فریاد های بلند و مداومی که برای فینال لیگ قهرمانان به زمین میآید را نمیتوان فراموش کرد. این صدا ها سنگین، کر کننده و فراگیر است. زمان متوقف میشود و روحم را پر می کند. جرارد و کویت برای شروع بازی آماده هستند. تا زمانی که یکی از آنها توپ را لمس کند، جهان به حالت انیمیشن است. فینال لیگ قهرمانان اروپا همینطور است. یالا داور، سوت بزن! به پشت سرم نگاه می کنم و دیدا، ماسیمو اوددو، مالدینی و مارک یانکولوفسکی را میبینم. این دفاع بسیار قوی است. این همان چیزی است که آنها دو سال پیش میگفتند. زمانی که ما در برابر همین لیورپول در استانبول بازی کردیم و در نیمه اول 3-0 پیش افتادیم. این دفاع بسیار قوی است. در کمتر از 10 دقیقه سه گل خوردیم و در ضربات پنالتی عنوان قهرمانی را از دست دادیم. چطور ممکن بود؟! منطق آن را توضیح نمی دهد، اما من آموختهام که نتیجه بازی را کنترل نمی کنم. با این حال، با آمادگی می توانم شانس خود را برای برنده شدن افزایش دهم. دوباره نگاهی به پشت سرم میاندازم. آمبروزینی، گتوزو، پیرلو و سیدورف جلوی خط دفاعی ما ایستاده اند. ما بیش از استعداد، یک محیط قهرمان داریم، فضایی که همیشه از شما می خواهد سطح خود را بالا ببرید.
در ذهنم سعی می کنم نحوه بازی را به تصویر بکشم، حرکات هجومی و تدافعی را که باید اجرا کنم، فضاهایی که حمله خواهم کرد و حریف چگونه بازی خواهد کرد را تصور می کنم. در همان زمان، خیال ها و صداهایی که در ذهنم شروع میشود، رها میکنم. به غریزهام اجازه میدهم یک لحظه آرام و وحشی باشد تا کاری را که نمیتوانم تصورش را بکنم انجام دهم. همیشه همین گونه بوده. حرکات تاکتیکی خودکار، من را در جای و مکان مناسبی در زمین قرار می دهد. من باید سهم خودم را به بهترین شکل ممکن انجام دهم و تا حد امکان کمتر اشتباه کنم. در بازیهای تعیینکننده جزئیات نتیجه داستان را مینویسند، اما ترس از اشتباه کردن نمیتواند مانع خلاقیت من شود. من همیشه از بازی کردن در نبردهای بزرگ لذت می بردم. این جنگ تخیلی پرتنش از شب قبل از فینال آغاز می شود و تا لحظه پخش سرود لیگ قهرمانان اروپا ادامه می یابد. خوب، دوباره اینجا هستیم. اما اگر ... دوباره برنده نشدیم چه؟ اما می دانم که به زودی فقط هواداران استرس خواهند داشت. همیشه همینطور است. احساس میکنم هوادارانمان مثل قبل از ما حمایت میکنند. آنها پرشور هستند، آنها به ما ایمان دارند، اما درام تلخ فینال ۲۰۰۵ هنوز در پس ذهن هواداران وجود دارد. در میلان، فقط یک شعار وجود دارد: Alè, Milan alè, forza lotta vincerai non ti lasceremo mai! برای من این گونه است که به محض اینکه جرارد توپ را لمس کند، همه چیز آرام و سبک میشود. آرزوی من برای قهرمان شدن، مرا به روزهای آفتابی کودکیام برمیگرداند، زمانی که تمام تعطیلات دوران راهنمایی را با ضربه زدن به توپی که از جورابها ساخته شده بود، صرف میکردم. فکر به من آرامش می دهد. احساس ترس و هیجان به مقدار کمی در هم پیچیده شده است. فریاد ها دور میشود، صدای عشق به فوتبال در حرکاتم طنین انداز می شود و مانند دوران کودکی با شادی و آرامش بازی خواهم کرد. داستان فوتبالم از مدرسهای در سائوپائولو آغاز شد. قبل از آن، زمانی که در برازیلیا و کویابا زندگی میکردم، خانوادهام چندان اهل فوتبال نبودند. از تماشای تلویزیون لذت میبردم. اما بیشتر به ماهیگیری علاقهمند بودم. پدرم با دوستانش سفرهایی به تالاب پانتانال ترتیب می داد و من را نیز با خود می برد. دوستش داشتم. اما پس از آنکه به سائوپائولو نقل مکان کردیم، در نهایت برای همیشه به فوتبال علاقهمند شدم. آنقدر فوتبال بازی میکردم که یک روز معلممان مادرم را فرا خواند: ببین، من توصیه می کنم ریکاردو را به باشگاه ببری، زیرا او با بقیه پسرها متفاوت است. نه فقط مهارت او با توپ، بلکه میل او.
