دیری است که جدال «فردیدی- سروشی» به جدالی غالب در فضای فلسفی ایران تبدیل شده است؛ جدالی که گاهی خاموش می شود و گاهی به ناگهان سر بر می آورد، هیاهو و جنجالی می آفریند و دیگر بار به خاموشی می گراید. این جدال یأس آور که امواج تخریب کننده آن هر چند وقت یک بار، ساحل آرامش تخدیرشده و تخدیرکننده فلسفه در جامعه امروز را بر می آشوبد، به زعم عده یی، نشانگر این است که تفکر در جامعه ما زنده و شاداب است. در حالی که نه تنها تخریب تفکر و متفکر را نمی توان حیات تفکر قلمداد کرد، بلکه خود از نشانه های بحران تفکر در جامعه ما است. اهل فضل و دانش می دانند که یکی از مهم ترین محورهای این جدال بیهوده، این است که تفکر منسوب به فردید، به جهت نوع رویکردش به تجدد و نقد عقلانیت مدرن مروج گونه یی خشونت سیاسی قلمداد می شود و تفکر مقابل به دلیل مخالفت با فردیدگرایی و حمایت از پاره یی دستاورد های تجدد، به طرفداری از لیبرالیسم غربی و سکولاریسم متهم شده و حلقومی خوانده می شود که صدای سرمایه داری از آن به گوش می رسد.
متاسفانه غالباً صحت و سقم ادعاهای فوق، با مستندات واقعی و تحلیل دقیق فلسفی، آزموده نمی شود و طرفین، صرف نظر از موارد معدود، با اتکای به منقولات غیرمستند، به صدور حکم و طرد و حذف یکدیگر می پردازند. پرواضح است اطرافیان نیز از آسیب آتش این مرافعات در امان نیستند. من باب مثال می توان به هجمه هایی اشاره کرد که هر از چندگاهی متوجه دکتر داوری به عنوان یکی از شاگردان شاخص فردید می شود. به زعم مخالفان، وی نماینده تفکر فردیدی و در نتیجه در زمره نظریه پردازان فاشیسم است. در حالی که داوری خود معتقد است نه تئوری پرداز خشونت است و نه طرفدار فاشیسم و اصولاً به گفته وی «در فلسفه کسی وکیل و وصی کسی دیگر نیست.» (که البته خردمداری و آرامش وی در برخورد با مخالفان گواهی است بر صحت مدعایش.)
این نوشتار بنایش بر دامن زدن به این منازعات بیهوده و بی نتیجه نیست، بلکه طرح این موضوع را بهانه یی می داند برای توجه دادن محافل فلسفی به بحرانی که تفکر در ایران امروز بدان دچار آمده و در انتظار راه برون رفتی، به مدد متفکران حقیقی، چشم نیاز دوخته است. به نظر می رسد پرسش بنیادینی که در شرایط کنونی باید مطرح شده و مورد مداقه همه جانبه قرار گیرد، این است که وظیفه تفکر در جامعه فعلی ما چیست و متفکران حقیقی چه رسالتی را باید عهده دار شوند؟ و به تبع آن پرسش هایی از این قبیل که چگونه می توان آنچه را که انحطاط تفکر و متفکر نامیده می شود، به طور دقیق تعریف کرده و راه مقابله و غلبه بر آن را روشن کرد؟ و آیا هجوم و هجمه هایی از این قبیل و با این ساخت و بافت، می تواند به روشن کردن بحران تفکر در جامعه ما مدد رساند یا ارائه کننده راه حل هایی برای آن باشد؟ مسیری که این نوشتار می خواهد طی کند، با این هدف که صرفاً توجهی اندک به این امر مهم حاصل شود، این است که با ارائه تعریفی از مدرنیته، به اختصار به چرایی و چگونگی نقادی آن بپردازد، به گونه یی که در وضعیت کنونی، به میزانی هر چند اندک، به کار تفکر آید و زمینه ساز طرح مسائلی شود که مبتلا به جامعه ماست و شاید موجب نزدیک شدن به راه حلی. در خصوص معنای تاریخی مدرنیته، نظرات و روایات متعددی وجود دارد. برخی نظر به ریشه اصطلاح مدرن (به معنای امروزی در مقابل قدیمی) مدرنیته را جریانی مختص یک دوره خاص نمی دانند، بلکه مدرن شدن را فرآیندی می دانند که در طول تاریخ بشر استمرار داشته است۱ اما غالباً برای مدرنیته به عنوان یک دوره تاریخی که مشخصه هایی چون عقلانیت، نوآوری، فردیت، آزادی، ترقی، حاکمیت دولت ملی و... آن را از دوره های قبل جدا می کند، مقاطعی در تاریخ معاصر ذکر می شود؛ عده یی سال ۱۵۱۷ و شروع رفرماسیون یا اصلاحات مذهبی به وسیله لوتر را که موجب رها شدن جامعه از قیمومت کلیسای کاتولیک و سکولار شدن سنت های دینی شد، آغازی برای دوره مدرن می دانند، زیرا به عقیده این افراد، اصلاحات دینی لوتر باعث شد در حوزه اجتماع، قانونگذاری و مدیریت و حاکمیت از مراجع دینی باز پس گرفته شده و به تدریج زمینه برای تشکیل نهادهای مدنی و خصوصاً حاکمیت دولت های ملی فراهم شود.
مارتین آلبرو در کتاب «عصرجهانی»، مدرنیته را به سه دوره مدرن اولیه، مدرن پیشرفته و مدرن متاخر تقسیم می کند. به نظر وی طی دوران مدرن اولیه اروپا توسعه پیدا کرد، دولت غیر دینی به قدرت رسید و علم خود مختار سر برآورد، لذا از نظر وی سال های ۱۴۹۲و۱۵۱۷ سال های تعیین کننده در این دوره بودند.
در دوران مدرن پیشرفته، انقلاب صنعتی و دولت دیوان سالار (بوروکراتیک) شکل گرفت ( سال های ۱۷۸۹-۱۷۷۶) و مدرن متاخر مجموعه یی از رویدادهای تحول زا بود. جنگ های جهانی که هر کدام با پیشرفت های عمده یی در فناوری ساخت تانک ها و بمب اتمی همراه شدند و قطعیت تاثیرگذاری این رویدادها بر سرنوشت ملل، توسعه تکنولوژی و... آلبرو پیامد نهایی توسعه عصر مدرن را یکی سازی و وحدت جهانی دانسته و معتقد است عقلانیت در دوران مدرن در چهار جایگاه یعنی در تفکر و خودآگاهی فردی، در حاکمیت و قانون، در محاسبات منفعت طلبانه و در نظارت بر طبیعت گسترش یافته و نهادینه شده است۲.
آلن تورن (متفکر و جامعه شناس برجسته فرانسوی معاصر) پیروزی آزادیخواهی در فرانسه را آغازی برای عصر مدرن می داند، زیرا به عقیده وی انقلاب فرانسه اصولی مانند آزادی، برابری و برادری را که ناشی از مفهوم زیربنای حقوق طبیعی بود، به دنیا پیشکش کرد.۳
گاهی نیز از مدرنیته به عنوان رویکردی فلسفی - اخلاقی یاد می شود. برای مثال ریچارد برنستاین در کتاب «مجموعه جدید؛ افق اخلاقی- سیاسی مدرنیته»، مدرنیته را حالتی یا موقعیتی می داند که بر آنچه ما می اندیشیم و عمل و تجربه می کنیم، تاثیر می گذارد که چنین برداشتی از مدرنیته، «بیشتر بر کارکردهایش در نبرد با شکل های پیشین شناخت موقعیت آدمی در جهان تکیه می کند.»۴
هانا آرنت که از جمله بزرگ ترین فیلسوفان سیاسی قرن بیستم محسوب می شود نیز در پایان مقدمه کتاب «وضعیت بشری» در مورد معضل پیدایش مدرنیته می گوید؛ «دوران مدرن همان جهان مدرن نیست. از نظر علمی، دوران مدرن در سده هفدهم آغاز شد و در آغاز سده بیستم به پایان رسید. از نظر سیاسی، دنیای مدرنی که ما امروز در آن زندگی می کنیم با نخستین انفجار اتمی آغاز شده است.«در هر حال اینکه مدرنیته از چه زمانی آغاز شده، محل اختلاف است. اما امر مهم تعیین دقیق زمان آغاز مدرنیته نیست بلکه ماهیت مدرنیته است که باید مورد کنکاش قرار گیرد و درک صحیح ماهیت مدرنیته نیز بر درک تفسیر جدیدی استوار است که دکارت به عنوان موسس فلسفه و دوران جدید، از عقلانیت و خردورزی ارائه داد.
