زن فریاد زد : " بچههای من ! " و در میان لباسهای آویزان به جالباسی ، جایی که اغلب پنهان میشدند ، به دنبال آنها گشت ...
مشتریها به او خیره شدند ...
زن فریاد زد : " کمکم کنید ! آنها نیستند ! "
کسی زمزمهکنان گفت : " این خانم پیر خیالاتی شده . "
زن از خشم منفجر شد : " پیر ! من فقط ... "
بعد خشکش زد . چشمهایش را از چهرهای به چهرهی دیگر دوخت ، از سردرگمی به شرمندگی رسید ، سپس نگاهش روی دستهای پرچروک خودش ثابت ماند .
منومنکنان گفت : " بچههای ... من ... "