هوای آبان، هوای نوامبر، سرد است؛ سرد و تاریک. آفتاب سرد و بیجان، خیلی زود لابهلای برگهای زرد درختان پنهان میشود، ابرهای خاکستری در غروبهای خاکستری از راه میرسند و قطرات یخ زدهی باران به طمع بیرون کشیدن روح انسان از کالبد او بیرحمانه میبارند. گوش بده... صدای سوت آن قطار لعنتی به گوش میرسد. زیر باران، بدون آفتاب، در غروبی خاکستری. وقت رفتن فرارسیده روبرت...
نوامبر ماه وداع با دیگوست. روح فوتبال. و با جرج بست. روح تقدیس شدهی تثلیث مقدس در الدترافورد. مرگ، جابرانه به سراغ دو نفر آمد. بیرحم و بی ارفاق. تو، بیش از حد نوشیدی جرجی. تو زیادی مصرف کردی دیگو.... شما، از زندگی خود لذت بردید. بیوقفه و بیواهمه. بدون ترس از هیچکس و هیچچیز. هرگاه که خواستید رقصیدهاید. از کافههای بلفاست تا هاوانا. از اولدترافورد تا گوادالاخارا. دست در دست دختران دلربا. دست در دست فیدل... من شما را با خود خواهم برد. زود، خیلی زود...
داستان مسافر دیگر نوامبر اما چیز دیگری است. داستان تنهاترین مرد مستطیل سبز. داستان مرد سیاهپوش. داستان نگهبان آخرین سنگر. اگر ببازیم تقصیر توست؛ تو نفر آخر هستی. فقط توی لعنتی اجازه داری خلاف ما از دستهایت استفاده کنی. زود باش روبرت. شیرجه بزن. بگیرش...
روبرت انکه، یک دروازهبان است. نه متعلق به عصر حاضر و نه در دستهی گلرهایی که امروز بهعنوان یکی از 11 نفر، بازی با پا را تمرین میکنند، پاس دادن را بازیسازی را. روبرت متعلق به عصر تنهایی گلرهاست. روزگاری که دروازهبان، جایی دورتر از بقیه، تنها تمرین میکند. شبیه مرتاضها، قدرت ذهن خود را بالا میبرد. شبیه بندبازها تمرکزش را بهحداعلا میرساند و مانند شوالیهها، راه شمشیرزدن در تاریکی را میآموخت. روبرت در روزگاری محافظ قفس توری دروازهها از استانبول تا نوکمپ است که مردانی چون چیلاورت، اشمایکل و الیور کان قدرت ذهنی یک دروازهبان را به رخ تمام جهان میکشند و همچنین احمدرضای ما پس از سفر 2000 کیلومتری از تهران تا کریکت گراند ملبورن.
کیفیت دروازهبانی انکه بر کسی پوشیده نیست. پس از ماجراهای بیپایان اولی کان - ینس لمن در جام جهانی 2006 و جایگاه ثابت لمن در تورنمنت 2006 و 2008، فوتبال آلمان در جستجوی یک دروازهبان تازه است. هانس یورگ بوت در بایرن، پا به سن گذاشته، مانو نویر بهرغم قهرمانی با تیم زیر 21 سالهها هنوز تجربهی بزرگی ندارد، رنه آدلر یک گزینهی خوب به شمار میرود و روبرت انکه، بهترین گزینه. دروازهبان معرکه هانوفر 96.
در سال 2009، پشت سر نویر در تیم زیر 21 سال آلمان و روبرت انکه در هانوفر یک دروازهبان جوان روی نیمکت نشسته. فلورین فروملوویتز کسی است که از نزدیک با هر دو دروازهبان در ارتباط است. در سال 2008 از لاوترن به هانوفر میآید و در آنجا از نزدیک با روبرت انکه آشنا میشود... فروملوویتز در سالمرگ انکه، خاطراتش از گلر اول هانوفر و شرایط روحی خود را پس از خودکشی انکه را شرح میدهد:
من خیره به قبر روبرت ایستاده بودم. نجواهای اطرافم را نمیشنیدم. تا اینکه یکی از همتیمیهایم به من گفت دارند به تو اشاره میکنند. روز خاکسپاری روبرت بود. یک روز بارانی و خانوادهی او هم آنجا حاضر بودند. مادر همسر روبرت انکه، با ما صحبت کوتاهی کرد:
"باید قوی باشید تا با چند ماه آینده کنار بیایید... مطمئن باشید ما در کنارتان هستیم... "
سخنان کوتاه و امیدبخشی بود. خود ترزا (همسر انکه) داشت اشک میریخت؛ اما ما قدرت خانوادهی او را دریافت کردیم...
