نفسم گرفت ازاین شهر، دراین حصار بشکن
در این حصار جادویی، روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن
زبرون کسی نیاید چو به یاری تو، ابنجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
نه ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن