تهیه کننده زیر کاناپه / داستان کوتاه، آنتوان چخوف
ــ تو کی هستی ؟
از زیر کاناپه زمزمه ای لرزان به گوش رسید:
ــ منم … من … نترسید ، من هستم … هیس!
هنرپیشه ی جوان وقتی زمزمه ی تودماغی را که به فش فش روغن در ماهیتابه ی داغ میمانست شنید به آسانی به هویت مردی که زیر کاناپه مخفی شده بود پی برد. او کسی جز ایندیوکف تهیه کننده و اجاره دار تئاتر نبود. خانم هنرپیشه مانند گل صد تومانی سرخ شد و با لحنی آکنده از خشم گفت:
ــ شما ؟ چطور … چطور جرأت کردید ؟ پیرمرد پست فطرت! پس در تمام این مدت ، همین جا قایم شده بودید؟ فقط همین را کم داشتم!
ایندیوکف کله ی طاس خود را از زیر کاناپه بیرون آورد و فش فش کنان جواب داد:
ــ عزیز من … عمر من! عصبانی نشوید عزیزم! مرا بکشید! فکر کنید مار هستم ، زیر پایتان له ام کنید ولی شما را به خدا قسم میدهم سر و صدا راه نیندازید! من تن لخت شما را ندیدم و نمی بینم و دلم هم نمیخواهد ببینم. عزیزمن ، خوشگل من آنقدر نمی بینم که حتی لازم نیست خودتان را بپوشانید! به حرف من پیرمرد که پا بر لب گور دارم گوش بدهید! من از ترس جان به زیر کاناپه پناه آورده ام! نزدیک است قالب تهی کنم! مگر نمی بینید که از ترس ، موی سرم سیخ شده است؟ میدانید ، پریندین شوهر گلاشا جان از مسکو برگشته و حالا تمام تئاتر را زیر پا گذاشته است و دربدر دنبال من میگردد تا بکشدم. میترسم! وحشتناک است! آخر گذشته از رابطه ای که با گلاشا جان دارم پنج هزار روبل هم به این قاتل جانم بدهکارم!
ــ این حرفها اصلاً به من مربوط نیست! همین الان گورتان را از اینجا گم کنید وگرنه … وگرنه خدا می داند که چه بلایی بر سرتان می آورم … پست فطرت رذل!
ــ هیس! … عزیزم هیس! التماستان میکنم ، جلو پایتان زانو میزنم! چه جایی مناسبتر از رختکن شما؟ هر جایی که مخفی شوم حتماً پیدا میکند ولی جرأت نخواهد کرد به اینجا بیاید! خواهش میکنم! التماستان میکنم! حدود دو ساعت پیش بود که دیدمش! در جریان پرده ی اول نمایش ، پشت دکورها ایستاده بودم ، یک وقت دیدم که از سمت لژ به طرف صحنه می آید.
خانم بازیگر وحشت زده پرسید:
ــ پس در تمام مدت نمایش درام همین جا افتاده بودید؟ و … و هر دفعه هم که لباس عوض میکردم مرا دید می زدید؟
ایندیوکف گریه کنان جواب داد:
ــ دارم میلرزم! سراپا میلرزم! وای مادر جان ، دارم میلرزم! آن مردکه ی لعنتی می کشدم! پیش از این هم یک بار در نیژنی به طرف من تیراندازی کرده بود … قضیه آنقدر مهم بود که حتی روزنامه ها چاپش کردند!
ــ آه … رفتار شما غیر قابل تحمل است! بیرون! من وقت ندارم ، الان باید لباس بپوشم و روی صحنه بروم! بیرون ، وگرنه … فریاد میکشم ، داد و بیداد راه می اندازم … چراغ رومیزی را به سرتان میکوبم!
ــ هیس! … امید من … ساحل نجات من! … اگر بیرونم نکنید 50 روبل به حقوقتان اضافه میکنم. 50 روبل!
هنرپیشه ی جوان تن برهنه ی خود را با لباسهایی که دم دستش بود پوشاند و به سمت در دوید تا هوار بکشد. ایندیوکف از زیر کاناپه بیرون خزید و چار دست و پا از پی او راه افتاد و پای زن را اندکی بالاتر از قوزک پا گرفت و هن هن کنان گفت:
ــ 75 روبل! از اینجا بیرونم نکنید! 75 روبل به اضافه ی نصف درآمد تئاتر!
