گفتی که:مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست
گرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که نخواهیم کسی را که سری هست...
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست...
سیمین بهبهانی
------------------------
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد
در وهم نیاید که چرا میبخشد
بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد
ملک آن خداست تا کرا میبخشد
سعدی
مردان همه عمر پاره بردوختهاند
قوتی به هزار حیله اندوختهاند
فردای قیامت به گناه ایشان را
شاید که نسوزند که خود سوختهان
سعدی
-------------
ای عبور ظریف !
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد
ای حیات شدید !
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد...
سهراب سپهری
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
خیام
------------------
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست
خیام
------------
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست
تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست....
مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی...
تو آغوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته...
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی
تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم...
«فریدون مشیری