تب و تاب ازدواج ؛ کارت دعوتها همه فرستاده شدند ...
اما ناگهان رفتار مرد عوض میشود و بعد از یک دعوا میگوید همه چیز تمام شده و از زن میخواهد که برود ...
زن اشکریزان به همه مینویسد مراسم برگزار نخواهد شد ...
او میپرسد : " آخر چرا ؟ چرا ؟ "
یک هفته میگذرد و یک هفته دیگر ؛ زن به شدت برای مرد دلتنگ شده پس به آپارتمان مرد میرود و در می زند ...
صدای مرد را میشنود که میگوید : " هی ، عزیزم ، میشود در را باز کنی ؟ " ...