جوانان آسیایی که با وحشت در خواب جان میدادند
ماجرایی که در اواخر دهه ۱۹۷۰ در ایالات متحده آمریکا رخ داد، نهتنها همچنان داستان بسیار ترسناکی است، بلکه هیچوقت اسرار پیرامون آن بهطور کامل حل نشد. در آن دوران به یکباره گزارشهای باورنکردنی از روزنامههای نیویورک تایمز و لسآنجلس تایمز سردرآوردند که همگی از مرگ اسرارآمیز جوانان اهل همونگ خبر میدادند.
همونگها مردمانی از نژاد لائوسی بودند که در طی جنگ ویتنام برای آمریکاییها جنگیده بودند، اما پس از پایان جنگ، هدف تصفیههای بیرحمانهی دولت کمونیست لائوس قرار گرفته بودند. بسیاری از همونگها در این دوران پر از بیم و ترس یا زندانی شده و به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شدند یا اینکه به جوخههای مرگ سپرده شدند. از این رو، بسیاری از آنها برای زنده ماندن به آمریکا گریختند. اما ظاهراً قرار نبود کابوس آنها هیچوقت به پایان برسد.
مدتها بعدا اولین مهاجرتها، بسیاری از جوانان همونگ بدون هیچ پیشزمینهای در خواب تسلیم مرگ شدند. بنا به گزارشها و شهادت خانوادهها، قربانیان پیش از مرگ مدام از دیدن کابوسهای وحشتناک شاکی بودند. این کابوسها به حدی هولناک بود که بسیاری از قربانیان تا چندین روز برای نرفتن به خواب مقاومت میکردند. اما سرانجام وقتی که به خواب میرفتند، ناگهان با ضجههای دلخراشی از خواب بلند میشدند و تا خانواده و دوستان بر سر بالینشان برسند، تسلیم مرگ میشدند. اگر این داستان ترسناک آشناست، به این خاطر است که وِس کِرِیون، فیلمساز فقید با الهام از همین ماجراها ستاره فیلمهای اسلشر، فِردی کروگر و داستان فیلم «کابوس در خیابان اِلم (۱۹۸۴)» را خلق کرد، شخصیتی که قربانیان خود را در خواب به دام میانداخت و با روشهای بیرحمانهای به کام مرگ میفرستاد.
موارد مرگ نابههنگام جوانان همونگی در آن دوران به حدی زیاد بود که بهسرعت توجه رسانهها را به خود جلب کرد و موجی از نگرانیها در بین جامعه مهاجران همونگ به وجود دارد. در آن زمان حدود ۳۵ هزار نفر همونگ در آمریکا زندگی میکردند. مرگومیر جوانان همونگ در سال ۱۹۸۱ به اوج خود رسید. در این سال ۲۶ مرد همونگی تسلیم مرگ شدند. تمامی این قربانیان مردان جوانی بین ۲۵ تا ۴۴ ساله بودند و همگی بهتازگی به آمریکا مهاجرت کرده بودند. محققان در کالبدشکافیها متوجه هیچگونه ناهنجاری نشدند، به همین دلیل، در ابتدا مطبوعات به این پدیده اسرارآمیز «سندرم مرگ آسیایی» لقب دادند. بعدا به این پدیده عنوان غیرنژادی «سندرم مرگ ناگهانی غیر منتظره» یا « سندرم بروگادا» داده شد.
هرچند علت مرگ این جوانان هیچوقت مشخص نشد، اما فرضیههای زیادی در مورد آن مطرح شد. یکی از این فرضیهها استرس بالا به دلیل فلج خواب را علت مرگ این جوانان میدانست. هرچند پدیدهی فلج خواب یا همان بَختک به خودی خود نمیتواند کُشنده باشد، اما احتمالاً مردان همونگی با کولهباری از مشکلات و زخمهای روحی و روانی (بهخصوص به دلیل گریختن از کشور در بحبوحهی قتلعام و نسلکشی) و فرهنگی و نژادی (مشکلات زبانی، تطبیق فرهنگی و اشتغال در کشور تازه) بهشدت آسیبپذیر بودند.