این داور منتظر چه چیزی است؟ یالا مرد! در کنار من، اینزاگی بیش از حد معمول تحرک دارد. او به چه چیزی فکر می کند؟ آن نیمه نهایی مقابل منچستریونایتد؟ در بازی رفت در اولدترافورد، کریستیانو رونالدو تنها پس از پنج دقیقه گلزنی کرد. سپس دو گل زدم و سکوت آرامش بخشی کل ورزشگاه اولدترافورد را فرا گرفت. در نیمه دوم اوضاع فرق کرد، رونی دو گل زد و آنها پیروز شدند. اما بازی فوق العادهای بود و علیرغم نتیجه، هیچکس در میلان آن شب احساس شکست نکرد. در بازی برگشت در سن سیرو، زیر باران شدید و پر برکت، به چیزی دست یافتیم که مطبوعات ایتالیایی هنوز آن را La Partita Perfetta (بازی کامل) می نامند: ۳-۰. بعد از اینکه سیدروف با ضربه سر توپ را به سمت لبه محوطه جریمه بهسوی من فرستاد، دروازه را باز کردم. فوق العاده بود. سپس سیدورف و جیلاردینو دیگر گل های بازی را به ثمر رساندند و به فینال رسیدیم.
در نهایت داور سوت می زند. فینال شروع شد! من از کلمه انتقام خیلی خوشم نمیآید. به نظرم سنگین و نامشخص است. خوب، مطمئن باشید حریفان یکسان هستند، پیراهن ها، مربیان نیز همینطور. اما در هر دو طرف بازیکنان متفاوتی وجود دارد. ما در آتن هستیم، نه استانبول. من مثل سال ۲۰۰۵ نیستم. در آن سال، من در خط میانی و پشت سر کرسپو و شوچنکو بازی میکردم. این بار مهاجم مرکزی ما اینزاگی است و آنچلوتی از من خواسته است که نقشی آزاد و نزدیکتر به او بازی کنم. این نقشه جواب داده. من در این فصل در لیگ قهرمانان اروپا 10 گل زدهام. زمان چقدر زود میگذرد… انگار همین چندی پیش بود که پدرم یک کارت عضویت در سائوپائولو خرید و ما شروع به رفتن برای انجام بازی ها رفتیم. برای من، صبح (در مدرسه)، بعدازظهر و عصر (در سائوپائولو) به فوتبال تبدیل شد. توپ همان هوایی بود که نفس می کشیدم. رفتم تا در مسابقات قهرمانی باشگاه ها شرکت کنم و مربیان خیلی زود مرا به تمرین با تیم جوانان بردند.
اما هیچ چیز متفاوتی در مورد خودم ندیدم، هیچ چیز خاصی. من با خودم صادق و روراست هستم. تعدادی از بچهها در آنجا تمرین میکردند که خیلی بهتر از من بودند. و من یک مشکل داشتم: تاخیر دو ساله در رشد استخوان هایم که باعث شد من از دیگر هم سن و سال های خود کوچکتر باشم. به همین دلیل، 12 تا 14 سالگی برای من یک دوره رشد عاطفی بود. تمرین میکردم، تمرین میکردم، تمرین میکردم، اما هرگز بازی نمیکردم. بارها مجبور شدم از روی سکوها مسابقات را تماشا کنم. ناامید کننده بود، اما زمان مهمی برای شخصیت سازی بود. در ابتدا بی انگیزه به خانه میآمدم. من دیگر این را نمی خواهم. من فوتبال را کنار می گذارم. یک روز، والدینم به من گفتند: "اشکالی ندارد اگر بخواهی آن را رها کنی." اما شما باید چیزی را پیدا کنید که قلب شما را پر از شادی کند و در زمانی که احساس ناامیدی می کنید به شما قدرت بدهد؛ زیرا زندگی همین گونه است و همیشه لحظات خوب و بد وجود دارد. کلید راه حل این است که کاری را پیدا کنید که دوست دارید انجام دهید تا به شما در گذر از لحظات بد کمک کند. با ذهنم به خواب رفتم و وقتی از خواب بیدار شدم فقط یک چیز بود که می توانستم بگویم دوست دارم انجام دهم: آره خودشه، فوتبال بازی کردن. پس آماده شو و برو تمرین کن. چقدر خوشبختم که مامان و بابایی دارم که میتوانند این گونه به من نصحیت کنند. اوه، خدای من! بیرونش کن! بیرونش کن! در اولین حرکت خطرناک مسابقه، در دقیقه 10، دیدا یکی از سیوهای فوق طبیعی خود را انجام می دهد و نمی دانم آیا تاریخ قرار است تکرار شود. دوباره نه؟؟؟؟ حالا نوبت ماست... حدوداً در دقیقه ۱۶ توپ به سمت من می آید. من کمی دور هستم، اما از فرصت استفاده خواهم کرد. توپ را با سینهام پایین میآورم، می گذارمش روی زمین و... هووووووووه! دروازهبان آنها آن را سیو میکند. این چه مسابقهای است. هیچ وقفهای در بازی وجود ندارد. هر دو تیم برای گلزنی تلاش می کنند و مدافعان هم تمام تلاش خود را میکنند تا دروازه باز نشود. ناگهان توپ دوباره به سمت من میآید. اینزاگی در آفساید قرار دارد. برگرد، پیپو، برگرد، وگرنه نمیتوانم توپ را به تو بدهم. باشه، به جایش شوت میزنم. اما... این همه پسر قرمز پوش از کجا آمده اند؟! شش بازیکن لیورپول مرا احاطه کردهاند. این خیلی زیاد است. ژابی آلونسو با یک فشار مرا زمین می اندازد. خوبی این است که موقعیت خطا در نقطه مورد علاقه پیرلو است. در تمرین هر بار از اینجا گل می زند. آن را طوری قرار می دهد که انگار پایش مانند یک دست است. بیا، آندریا! بیا! آن را به سمت راست دروازهبان می فرستد و تمام...
فریاد ها افزایش می یابد و همه چیز را غرق می کند، اما این بار فقط شادی به ارمغان می آورد. ما به سختی می شنویم که در جشن ها به یکدیگر چه می گوییم چه رسد به آنچلوتی که از روی نیمکت فریاد می زند. ۱۵ دقیقه استراحت بین دو نیمه. در راه رختکن، دکتری را به یاد میآورم که در دراماتیکترین لحظه زندگیام، در سال 2000، مرا درمان کرد. چرا این خاطره همین الان به ذهنم می آید؟ هیچ نظری ندارم. ۱۸ ساله بودم. دکتر کی میتوانم دوباره بازی کنم؟ امروز روز سؤال نیست. امروز روز شکرگزاری است زیرا در بیشتر موارد مانند شما، بیمار حتی دوباره راه نمیتواند برود. پس امروز، فقط شکرگزاری کنید. تمام بدنم می لرزید. چه کسی می توانست آن را تصور کند؟ در پارک آبی مشغول وقت گذراندن بودم. از یک سرسره آبی پایین رفتم و سرم را به کف استخر زدم. مهره ششم گردنی را شکستم. من آن سال را بدون بازی به پایان رساندم، با استفاده از گردنبند و ترس از آینده ام. سخت بود. به غیر از رابطه من با خدا، بقیه چیزها نامشخص بود. به این فکر کردم که اگر قرار باشد این مسیر من باشد، در دانشگاه چه بخوانم. اما با یک بهبودی غافلگیرکننده، در ژانویه به تمرین بازگشتم. به تمرینات برگشته بودم اما همچنان روی نیمکت بودم. تیم ما در حال پرواز بود و آماده رقابت در جام سائوپائولو 2001 بود - بزرگترین رقابت در کل برزیل. اما سپس وادائو، مربی تیم اصلی، از چند پسر زیر 20 سال درخواست کرد تا در مسابقات ریو-سائوپائولو بازی کنند. من هم بین آن چند نفر بودم. پس رفتیم به سوی مسابقات. یکی پس از دیگری. و در نهایت به فینال رسیدیم. تا نیمه اول یک گل عقب بودیم. در نیمه دوم، وادائو به نیمکت نگاه کرد و به من اشاره کرد. "بیا اینجا پسر!" هیچ کس مرا نمی شناخت. حتی گزارشگر بازی من را "ریکاردو کاکا"از تیم جوانان نامید و در تلویزیون نام من با C: Cacá نوشته شد. فینال لیگ قهرمانان اروپا دوباره شروع میشود، بنابراین داستان را کوتاه میکنم: در نهایت دو گل زدم و سائوپائولو یک عنوان بی سابقه بدست آورد. به نیمه دوم فینال لیگ قهرمانان اروپا برگشتیم. 45 دقیقه دیگر. اینبار نوبت من برای شروع است. فریاد های کر کننده با شدت بیشتری بازگشته است و به نظر می رسد نه تنها زمین بلکه جهان را در بر گرفته است. می توانید آن را در آتن، میلان، برازیلیا، انگلستان، سائوپائولو و حتی در آن قایق ماهیگیران کوچک در پانتانال احساس کنید.
