یهو اتفاقی یاد این لالایی افتادم دانلودش کردم گفتم شاید یه دهه شصتی مثل خودم بخاد بره به دوران بچگیش به دوران جوونی پدر و مادر بره به روزای بی جوش و غصه به روزایی که دغدغه مون این بود کی وقت کارتون های صداوسیمایی بشه که نه شبکه پویایی داشت نه برنامه های سرگرمی امروزی...
تلویزیون های سیاه و سفید پارس و توشیبا بود و کانال یک و دو سلطان و شبان و بود جنگجویان کوهستان. اوشین بود آینه عبرت...
کاش زندگی دکمه برگشت داشت برمیگشتیم به همون روزای سادگی مجالس عروسی که گاهی شام آبگوشت بود گاهی قیمه شلوارهای ساسون دار بود و کفش های چینی...
بخاری های نفتی بود و ساک و زنبیل صف شیر سحر دوره ابتدایی مدرسه بود و شرشره هایی که برای 22 بهمن به در و دیوار کلاس درس میبستیم...
نمیدونستیم قراره یه روز زندگی اینقدر سخت شه که دلمون برای این چیزا تنگ شه حتی گاهی وقتا دلم برای سوار شدن پیکان های قراضه ای میشه که هشت تا مسافر رو یکجا سوار میکرد و یکی خودشو بزور میچپوند کنار راننده...
از شنیدن این لالایی لذت ببرین...