاجرانی جریان را میدانستند. هوشنگ دیده بان رفیق آتابای دبیر فدراسیون فوتبال بود، در ضمن قبلا رییس ساواک خرمشهر بود. برادر این دیده بان را فرستاده بودند آمریکا و دو هفته مسابقات ارت کوییک را دیده بود و خبر داده بود که پرویز روی فرم است. یعنی آمده بود ببیند من واقعا روی فرم هستم یا نه!؟
شما در نامه ای که در روزهای انقلاب نوشتید، از مردم عذرخواهی کردید...
درد همین است. آن نامه نیست. آن یک جزوه است حدود 70 صفحه که در حدود یک سال قبل از انقلاب در آمریکا منتشر شد. حشمت مهاجرانی با من تماس گرفت که بیا آرژانتین، من برای اینکه بتوانم کاری انجام دهم قول دادم که میروم. چون در تیم ارت ِ کوییک آمریکا بازی میکردم. گفتم میآیم و باشگاه هم قرار شد پانزده روز مرخصی بدهد که بروم.
من با بچههای کنفدراسیون حزب توده حرف زدم. گفتم: من احتیاج به وکیل خوب دارم. میتوانید به من کمک کنید؟ آنها گفتند: چه کار میخواهی بکنی؟
گفتم: میخواهم بروم آنجا، کاپیتان تیم هم هستم. همان روز اول مسابقه پیراهنم را درمیآورم و آتش میزنم و چنین کارهایی.
رفتیم یک وکیلی را دیدیم. این وکیل گفت: نمیتوانم تضمین بدهم که تو را تحویل ایران ندهند. چون تو ایرانی هستی، میروی آنجا و ایران هم الان رابطهی خوبی با دولت آرژانتین دارد. بنابراین ما نمیتوانم تضمین بدهیم که تو را بیرون بیاوریم...
جام جهانی دیکتاتورها
کیهان، 15 بهمن 1357. شاپور بختیار، آیتالله خمینی، آیتالله طالقانی، سران ارتش، بازگشت خسرو قشقایی به ایران... التهاب... انقلاب. وسط پیامها و تهدیدات و دیدارها کادر کوچکی در پایین صفحه گم شده.
"واقعیت این است که من در یک لحظه شوم فریب دشمن را خورده و با طلب بخشش نمودن از شاه، به خلق خود خیانت کردهام. من به دام توطئهی ساواک افتادم."
در آرژانتین هم که خونتا سر کار بود.
بله نظامیها بودند. برای همین وکیلی که دیده بودیم گفتند نمیتوانم. بعد من با بچههای کنفدراسیون صحبت کردم، گفتم: پس نمیروم.
باشگاه هم خیلی تبلیغ کرده بود چون یکی از دو نفری بودم که آن موقع از لیگ آمریکا به جام جهانی میرفتم. مسئولین باشگاه پرسیدند چرا نمیروی؟
گفتم: جریان این است.
گفتند: پس اعلام نکن تا ما زمانش را به تو بگوییم.
هفتهی بعد یک مصاحبهی مطبوعاتی در سن خوزه ترتیب دادند و خربنگاران رادیو و روزنامهها را دعوت کردند. من آنجا اعلام کردم که به چه دلیل نمیروم. گفتم در ایران اختناق است، زندان است، شکنجه است و بنابراین من تحریم میکنم و نمیروم.
بعد بلافاصله اردشیر زاهدی در نشریه سن فرانسیسکو کرونیکل به قول خودش یک جواب دندانشکن داد. خیلی پُرمایه. به این صورت که این فرد اصلا اینطور بوده، این حتا وقتی زندانی شد گه خوردم نامه نوشته و آمده بیرون. به او کمک کردند و در نهایت اینکه اصلا این فرد در تیم انتخاب نمیشده و الکی این کار را کرده است.
بعد از این ماجرا خرنگار سن فرانسیسکو کرونیکل آمد سن خوزه و مصاحبهای با من کرد که در آن واقعه را شرح دادم. بعد از این من جزوه ای را که با حسین نوشته و آماده کرده بودیم در آمریکا پخش کردم. این صحبت 8 ماه قبل از انقلاب است. این جزوه همچنین در کنگره کنفدراسیون هوادار سازمان فدایی در لس آنجلس و کنفدراسیون احیای اتحادیه کمونیستها در برکلی به طور وسیعی پخش شد.
مثلا در برکلی بچههای دبیرخانه کنفدراسیون احیا محبت کردند و جزوه را تایپ کردند، فرامرز طلوعی سمنانی، که در جمهوری اسلامی اعدام شد، خیلی محبت کرد. پرویز شوکت هم در چاپخانه خودش نزدیک به سه هزار نسخه چاپ کرد و واقعا هر سه هزار نسخه در سه شب کنگره کنفدراسیون احیا پخش شد.
دوباره دو هزار نسخه چاپ کردم که هفته بعد به کنگره هواداران سازمان فدایی به لس آنجلس بردم و دو هزار نسخه را در آنجا پخش کردم. بعد از شش-هفت ماه هم انقلاب شد و به ایران آمدم. به ایران که آمدم چند نفر از همان بچههایی که در ستاد سازمان چریکهای فدایی خلق بودند گفتند بیا دوباره این را چاپ کن. در واقع من این جزوه را ِ در ایران با تغییراتی در نام کتاب که در چاپ اول "پوزشی از خلق و جانبازانش" بود به "سخنی با خلق"، و با اضافه کردن مصاحبه ها و نوشته های روزنامه های انگلیسی زبان چاپ کردم.
منتها امان از این دوستان توده ای! این جزوه به دست رحمان هاتفی در کیهان میرسد، من اصلا نمیدانستم رحمان هاتفی در روزنامه کیهان کار میکند چون من با برادرش رحیم همکلاس بودم و عضو کمیته پنج نفره دانشسرای عالی بود که بعد در جمهوری اسلامی اعدام شد. خلاصه کیهان نوشته ای را بر اساس آن جزوه منتشر میکند. انگار من حالا که انقلاب شده تقاضای پوزش و بخشش دارم. در صورتی که هشت ماه قبل با همین فرامرز سمنانی در برکلی جر و بحث داشتیم که میگفت اسمش را عوض کن. نگذار "پوزشی از خلق و جانبازانش"، بگذار "پوزشی از خلق و مبارزانش".
گفتم بابا من در همین یک سالی که اینجا هستم با شما سر جنگ مسلحانه دعوا کردم حالا تیتر را تغییر بدهم؟ به هر حال این تیتر معنی دارد، از قصد گذاشته ام "جانبازانش" و از چنین فضایی پوزش میخواهم. به هر حال کیهان کار زشتی کرد و روی صفحه اول عکس گذاشت و آن تیترها را زد که من بلافاصله رفتم تحریریه کیهان.
رحمان هاتفی آمد و گفت: به شرفم من خبر نداشتم، از دستم در رفته، سرمان شلوغ است، این بچهها پدرسوختگی کرده اند، من جربان میکنم. فردای روزی هم که من رفته بودم، یعنی پس فردای انتشار آن به اصطلاح نامه نه همانجایی که آن را منتشر کرده بود، یعنی نه روی صفحه ی اول، بلکه در صفحات داخلی و در یک ستون کوچک زد که اینطور نبوده و این جزوه یک سال قبل چاپ شده بوده است...