اوه اوه، هنوز دو دقیقه از بازی نگذشته است و نستا از قبل مجبور است در داخل محوطه جریمه تکل بزند تا ما را از حمله جرارد نجات دهد. امشب، شب او است. یالا، بیایید به سراغ آنها برویم! به سمت چپ می دوم و دوباره در لبه محوطه جریمه خودی، پیرلو می آید. لحظهای برای درک اتفاقات رخ داده وجود ندارد؛ زیرا پس از یک پاس اشتباه از گتوزو، جرارد بدون علامت به محوطه جریمه ما راه پیدا می کند. ناگهان ویران شدیم! تنها دلیلی که لیورپول در یک سطح با ما قرار ندارد، به خاطر وجود دروازهبانی به نام دیدا است. دوباره با یک سیو عالی کل تیم را نجات میدهد. دیدای فوق العاده! ده دقیقه دیگر و تمام. توپ از کنارم عبور می کند. زمان زیادی نمانده. خستگی شروع می شود. با آخرین ذره اکسیژن، مغزم آن مکالمه با آنچلوتی در رختکن را مطرح میکند و فضای خالی در خط میانی پیدا میکنم تا به آن جا بروم. بیا پیش من، بیا، بیا… آمبروزینی توپ را به من پاس می دهد و من جلو می روم. سرم را بالا می گیرم و اینزاگی را می بینم که در پشت خط دفاعی می چرخد. با یک حرکت ساختگی، او را به داخل میکشانم. برو، گوفی، برو! با ضربهای نرم توپ از خط دروازه عبور میکند. گللللللل!!!
دو دقیقه به اضافه زمان تلف شده باقی مانده است و من به قهرمانی لیگ قهرمانان بسیار نزدیک شدهام. وقتی درک کویت بازی را ۲-۱ کرد، از خودم میپرسیدم آیا اجازه میدهیم دوباره از بین برود یا نه. اما الان، وقت سوال کردن نیست. الان بحث فقط دعوا است. الان فقط دویدن مهم است. فقط بدوید و توپ را تا آنجا که ممکن است از منطقه ما دور کنید. داور به ساعت نگاه میکند. بالاخره این زمان کُند شده تمام میشود. تمام شد، داور! آنجاست که صدای جدید و شگفت انگیزی در استادیوم المپیک آتن شنیده می شود: سوت پایان. میلان قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شده است. من به عنوان بهترین گلزن مسابقات انتخاب شدهام. اگرچه هنوز از آن بی اطلاع هستم، توپ طلا و جایزه بهترین بازیکن مرد فیفا را در پایان سال 2007 دریافت خواهم کرد.
و سپس بعد از سوت پایان بازی در مرکز زمین زانو میزنم. یک احساس قوی از قدردانی تمام وجودم را فرا می گیرد. اشکهایم سرازیر میشود. همان پسر بچه مدرسهای معتاد به توپهای جورابی. همانی که عاشق ماهیگیری بود. همان کسی که در آستانهی تسلیم شدن، ارزشمندترین نصحیت را از پدر و مادرش شنید. نوجوانی که ششمین مهره گردنی خود را در کف استخر شکست. ریکاردو "کاکا" از تیم جوانان، بازیکنی که با دو گلش عنوان قهرمانی بی سابقه سائوپائولو را به دست آورد. زانو می زنم چون نمی توانم سنگینی این همه احساس را تحمل کنم. به آرامی پیراهن میلانم را در می آورم، زیرا می خواهم همه قدردانی من را بدانند. روی سینه ام، روی تی شرتی که زیر آن پوشیدهام نوشته شده است: من متعلق به عیسی هستم.
من انجام می دهم. میدانم که روز سؤال کردن نیست، اما نمیتوانم کمکی به این کار کنم. چگونه می توانم باور نکنم که داستان من یک معجزه است و او (خدا) همیشه برای من هدفی داشته است؟ چگونه می توانم مستحق آن باشم؟ فقط او مرا کامل می کند. و در آینده، اگر از من بپرسید بازی در فینال لیگ قهرمانان چگونه است، چه خواهم گفت؟ من می گویم که بازی در فینال لیگ قهرمانان به سادگی یک فریاد است. فریاد زندگی. صدایی که شخصیت ما را در پیروزی یا شکست می سازد. و به محض غلتیدن توپ، هر چیزی که در مورد این لحظه تصور می کردید متوقف می شود. فریاد تبدیل به ندایی می شود، بلند و واضح، برای جستجوی سرنوشت خود.