به نام خدا
.
گفت دانائي كه:گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاري است پيكاري سترگ
روزوشب ، مابين اين انسان وگرگ
زوربازوچاره اين گرگ نيست
صاحب انديشه داند چاره نيست
اي بسا انسا رنجور پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش
وي بسا زور آفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگ خوداسير
هركه گرگش را دراندازد به خاك
رفته رفته مي شود انسان پاك
وآن كه ازگرگش خورد هر دم شكست
گرچه انسان مي نمايد ،گرگ هست!
وآنكه با گرگش مدارا مي كند،
خلق وخوي گرگ پيدا مي كند.
در جواني جان گرگت رابگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري ، گركه باشي همچو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يكديگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما ورهبرند
اين كه انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروائي مي كنند،
وآن ستمكاران كه با هم محرم اند
گرگ هاشان اشنايان هم اند
گرگ ها همراه وانسان ها غريب
باكه بايد گفت اينحال عجيب؟....