در همین حال، عامل دیگری هم میتوانست باعث واکنش هولناکتر مردان همونگ به فلج خواب شده باشد. همونگها در فرهنگ خود به شکلی از همهجانانگاری (باور به روح در همهچیز) عقیده داشتند. آنان هنگام ترک سرزمین مادری خود حس میکردند از روح نیاکانی خود جدا افتادهاند؛ روحی که قبلا از آنان دربرابر ارواح خبیث محافظت میکرد. مهاجران همونگ از این وحشت داشتند که ارواح نیاکانی آنان نتوانستهاند همراه آنها از اقیانوس اطلس گذر کنند و وارد خاک آمریکا شوند. از این رو، هیچ حامی و محافظی دربرابر ارواح خبیث بهخصوص «دآ چو» نداشتند.
همونگها در سرزمین مادری خود با قربانی کردن و پیشکش خشم دآ چو را فرومینشاندند، ولی حالا این رسومات دیگر اجرا نمیشدند. اما با وجودی که زنان همونگ نیز کابوسهای هولناک دآ چو را میدیدند، اما به دلیل فرهنگ مردسالارنهی همونگها، همیشه مردان باید پاسخگوی دآ چو میبودند. نکته جالب در مورد مرگ همونگها اینکه این پدیده هولناک به مرور کمرنگ شد، گویی دآ چو انتقام خود از بیحرمتی را گرفته بود و دیگر کاری به کار آنها نداشت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زامبیهای سیفلیسی در ایتالیای دوران رنسانس
اکثر ما وقتی به مردمان دوران رنسانس فکر میکنیم، احتمالاً ایتالیاییها را در لباسهای فاخر تصور میکنیم که آثار هنری بزرگانی همچون داوینچی، میکل آنز و دیگران را تحسین میکنند. ولی آنچه کمتر در مورد این دوران بهخصوص از تاریخ بشر گفته میشود، وضعیت اسفناک بیماران مبتلا به سیفلیس آن است. به نقل از پایگاه خبری کرکد، درست است که فلورانس دوران رنسانس محل ایدهآلی برای هنر بوده، اما در همان زمان و در طی اولین شیوع بزرگ سیفلیس در سال ۱۴۹۲، حال و هوای شهر رنسانس بیشتر شبیه به فیلمهای زامبی بود.
در آن دورانِ قبل از ابداع آنتیبیوتیک، این بیماری مقاربتی کمتر یک شرم مخفیانه و بیشتر به معنای پوسیدن و کَنده شدن صورت افراد بود. بنا به روایتهای مختلف تاریخی، سیفلیس باعث میشد تا گوشت صورت افراد جدا شود و فرد ظرف چند ماه جان خود را از دست دهد. این بیماری بهخصوص موجب از میان رفتن کامل لبها، بینی و در برخی افراد نیز اندام تناسلی میشد.
به این جهت، همانطور که قابلتصور نیز هست، دیدن بازماندگان نگونبخت این بیماری که دست و پا، چشم و بینی خود را بر اثر این بیماری مهلک از دست دادهاند، تصویر چندان غیرقابل انتظاری در خیابانها و معابر آن دورهی ایتالیا نبود. بنابراین، اگر هرکدام از نمایشگاههای بیشمار رنسانس که امروزه در سراسر جهان برگزار میشوند واقعاً دقیق بودند، باید تقریباً نیمی از مردم شبیه به زامبیهای سریال مردگان متحرک میبودند!
هر چند حتی تصور داشتن یک اندام تناسلی پوسیده در تصور نمیگنجد، اما بدترین قسمت بیماری سیفلیس مرگ بعد از تنها چند ماه است. بدینترتیب، افراد مبتلا به این بیماری پس از اینکه گوشت بدنشان حتی گاهی تا استخوان خورده میشد و از بین میرفت و دائم از درد فریادهای جگرخراش میزدند و سرانجام نیز به کام مرگ کشیده میشدند. بنابراین، برای مدت کوتاهی در زمان استادان بزرگ عصر رنسانس، دیدن چهرههایی که گوشت صورتشان تماما از بین رفته و جمجمهشان آشکار شده بود، احتمالاً رویداد کاملاً عادی بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماجرای اسلندرمن، هیولایی که اینترنت خلق کرد
در بین تمام رخدادهای هولناکی که اینترنت بهصورت مستقیم و غیرمستقیم مسبب آنها بوده، شاید هیچکدام از حیث ترسناکی و نفوذ در ذهن مخاطبان به پای اسلندرمن نرسد. این شخصیت خیالی در ابتدا تنها یک میم ساده اینترنتی بود، اما پس از مدتی، این داستان بسیار ترسناک دیگر فقط داستان نبود.
