ی روز بابام بهم گفت پسر برو ۲ تا طالبی بخر بیار با یخ درست کنیم کیف کنیم
با ذوق زیادی رفتم تا طالبی بخرم..
اما میوه فروش بسته بود
برای همین اتقدر گشتم تا جایی رو پیدا کنم
یدفعه مردی رو دیدم که وانت طالبی داشت
دوییدم سمتش
ولی یدفعه ی پوست موز با سرعت اومد به سمتم و لیز خوردم
سرمو که آوردم بالا دیدم ی تریلی داره به سمتم حرکت میکنه
ولی ی طوفان شن رخ داد و مسیر تریلی رو منحرف کرد
بعد دیدم مرد شنیه بهم دست داد
گفتم سلام مرد شنی ازت ممنونم
مرد شنی: ایتدفعه حواست باشه که پوست موزی که میخوری زمین نندازی
من: مگه من انداختم زمین
مرد شنی با لیخند: دیروز دیدم
من: ای کاش با طوفان شنت اونم منحرف میکردی
راستی مرد شنی لباست رنگش منو یاد طالبی انداخت
مرد شنی: این که طرح هندونست خخخ
من: طالبی میخواستم بخرم
عه چرا شب شد
مرد شنی: کی برقو زد
ی صدایی میومد که میگفت محموله رو خارج کن
کنجکاو شدیم دیدیم عه این وانت طالبیه
خواستم برم جلو بخرم مرد شنی با زبان بدن گفت دست نگه دار
دیدیم عه طالبی ی پوششه با چاقو اینو نصف میکنن کوکائین !
مرد شنی: صبر کن برمیگردم
مرد شنی یدفعه بزرگ شد و با ی مشت گنده پرتشون کرد
مرد شنی سوار وانت شد و رفت بدون اینکه منو سوار کنه
از اونجایی که خیلی کنجکاوم گفتم تاکسی تاکسی
تاکسی وایساد گفتم برو دنبالش برات بستنی میخرم
تاکسی: آخ جون بستنی
رسیدیم یجایی که حس خوبی بهش نداشتم و پر از سگ نگهبان بود
به تاکسی گفتم تو برو دیگه
تاکسی: پس بستنی چی میشه
من: بیا اینم پول برو خودت بستنی بخر مگه نمیبینی خطریه خطر داره تهدیدت میکنه زودباش برو
خیلی یواشکی از ی درز نگاه کردم که مرد شنی طالبی رو جلو سردسته باند مواد مخدر باز کرد گفت ببین اصله
ی قیمت تعیین کرد که اینارو بفروشه
سردسته باند: چخبرته
بعد مرد شنی با عصبانیت کوبید رو میز
من که متعجب بودم پام خورد به کلنگ و سر و صدا ایجاد شد
برای همین سگ نگهبان به سمتم حمله کرد
سردسته باند: بگیرش
کارآگاه پشندی به اونجا حمله کرد!
کاراگاه: کاراگاه پشندی رسید هیشکی از جاش تکون نخوره
بعدش سگه وایساد
کاراگاه تیرهوا کرد
و خطاب به سگه گفت برو بزرگترتو بیار
بعد با ی لگد رییسشو پرت کرد
ولی اینجا یدفعه مرد شنی وارد شد و گفت منتظرت بودم کاراگاه!
و با ی مشت خیلی بلند و محکم چون میتونه دستاشو به هر اندازه ای دربیاره ی مشت زد که کاراگاه پرت شد به ناکجا آباد
بعد به سردسته باند گفت نوبت توعه و دستاشو به حالت گرز درآورد و محکم شروع کرد اونو کتک زدن
بعدش بهم گفت بیا پسر این ۲ تا طالبی رو ببر با بابات بخور بررسی کردم از دستشون در رفته مواد مخدر نداره
بعد گفتم برای چی کاراگاه رو زدی
مرد شنی: مزاحمت ایجاد میکرد من برای دخترم به پول احتیاج دارم
من: خب چرا همکاری با سردسته باند؟ جوونارو معتاد میکنن
مرد شنی: نترس اجازه نمیدم دست این طالبیا چیز یعنی دستش به این طالبیا برسه ولی مجبورم پولی که گذاشته رو با خودم ببرم
بهتره از اینجا بری تا برات دردسر درست نشه
خداحافظی کردم و رفتم و با ذوق زیادی در رو باز کردم تا با پدرم طالبی بخورم برق خاموش بود با خودم گفتم انقدر که زود نمیخابید
بعدش دیدم بابام خونه نیست!
ادامه دارد...