مطلب ارسالی کاربران
داستانی منتسب به کریم خان زند
به نام خدا
وقتی که کریم خان زند در سپاه نادری سرباز فقیری بیش نبود زین و برگ طلای یکی از امرای افغان را که برای تعمیر نزد زیندوزی گذاشته شده بود، مشاهده کرد و آن را دزدید. همین که پی برد زیندوز مسؤول نگاهداری آن شناخته شده است و ممکن است او را حلقآویز کنند ندای وجدان وادارش کرد که مخفیانه زین را به همان جایی که دزدیده بود، ببرد. موقعی که پنهانی مواظب بود، دید که زن آن مرد زیندوز فهمیده است که زین سر جایش باز گرداندهاند و به سجده افتاده است و به درگاه خداوند سپاسگزاری و دعا میکند که خدایا عامل این کار را زنده نگاه دارد و صد زین از این قبیل به او پس بدهد. وکیل با لبخندی میافزود که من کاملاً مطمئنم دعای خیر آن زن مرا به کسب شکوه و جلال و اقبال فعلی که وی آن را از خداوند مسئلت کرد نایل کرده است.