ماجرای اسلندرمن از یک رقابت فتوشاپ در یک انجمن اینترنتی شروع شد. این رقابت که از سوی وبگاه Something Awful برگزار میشد، از شرکتکنندگان میخواست با افزودن ارواح، غول و هیولا و سایر موجودات ترسناک به عکسهای معمولی جلوهای ترسناک بدهند. اریک نادسن با نام کاربری ویکتور سورج، با طراحی عکس اسلندرمن در این رقابت شرکت کرد. اسلندرمن شخصیت وهّمی بدون چهره بود که به سرعت توجه همگان را به خود جلب کرد.
نادسن در طراحی عکس مشهورش از چند عکس سیاه و سفید از بازی کودکان استفاده کرد و یک فرد بسیار بلند قامت و لاغر را به پسزمینه آن افزود. نادسن بعدا در یکی از عکسها شاخکهایی را هم به پشت اسلندرمن اضافه کرد تا جنبه ترسناک دیگری به این شخصیت بدهد. درحالیکه نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانهی این موجود هراسآور را تفکر جمعی تعداد بیشماری از کاربران اینترنتی خلق کرد.
تنها ۱۰ روز از انتشار عکسهای نادسن میگذشت که یک کانال یوتیوب با الهام از ماجراهای ترسناک اسلندرمن یک ویدئوی داستانی ساخت. سایر ویدئوها و بازیهای کامپیوتری نیز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسیدند. به تدریج اسطوره اسلندرمن در ذهن کاربران شکل میگرفت. کاربران اسلندرمن را شکارچی کودکان میدانستند که آنها را به جنگل میکشاند و از آنها میخواست برای رسیدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگیزههای اسلندرمن همیشه مبهم بوده، اما ظاهراً هیچکدام از اینها نتوانسته مانع از ترسناکی افسانه او شود.
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروی کریپیپاستاها به دنیای واقعی آمد. در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبی را در یک مهمانی شبنشینی در شهر کوچک واوکشا، نزدیکی شهرستان میلواکی، ایالت ویسکانسین باهم سر کردند. صبح روز بعد، یکی از دختران به نام پیتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با کارد آشپزخانه در میانههای جنگل تقریباً تا حد مرگ خونریزی کرد. این جنایت شنیع را دو دست او که شب را با آنها گذرانده بود، مرتکب شده بودند.
لوتنر که در دستها و پاها و بالا تنهاش خونریزی داشت، توانست با تقلای زیاد خودش را به نزدیکی جاده برساند. در آنجا یک دوچرخهسوار او را پیدا کرد و با فوریتهای پزشکی و پلیس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گیزر و آنیسا وایر به سرعت دستگیر شدند. آنها در بازجوییهای خود اعتراف کردند که از مدتها قبل مشغول برنامهریزی برای این قتل بودهاند. انگیزه این دو دختر برای این قتل خوشنودی معبودشان، اسلندرمن بود. خوشختانه لوتنر بهطرز معجزهآسایی زنده ماند.
گیزر به مأموران پلیس گفت که لوتنر از کلاس چهارم بهترین دوست او بود. این سه دوست همیشه با هم بودند، اما اوضاع از اوایل دسامبر ۲۰۱۳ کاملاً فرق کرد، چون گیزر و وایر در آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر برای رسیدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگی در خانهی او در جنگل دوست عزیزشان را قربانی کنند.
