من گرفتار سنگینی سکوتی هستم
که گویا قبل از هر فریادی لازم است
سرما زده و سوزه و پاییز فراری
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
اجاق خونه می سوزه و سرده، ببین سرما چه کرده
ای وای از اون روزی که گردونه، به کام ما نگرده
یخ بسته گل گلدونا انگار
طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد
برگی دیگه نیست روی درخت ها
سرماست فقط میون حرفا
هر چی که بوده توی طبیعت
قایم کرده یکی میون برفا
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
در حسرت روزهای بهاری، بق کرده قناری
من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصد ها پی مقصودهای پوچ افتادم
تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن، همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت، عشقم مُرد، یارم رفت