مطلب ارسالی کاربران
خانواده در مسخ کافکا
خانواده گرگور زامزا ، یک خانواده ی معمولی است . مسخ زامزا این خانواده معمولی را به جمعی ترسان ، و با گذر زمان ، متحد و در کنار هم تبدیل میکند . بحران برای این جمع _ مادر ، خواهر و پدر _ تهدیدکنان پشت درهای بسته اتاق لمیده است . خانواده زامزا ، چند سالی است نقش هایشان را به دست فراموشی سپرده اند . زمزا تا روز قبل از مسخ ، نان آور و دلخوشی آنها بود . نبود زامزا در خانه _ او یک بازاریاب شهرستانی _ است . برایشان امنیت بود . با واکاوی هسته بحران در روایت به این نتیجه میرسیم که بحران برای این سه تن به عنوان جمع با تجربه آنها به عنوان یک فرد به کل متفاوت است . به عنوان جمع ، خانواده مهمترین تکلیفش نجات خود است از شرایط سخت مالی . آنها مجبورند به این بیندیشند که چگونه هزینه ها را مدیریت کنند . در این مسیر هر کدام ، نقش های واگذار شده را ، از نو به دست میگرند ؛ پدر به شغل سابق خود _ دربانی _ برمیگردد و مادر دوباره به دوخت و دوز لباس زیر روی میاورد و خواهر پیشه فروشندگی را برمیگزیند _ او برای اولین بار است که نقشی اجتماعی ایفا میکند و در چرخه اقتصادی خانواده سهیم میشود _ او در تلاش است با یادگیری زبان فرانسه و تند نویس وضع شغلی خود را ارتقاء دهد ( رو به سوی آینده دارد ) . در نتیجه اینان از موضعی منفعل ، انگلی و منفعت طلب به موضعی کنشمند تغییر رویه می دهند . وابستگی به وجود زامزا از همین ابتدا شروع به رنگ باختن میکند . اما این جمع در خلوت خود در مواجهه با فاجعه چه میکنند : مادر نقشی میانه رو دارد و مستاصل است ؛ و البته پیش از گذشته ، ناتوان در امر مادری . پدر راه حلی جز انکار ندارد . او حاضر نمی شود بپذیرد این شبه هیولایی که در اتاق بیتوته کرده ، پسر اوست . یا دقیق تر بگویم چون این شبه هیولا نمیتواند نان آود خانه اش باشد ، پس دیگر پسر او هم نمیتواند باشد . این " نیست " بوی تعفن نقش انگل وار او را تا همیشه در ذهن نگه میدارد و برای من البته پر از دریغ است . این " نیست " موکد مرگ انسان است . پدر در کنار دریغ ، شاید شفقت بر انگیز نیز هست . " انکار " او را بیش از بقیه متحمل رنج میکند . اوست که دوبار به زامزا صدمه میزند و و چونان دشمنی او را از حریم خود ، خانه و خانواده اش میراند : بار اول صبح روز مسخ و بار دوم بعد از از حال رفتن مادر . انگار این " انکار " از همان اول مهر تائیدی است بر مرگ گرگور . پس از مرگ زامزا ، پدر اول از همه صلیب میکشد و براستی اوست که همیشه سوگوار است . به یاد بیاورید که راوی به ما میگوید پدر هیچگاه یونیفرم کار را از تن در نمی آورد حتی وقتهایی که سر کار نبود . لباس عزاداری پدر همان یونیفرم کار اوست . لباسی که به اجبار به تن کرده است . خواهر اما به دلیل رابطه حسی ویژه ایی که با زمزا داشته ، نقش متفاوتی در نسبت به پدر و مادر برمیگزیند . این را میشود از اولین در زدن های او در صبح حادثه و چگونگی التماس به برادر فهمید . کمی بعد در مواجهه با پیشکار این گرگور است که آرزو میکند کاش خواهرش آنجا حضور داشت ... خواهر تنها کسی است که گرگور از او طلب کمک میکند و در واقع هم ، خواهر اولین کسی است که داوطلب کمک به او میشود . او به سرعت در نقش مراقب _ مادر گرگور ظاهر میشود ؛ تنها کسی است که جرائت پا گذاشتن به اتاق او را دارد . ( مادر بعد از گذشت چهارده روز به صرافت دیدن پسرش می افتد که دست بر قضا تاب تحملش را هم ندارد ) اما چه میشود که این رسیدگی و مراقبت جای خود را به طرد ، خشم و در آخر نفی کامل می دهد ؟ جواب این سوال در این است که بعد از تغییر رویه خواهر ، ما توان همذات پنداری و همدلی با او را نداریم ، کمی مشکل است . تحول منفی خواهر از مراقب به دیگری طردکننده برای مخاطب پذیرفتنی نیست و موجب خشم میشود . البته ذکر این نکته به معنی عدم منطق روایی در داستان نیست ... شاید به این دلیل که ما حتی بعد از تغییر رفتار خواهر همچنان به وضع گرگور رئوف هستیم و به سختی میتوانیم با آن همداستان شویم . اما بهتر است یا مجبوریم کمی منطقی باشیم و به این بیاندیشیم که اگر این تغییر رفتار از سوی خواهر روی نمیداد ، این وضعیت _ رسیدگی به شبه هیولای محبوس در اتاق _ تا به کجا گنجایش ادامه دادن داشت ؟ باز هم سوالی سخت ... ! شاید زمان دقیقی نتوان گفت ، اما گویی همه می دانیم بالاخره روزی باید پایان می یافت . زیستن در کنار موجودی که حس برادری به او داری ، حسی که عاطفه انسانی در آن دخیل است ، اما حواس پنج گانه _ بینایی ، شنوایی و ... _ احساسی غیر ازاین _ شبه هیولای چندشناک _ به او متبادر میکند نمی تواند بر دوام باشد . مگر اینکه به جنون خواهر ختم شود .
بنظرم برای کافکا همین یک جنون _ مسخ _ بس است . محاکات در داستان مسخ از آن همه خانواده است اما مسخ ، نه . مسخ فقط تقدیر گرگور بود . این گرگور بود که از ابتدا داوطلبانه خود را قربانی کرد . خواهر ، این تبلور همه عاطفه باقیمانده به او برای فرار از مسخ _ جنونی دوباره در نهایت به عنوان یک انسان ، حکم مرگ او را صادر میکند . در واقع بنظر میرسد خواهر توسط نیروی زندگی به این نفی واداشته میشود . و گرگور هم به نفع زندگی برای او ، مرگ را برمیگزیند ؛ تنها امید و تعلق گرگور که هنوز به نیروی دوست داشتن و رویا پروراندن برای او ، انسان بود و جانی انسانی داشت .
✍ شکیبا سام
ادامه دارد ...