ــ دروغ می گویید!
ــ خدا لعنتم کند اگر دروغ بگویم! قسم می خورم! از زندگی ام خیر نبینم اگر دروغ بگویم … 75 روبل و نصف درآمد!
هنرپیشه ی جوان لحظه ای دچار تردید شد و از در فاصله گرفت. آنگاه با صدایی آلوده به گریه گفت:
ــ من که می دانم دروغ می گویید!
ــ به خاک سیاه بنشینم اگر دروغ بگویم! خدا مرا ذلیل کند اگر دروغ بگویم! خیال کرده اید اینقدر رذلم!
زن جوان سرانجام رضایت داد:
ــ بسیار خوب … فقط قولتان را فراموش نکنید … حالا برگردید زیر کاناپه.
ایندیوکف آه بلندی کشید و فس فس کنان و هن هن کنان به زیر کاناپه خزید. دولسکایا کائوچوکوا نیز با عجله مشغول تعویض لباس شد. از اینکه مرد غریبه ای زیر کاناپه ی اتاق رختکنش دراز کشیده است احساس وحشت و ناراحتی میکرد اما از درک این حقیقت که گذشتش صرفاً از عشق و علاقه اش به هنر مقدس بازیگری ناشی میشود چنان به اشتیاق آمده بود که لحظه ای بعد وقتی نیم تنه را از روی شانه هایش به زیر می انداخت نه تنها درشتگویی نکرد که همدردی هم کرد:
ــ کوزما آلکسی یویچ ، عزیزم می ترسم لباستان کثیف شود! آخر من هر آشغالی که به دستم میرسد می چپانم زیر کاناپه!
نمایش به پایان رسید. تماشاچیان ، هنرپیشه ی خوش قریحه را هلهله کنان یازده بار به روی صحنه فرا خواندند و دسته گلی که روی روبانش نوشته شده بود: « هرگز ترکمان نکنید! » تقدیمش کردند. همین که هلهله ی تماشاچیان فروکش کرد زن جوان به طرف اتاق رختکن خود راه افتاد اما پشت دکورها با ایندیوکف روبرو شد. تهیه کننده با موی ژولیده و لباس مچاله و غبارآلود ، دستهای خود را به هم میمالید و به قدری خوشحال بود که در پوستش نمیگنجید ؛ همین طور که به زن جوان نزدیک میشد با خوشحالی گفت:
ــ هه ــ هه ــ هه! … تصورش را بکنید! … نه ، پیش از هر کاری به ریش من پیر خرفت بخندید! فکرش را بکنید ، یارو اصلاً پریندین نبود! هه ــ هه ــ هه! … مرده شوی ریش دراز و بورش را ببرد که پاک گیج و منگم کرده بود … آخر میدانید ، پریندین هم ریش بور و دراز دارد … و من خنگ ، یارو را عوضی گرفتم! هه ــ هه ــ هه … متأسفم که بیجهت مزاحم شما شدم ، خوشگلم …
ــ ولی قولی را که به من داده اید فراموش نکنید …
ــ فراموش نکرده ام عزیزم ، عمر من … ولی یارو که پریندین نبود! قرار و مدار من و شما بر سر پریندین بود ، نه هر کسی … و حالا که یارو پریندین نبود دلیلی نمی بینم وفای به عهد کنم. البته یارو اگر خود پریندین می بود ، وضع کاملاً فرق میکرد ولی می بینید که عوضی گرفته بودم … مردکه ی احمق الدنگ را بجای پریندین گرفته بودم!
دولسکایا کائوچوکوا با لحنی آمیخته به خشم ، اعتراض کرد:
ــ رذل! رذل و بی شرم!
ــ اگر یارو خود پریندین می بود شما حق داشتید متوقع باشید … ولی پریندین نبود! یارو شاید کفاش یا ببخشید خیاط بود و شما میفرمایید که بنده باید بابت چنین آدمی پول بدهم؟ عزیزم ، من آدم شرافتمندی هستم … می فهمید …
و در حالی که به راه خود ادامه می داد ، دستهایش را در هوا تکان داد و اضافه کرد:
ــ باز اگر یارو خود پریندین می بود البته وظیفه داشتم وفای به عهد کنم ولی من چه می دانم یارو کی و چکاره بود! … یک مرد موبور … او که پریندین نبود! …