ترزا انکه، همسر روبرت این روزها بهعنوان مؤسس بنیاد انکه، با فدراسیون فوتبال آلمان در زمینهی روانشناسی بازیکنان همکاری میکند.
سلام روبرت
برای اولینبار روبرت را در تابستان 2008 ملاقات کردم. پس از یورو 2008 و در آغاز تمرینات تابستانی هانوفر. همه چیز بهسادگی آغاز شد:
- سلام؛ من روبرت هستم.
- سلام؛ من فلو هستم.
من تازه از لاوترن به آنجا آمده بودم. نقشها واضح بود. روبرت دروازهبان اصلی و من ذخیرهی او. هدف من آموختن از او بود. چیزی که در انکه مرا جذب کردن، آرامش عجیب او در موقعیتهای وحشتناک تکبهتک یا مشابه آن بود. مثل یک ناخدا در طوفانهای سهمگین. من میخواستم از یک دروازهبان باتجربه یاد بگیرم، خودم را ارتقا بخشم، سخت تمرین کنم و در صورت نیاز در دروازه بایستم. شاید روزی جانشین روبرت بشوم. شاید بتوانم به باشگاههای بزرگتر نیز راه یابم... و انکه در این چیزها به من کمک میکرد. بااینحال خارج از زمین بازی او شخصیت دیگری داشت...
روبرت هرگز زیاد صحبت نمیکرد. اغلب گوشهگیر و متفکر بود. چه کسی لبخند زدن او را دیده بود؟ بااینحال در موارد معدودی که شاد بود، میفهمیدی که این شادی از ته دل است. او شادی و خوشحالی را به بقیه نیز انتقال میداد... افسوس که کوتاه بود.
یکبار در رستوران ایتالیایی با روبرت و هانو بالیچ نشسته بودیم و صحبت از سریال محبوبمان بود. انکه به استرومبرگ (سریال کمدی و داستان رئیس یک شرکت بیمه که همیشه در تلاش است تا به موفقیت برسد اما شکست میخورد.) اشاره کرده. بعدتر و در روزهای پس از مرگ او با تعجب از خود میپرسیدم با وجود گذراندن روزهای طولانی کنار هم من به جز سریال موردعلاقهی او، چقدر روبرت انکه را میشناختم؟ اصلاً چقدر ما با هم گپ میزدیم؟ چقدر او در جمع همتیمیها از علایق خود میگفت؟ از داستانهای زندگی... روبرت عاشق حیوانات بود. او همراه همسرش ترزا و سگهای پرشمارش در یک مزرعه زندگی میکرد. آنها یک دختر خود را در خردسالی از دست داده بودند و بعدتر یک دختر را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند. پس از تشییعجنازه بود که برای اولینبار خانهی او را دیدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید «جایی برای دوری از هیاهوی زندگی یک فوتبالیست» بود.
من در آن روزها جوان بودم. شاگرد جری ارمن مربی دروازهبانهای لاوترن. شخصیت من کاملاً با روبرت فرق داشت. پر سروصدا، برونگرا، کمصبر. وقتی گل میخوردیم سر مدافعان فریاد میزدم و پس از یک مهار خوب، با مشت گرهکرده فریاد میزدم. روبرت به من گفت که نباید اهل تظاهر باشم. به من پیشنهاد کرد بیشتر استراحت کنم و تمرکز داشته باشم. اینها به آرامش من کمک بیشتری کرد...
خدانگهدار فلو
هنوز هم آخرین ملاقات با او را به یاد دارم. در رختکن استادیوم هامبورگ و پس از تساوی 2-2. او با نمایشی خوب اجازه نداده بود ما بازی را در زمین حریف ببازیم. پس از بازی در رختکن روبرت کیفش را روی دوش خود انداخت و گفت:
خدانگهدار فلو...
من هم مثل همیشه گفتم:
خدانگهدار روبرت...
من میخواستم برای تعطیلات بازیهای ملی به خانه بروم و گمان میکردم او از پوشیدن لباس شماره 1 آلمان در جام جهانی 2010 در پوست خود نمیگنجد.
همیشه پس از مرگ یک نفر، چیزهایی آمیخته با افسانه و واقعیت دربارهی او بیان میشود. اما این دربارهی روبرت حقیقت محض است. او از مدتها قبل تصمیم خود را گرفته بود. یک هفته پیش از خودکشی او و در بازی برابر کلن، یورگ سیورز مربی دروازهبانهای ما غایب بود. من و رابرت با هم تمرین کردیم. چنین چیزی همیشه مرسوم نیست؛ اما رابرت به من میگفت از مدل شوتهایی که به سمت دروازهاش روانه میکنم راضی است. این افتخاری برای من بود. پس از پایان آن تمرین انکه به من گفت:
فلو، بهزودی تو نفر اول اینجا خواهی شد...