دادگاه ایالت ویسکانسین تصمیم گرفت این دو نوجوان را در بزرگسالی محاکمه کند، اما اندکی بعدا ابتلای گیزر (به مانند پدرش که ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسکیزوفرنی تشخیص داده شد. هئیت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأی متهم دیگر پرونده، وایر را نیز به دلیل بیماری روانی تبرئه کرد. تشخیص داده شد که او به بیماری «روان پریشی مشترک» ابتلا داشته و ابتلای گیزر به اسکیزوفرنی نیز باعث شده تا تصور کند اسلندرمن واقعی است. همین تمایل وایر او را کاملاً مستعد پذیرش توهمات گیزر کرده بود. در همین حال، این داستان ترسناک واقعی به تیتر اول رسانههای مختلف جهان تبدیل شد و بر ترس همیشگی والدین از گوشههای تاریک اینترنت افزود. به باور آنها، اینترنت میتوانست بهراحتی فرزندنشان را به هیولاهای خشن و اجتماعیگریزی تبدیل کند که میتوانند بهراحتی دست به هر نوع جنایت شنیعی بزنند. ظاهراً حق هم با آنها بود، چون آنچه قبلا یکی از بیشمار ماجراهای ترسناک کاملاً بیضرر آنلاین بود، حالا با پوشش خبری بیسابقه تبدیل به واهمه واقعی شده بود.
ظاهراً این حادثه آخرین میخ بر تابوت یک میم سابقا سرگرمکننده بود، حتی وبگاه Something Awful در مطلبی نوشت: «خواهش میکنیم به خاطر اسلندرمن کسی را نکشید.» اما حادثه شهر واوکشا تنها ماجرای ترسناک اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زنی در شهرستان همیلتون، ایالت اوهایو بعد از اینکه از محل کار به خانه برگشت، در پی حمله با چاقو با اداره پلیس تماس گرفت. مهاجم کسی نبود جز دختر ۱۳ ساله این زن. این دختر هم سابقه بیماری روانی و علاقه شدید به شخصیت اسلندرمن را داشت. مادر این دختر بعدا به دلیل زخمهای چاقو در ناحیه صورت، گردن و کمر در بیمارستان بستری شد.
اواخر همان سال نوبت یک مادر مجرد و دختر ۹ سالهاش بود. این دو با آتشسوزی خانه خود در پورتریچی، ایالت فلوریدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ سالهی این زن بود. هرچند این دختر بعدا از کاری که کرده بود پشیمان شد، اما اعتراف کرد که خواندن درباره اسلندرمن او را به جایی رسانده تا خانهشان را آتش بزند.
اما با وجود این حوادث تلخ، اکثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتی از یک افسانهی وحشتناک لذت ببرند. پس از حادثه پیتون لوتنر، راسل جک، رئیس اداره پلیس واوکشا به خبرنگاران گفت که «این [اتفاق] باید زنگ بیدارباشی برای تمام والدین باشد... اینترنت پر از چیزهای ترسناک و اهریمنی است.» ولی به ازای هر پدر و مادر نگرانی، یک کاربر اینترنتی است که میخواهد با یک داستان بیضرر سرگرم شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انفجار سر قربانیان فوران آتشفشان وزوو
سال ۷۹ م. آتشفشان وزوو ایتالیا فوران کرد تا شهر پمپئی کاملاً با خاک یکسان شود و برای مدتی بیش از هزار و پانصد سال در زیر خروارها خاکستر مدفون بماند. پلینی کوچک، سیاستمدار، قاضی و نویسنده مشهور رومی در همان زمان مورد تراژدی نوشت: «ابر جوشان آتشفشان، آتشی پرتاب میکرد که به رعد و برق میمانست. آب ساحل خشکیده و ماهیهای نیمهجان را در خشکی برجای گذاشته بود. موجی از آوار روی زمین میغلتید و همچون سیل پخش میشد. صدای شیون کسانی که میخواستند از مهلکه برگریزند غیرقابل تحمل بود. بسیاری به خدایان متوسل شده بودند و عاجزانه از آنان کمک میخواستند. بااینحال، هر چند سخت در مخیله گنجیدنی بود، اما خدایانی باقی نماندند و جهان حتی بیش از این دارد در تاریکی ابدی فرومیغلتد.»
