مقدمه: رفقا سلام.این داستان خود منه...خواستم کاملشو تا الآن بنوسیم هم حالشو نداشتم هم اینکه که طولانی میشد.اگه خوب بود بگید دومی رو هم ظرف همین فردا پس فردا مینویسم.در مورد اون داستان قبلی هم بگم شرمنده که قسمت سومش رو ننوشتم.راستش جوش از سرم پرید و سرمم شلوغ شد.به هر حال ببخشید.
عشق دلیل نمیخواهد!
پرده ی اول:
کودک پنج شش ساله تازه دارد معنی فوتبال را میفهمد.پدرش برای او یک توپ با مزه ی طوسی خریده است.او خواهر نداشت اما با این توپ طوسی داشت طعم برادر داشتن را میچشید.رفیق بی کلک شده بود توپ و دشمن همیشگی مادرش که به او اعتراض میکرد آپارتمان جای توپ بازی نیست!
فکر توپ،ذهن توپ،عشق توپ ،رفیق توپ،بازی توپ،خواب های شبانه توپ...
عشقش این بود که شب ها از پدرش بخواهد یک کم با او فوتبال بازی کند.برای او پدرش خدای فوتبال بود.پدر اکثر شب ها پسر را به آرزویش میرساند.حتی شب هایی که خسته بود به بهانه ی ماساژ بعد بازی پدر را مجبور میکرد که بازی کند.ای وای از اون لحظه ها...حسی که توی بازی شب ها با پدرش داشت را تجربه نکرده بود.پدر توپ را قل میداد و او هم که در چارچوب در اتاق خوابش ایستاده بود باید با واکنش هایش توپ را دفع میکرد.چند باری که فهمید پدر برای دلخوشی او را تشویق میکند از پدرش خواست محکمتر بازی کند! آره یه بچه ی شش ساله در مقابل اسطوره ی 33 ساله قد علم کرده بود.بعد ها اسطوره چند بار او را واقعی تشویق کرد.احساس غرور کرد...
پرده ی دوم:
یک سال از آشنایی با رفیق بی کلک گذشته بود.یک شب پدرش که به خانه رسید سریع به سمت تلویزیون رفت و مستقیم زد شبکه 3.پسر در حالی که توپ در دستش بود به پدر گفت: بابا نمیای با هم بازی کنیم؟ پدر گفت: نه پسرم.از امشب جام ملت های اروپا شروع میشه.
- خوب این چی هست؟
- تو این جا بهترین تیم های فوتبال با هم بازی میکنند.خیلی قشنگ میشه...
پسر خیلی متوجه این واژه ی قشنگی نمیشد.چند باری به کوچه رفته بود و از دور بازی بچه ها را میدید.دوست داشت خودش هم بازی کند نه اینکه فقط تماشا کند.از پدر پرسید:
- بابا چی این بازی ها قشنگه؟
- خوب پسرم ما هر کدوم طرفدار یه تیم هستیم.طرفداری کردن از تیممون خیلی لذت داره.این که برد تیم مورد علاقه ات رو ببینی خیلی جذابه.
پسر دوباره به فکر فرو رفت.طرفداری...چند بار این واژه را در ذهنش تکرار کرد.انگار چیزی رو پیدا کرده بود که به رفیقش خیلی نزدیک بود.پس او هم باید یک تیم را انتخاب کند تا از آن طرفداری کند.چه خوب میشد...یک دوستی سه نفره: من،توپ،طرفداری!
پرده ی سوم :
- خب حالا من طرفدار چه تیمی بشم بابا؟
- هر تیمی که دوست داری بابا جون...
- یعنی چی بابا؟ من کدوم تیمو باید دوست داشته باشم؟چرا باید یه تیمو دوست داشت؟
- ببین پسرم طرفداری دلیل نداره...من عاشق آلمانم.تو هم طرفدار هر تیمی میشی که دوست داری...
پرده ی چهارم :
مشکلاتش بیشتر شد.حالا معنی عاشق را هم باید بفهمد.اما تا آمد بیشتر بپرسد بازی شروع شد.بازی تیم ملی پرتغال بود.رنگ لباسشون قرمز بود.همون رنگی که دوست داشت.به نظرش تیم خوبی برای طرفداری آمد.علتش هم همان رنگ قرمز بود.
مدتی گذشت...بازی های پرتغال را دنبال میکرد.سعی می کرد مثل پدر با گل زدن تیمش خوش حالی کند و بالا پایین بپرد.به تیمش علاقه پیدا کرده بود.علاوه بر اون قرمزی اسم چند تا از بازیکن های پرتغال را هم یاد گرفته بود.لوییس فیگو،نونو گومش،رونالدو،دکو و ...
اولین گل قشنگ زندگیش را هم از پرتغال دید که بازیکن پرتغال از وسط زمین زد.اولین بازی که به پنالتی ها کشیده میشد را تجربه کرد.بیشتر از فوتبال لذت میبرد.طرفداری هم چیز خوبیست!
اما بازی فینال تیم محبوبش باخت.باخت رو دوست نداشت.پدرش سعی می کرد با او شوخی کند اما اون بعد از بازی خیلی حس یک شکست خورده را نداشت.شاید به خاطر بچگیش بود.رفت تا با توپش بازی کند
پرده ی پنجم:
سال جام جهانی بود.او حالا بزرگتر شده بود و درک و فهم بیشتری پیدا کرده بود.قبل از مسابقات با همه ی دوست و فامیل کری میخوند و از تیم محبوبش پرتغال دفاع میکرد.
بازی اول جام جهانی بین آلمان و کاستاریکا بود.علاقه ای نداشت بازی تیمی جز پرتغال را ببیند.اما پدرش طرفدار آلمان بود و میخواست بازی را ببیند.او هم دیگر نمیتوانست برنامه ی دیگری از تلویزیون را ببیند.به اکراه پیش پدرش نشست تا بازی آلمان را ببیند.آن بازی را آلمان چهار دو برد اما...
بعد از بازی احساس کرد حسی پیدا کرده که تا الآن نداشته است.حس می کرد قامت میشایل بالاک برایش خیلی جذاب تر از لوییز فیگو است...میروسلاو کلوزه طور خاصی بازی میکند.برای اولین بار بود که حس کرد از بازیکن نه چندان خوب به اسم فردریش میترسد که شاید از او عبور کنند.از استایل ینس لمن خوشش آمده بود و برای خودش از الیور کانی که پدر میگفت از ینس لمن خیلی بهتر است یک افسانه ساخته بود.بعد از بازی حس خوش حالی داشت.رضایت از برد تیم محبوبت.نمیدونست این حس از کجا اومده بود.مطمئنا به خاطر رنگ لباس آلمان ها نبود.با خودش فکر میکرد پرتغالی ها که هم بهتر هستند هم خوشگل تر پس من چرا به آلمان این حس رو پیدا کردم؟ دوباره احساسات گیج شدن های دو سال پیش را پیدا کرد.حالا داشت یاد حرف پدرش می افتاد...طرفداری دلیل نمیخواهد!