در آن شرایط، این بیشتر شبیه یک تعارف، یا یک روحیه دهی متواضعانه از گلر اصلی به گلر ذخیره بود؛ اما وقتی امروز به آن میاندیشم... اینکه روبرت تصمیم خود را در آن زمان برای پایان زندگی گرفته بود... انگار جریان سردی ستون فقراتم را منجمد میکند.
کمتر از دو هفته بعد، شولتز، همتیمیام با من تماس گرفت و گفت روبرت خودکشی کرده... بازیهای لیگ، تعطیل بوده و ملیپوشان در اردوی تیم ملی بودند. من با همسرم برای گردش به مرکز شهر رفته بودیم. با سرعت خود را به خانه رساندن. تلویزیون را روشن کردم... باورکردنی نبود. سوسوی تصاویر تلویزیونی... ریل قطار. مأموران پلیس... عصر به باشگاه رفتم تا همتیمیهایم را ببینم. چهرههای بهتزده و مغموم. برای اولینبار آن خبر را بور کردم... تا با حال چنین مواجههی نزدیکی با مرگ نداشتم. هنگام بازگشت به خانه، به همراه همسرم اشک ریختیم...
چند روز بعد را به کایزرسلاوترن رفتم تا از فضای سنگین هانوفر فاصله بگیرم... بازگشت به شهر اما دیوانهکننده بود. خیرهشدن به تیتر روزنامهها:
فلو، دروازهبان جانشین انکه..
دنیای بدون روبرت
یک کابوس. هوای شهر به سنگینی و تیرگی سرب شده بود. پیمودن مسیر خانه تا ورزشگاه. جای خالی روبرت در دروازه. در رختکن... سپس مراسم بزرگ و باشکوه خاکسپاری با حضور تمام مردان بزرگ فوتبال آلمان خانوادهی روبرت و... برگزار شد. افکاری مثل خوره در آن روزها به جان من افتاده بود:
«روبرت از نظر روحی به کمک نیاز داشت... چرا مردم چنین وجهی از زندگی یک دروازهبان را نادیده میگیرند؟ چطور مردم میتوانند با قهرمان خود وداع کنند...»
تلویزیون را خاموش کردم. دیگر نمیخواستم به فوتبال بیندیشم... بااینحال، همهی ما باید باز میگشتیم. به زمین بازی. حتی بدون آمادگی... ادامهی فصل تلخ و سیاه بود. یک کابوس. گلباران توسط رقبا. لغزش تا منطقهی سقوط. بدبیاریها... در دو بازی آخر همه چیز به شکلی معجزهآسا تغییر کرد. گلادباخ را 6-1 و بوخوم را 3-0 بردیم تا در بوندسلیگا باقی بمانیم. به جای جشن بقا، بنری را که پس از مرگ روبرت همیشه در میان تماشاگران در ورزشگاه آویزان بود، به جمع خود آوردیم:
روحت شاد روبرت...
سالهای بعدی برای من دشوار بود. من همیشه بهعنوان «کسی که جانشین انکه شده» شناخته میشدم. اگرچه هانوفر با اسلومکا مسیر صعودی را میپیمود. ما در سال 2011 به رتبهی چهارم لیگ رسیدیم و با قوانین فعلی میتوانستیم در لیگ قهرمانان بازی کنیم. بااینحال بازی در لیگ اروپا هم تجربهی بزرگی بود. پیشروی تا یکچهارم نهایی...
میراث انکه
من جایگاهم بهعنوان گلر اول تیم را به جز مربی و همتیمیها مدیون آندریاس مارلوویتز هستم. روانشناس حاذقی که به یاری ما آمد. پس از رابرت، روانکاوی فوتبالیستها و موضوع افسردگی آنها دیگر یک تابو نبود. ما از جنبههای فکری نیز تحت مراقبت بودیم. علیرغم گارد اولیه، صحبت با مارلوویتز برای من عالی بود. او نمیگذاشت افکار منفی به سراغم بیاید. حتی وقتی اسلومکا تصمیم گرفت با جوانگرایی، ران رابرت زیلر را جایگزین من کند. حتی وقتی با اشتباهی بزرگ بهجای پیوستن به بولونیا، ترجیح دادم برای دویسبورگ دسه دومی بازی کنم. فقط یک سال پس از بازی در لیگ اروپا، به یک گلر در دسته سوم آلمان تبدیل شوم و مجبور شوم با سقط فرزند همسرم کنار بیایم...
و تمام اینها، میراثی است که خودکشی انکه و البته تلاشهای بیوقفهی همسرش ترزا در بنیاد انکه برای ما بر جای گذاشت. حالا ما میدانیم چه زمان باید آنچه در درونمان میگذرد را به چه کسی بگوییم.