هر چند هزاران نفر از مردم پمپئی در طی فوران وزوو به کام مرگ رفتند، اما آنها به نوعی خوششانس بودند، چون خدایان در مقایسه با بلایی که بر سر مردم هرکولانیوم در دامنهی آتشفشان آوردند، به پمپئی رحم کرده بودند. آنچه مردم پمپئی تجربه کرده بودند، یک فیلم فاجعهی کلاسیک بود، ولی اوضاع در هرکولانیوم شبیه به فیلمهای ترسناک ماوراءالطبیعی بود. چون در آنجا جریانهای آذرآواری فوقالعاده داغ متشکل از سنگهای مذاب، گِل و گازهای کُشنده شهر را به یک جهنم تمامعیار تبدیل کرده بودند و باعث میشدند تا این اتفاق بر سر مردم بیچاره بیاید:
حتی اگر باور آن سخت باشد، ولی جمجمهی همهی ما آدمها مملو از مایعات است و وقتی که بیش از حد داغ شود، میتواند به مانند یک قابلمه زودپز منفجر شود. متأسفانه این همان بلایی است که بر سر مردم شهر باستانی هرکولانیوم آمد. در آن روز بهخصوص ابر غلیظی از گازهای بسیار داغ با دمای نزدیک به ۵۴۰ سانتیگراد بر سر شهر فرود آمد. بدینترتیب، در کمتر از دو دهم ثانیه پوست افراد تبخیر میشد، مغزها میجوشید و جمجمهها بدون اینکه هرگونه توپ جنگی و تفنگی درکار باشد، منفجر میشدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاتل زنجیرهای که پابهپای ژان دارک برای فرانسه جنگید
ژان دارک یکی از شخصیتهای افسانهای فرانسه و نماد این کشور است. او شجاع بود و تا آخرین لحظه زندگی دلاوران با دشمنان آب و خاک میهناش جنگید. اما درحالیکه ژان دارک بیشترین احترام و اعتبار را برای ایستادگی درمقابل لشکریان انگلستان در قرن پانزدهم (طی جنگ صدساله) به دست آورده، یار و همراه همیشگی او، ژیل ده ره چنین جایگاهی ندارد.
ده ره یکی از شجاعترین شوالیههای ارتش فرانسه بود. این شخصیت تاریخی حتی به فیلم پرهزینه «پیامآور: داستان ژان دارک (۱۹۹۹)» نیز راه یافت. در این فیلم وینسنت کسل به جای ده ره ایفای نقش کرد و میلا یوویچ هم در نقش ژان دراک ظاهر شد. اما به نظرتان چرا بعدا همچون ژاک دارک هیچ کلیسایی به نام ده ره نامگذاری نشد؟ احتمالاً به خاطر اینکه این مرد شبها به آدم دیگری تبدیل میشد. او برای دوره طولانی در نقش یک قاتل زنجیرهای فوقالعاده بیرحم ظاهر شد که بهخصوص علاقهی وافری به شکنجه دادن و کشتن کودکان خردسال از ۶ ساله تا نوجوانان ۱۷ و ۱۸ ساله داشت.
ده ره بیتردیدی کسی بود که نقش مهمی در تمام افتخارات ژاک دارک و حتی قدیس شدن او ایفا کرد، اما او یک هیولای شکنجهگر، سلاخ و کودککُش بسیار پرکار و ماهر بود. اما همهی ماجرا این نیست. براساس اعترافات ژیل ده ره در دادگاه جنایتهای او حتی از آنچه فکر میکنید نیز دلخراشتر بودند. ده ره که تنها به کشتن و آزار قربانیانش به شیوههای هولناک قانع نبود، با روح و روان آنها بازی میکرد. او قربانیانش را تا حتی آخرین لحظات متقاعد میکرد که همهی اینها یک بازی است.
بسته به اینکه از کدام منبع جویای ماجرا شوید، ژیل ده ره بین ۸۰ تا ۸۰۰ کودک را در طی دوران قتلعامهای خونیناش با هولناکترین روشهای ممکن به کام مرگ کشانده است. بدینترتیب، او با این حجم از قتل و کشتار نام خود را بهعنوان یکی از پرکارترین قاتلان زنجیرهای وارد کتابهای تاریخ کرد. ژان دارک هم ظاهراً هیچوقت از این چهرهی مخوف همرزمش خبر نداشت. ژیل ده ره سرانجام همچون ژان دارک سوزانده شد. روش اعدام با سوزاندن در آن دوران روشی برای خلاص شدن از شر عناصر واقعاً نامطلوب جامعه مانند تبهکاران، جادوگران و قاتلان بود.