دکارت در جست وجوی یافتن بنیانی یقینی برای فلسفه بود که بتواند بر اساس آن، وجود خدا، وجود جهان و روش صحیح علم را اثبات کند. در این جست وجو، نهایتاً به این نتیجه رسید که می توان «آگاهی انسان» (یعنی یقین ذهنی فرد انسانی از وجود خود در تمایز از ماده و سایر اذهان) را به عنوان نقطه غیرقابل شک یقین فلسفی قرار داد. این رهیافت دکارت موجب شد ذهن انسانی در مرکز فلسفه قرار گیرد و عقل سکان هدایت زندگی انسان را به دست گیرد. اما عقلی که با دکارت در ساحت فلسفه مطرح شد، با آنچه در دوره قدیم و قرون وسطی رایج بود (یعنی عقل فعال که مودی به علم کلی و علم اعلا می شد) تفاوت داشت. به تدریج عقل نه مجموعه یی از حقایق، بلکه روش پی بردن به حقیقت معرفی شد.
این عقل، مستقل از احکام سنت و مرجعیت، در داوری راجع به حقیقت، زیبایی، خیر اخلاقی و نظم سیاسی، داور نهایی و مشروع تلقی شد و معنای وجود بشری نیز تا حدی عبارت شد از ؛ «به کار گرفتن عقل برای پی بردن به بخش بزرگ تری از حقیقت و بازسازی جامعه بشری، هم از لحاظ مادی و هم از لحاظ سیاسی.» و نهایتاً به این باور مهم عصر روشنگری رهنمون شد که عقل، آزادی و پیشرفت، لازم و ملزوم یکدیگرند.
رهیافت دکارت در این خصوص که من انسانی معیار همه یقین ها و اصل و بنیاد وجود موجودات است، سوبژکتیویته یعنی خودبنیادی انسان مدرن را به عنوان مبنا و بنیاد مدرنیته، تاسیس کرد. بسیاری از اندیشمندان سوژه شدن انسان و ابژه شدن جهان را جوهر مدرنیته می دانند. در تفسیر هایدگر از مدرنیته، اصل مهم و فراگیر این است که انسان نسبتی با جهان پیدا می کند که بر اساس آن خود را قادر می داند که نه تنها مبنای تاریخ، حقیقت و قانون بلکه مبنای اعمال و تصورات خود را در باب حقیقت و قانون، فراهم آورد. این توانایی یا قوه بنیادین، سوبژکتیویته را تعریف می کند. انسان هنگامی که تبدیل به سوژه می شود، خود را در جایگاهی می بیند که هر چیزی وابسته و مبتنی به آن است. لذا هایدگر همه ویژگی های جهان مدرن را با ظهور سوبژکتیویته مرتبط می داند.
هر چیزی از زیبایی شناسی هنر تا ظهور موتور دیزلی، از ظهور جامعه مصرفی تا جهانی شدن جنگل ها و حکومت های استبدادی همه به حاکمیت سوبژکتیویته یعنی به اومانیسم که بیان فرهنگی معرفی انسان به عنوان سوژه است، نسبت داده می شود.۶
اومانیسم یا انسان گرایی که هایدگر بدان اشاره می کند از مولفه های مهم مدرنیته است. در حوزه نظر و معرفت شناسی اومانیسم به این معناست که هر معرفتی، معرفت انسان است و لذا شناخت جهان خارج نیز شناخت انسان است از عالم و نه شناخت عالم بماهو و لذا هرگونه شناختی در خصوص چگونگی عالم برای انسان غیرقابل دستیابی است. فقط می توان گفت که جهان خارج چگونه بر انسان ظاهر می شود. از دامن اومانیسم، فردگراییindividualism)) زاده شد، چون فرد نمونه یی از سوژه تلقی می شد و به تدریج شرایط لازم برای فردگرایی به شرایط لازم برای مدرنیته تبدیل شد. نگرش مبتنی بر فردگرایی، در بعد اجتماعی آثار و نتایج خاصی به دنبال داشت. این نگرش بر این اساس استوار بود که واحد صاحب حق، فرد انسانی است و نه جامعه انسانی و مهم ترین حق انسان نیز آزادی است زیرا با آزادی است که سایر حقوق قابل تحصیل است. حد آزادی یک فرد نیز جایی است که به آزادی دیگران صدمه نزند. در میان فلاسفه جان لاک را می توان سرمنشاء عبور از کل گرایی به فردگرایی دانست. لاک اندیشه فردگرایی را به مالکیت و ثروتی که به کار مبتنی باشد پیوند زده و آن را به نظم عالم انسانی مستند ساخت. وی بر خلاف هابز که ضرورت تدوین قانون را ایجاد یک نظم اجتماعی می دانست که صلح و امنیت به بار آورد، بر تدوین قانون به منظور حفظ حقوق فردی تاکید کرد.۷
در مجموع می توان حقوق بشر، دموکراسی لیبرال و سرمایه داری یا بازار آزاد را از جمله مهم ترین نتایج بینش مبتنی بر فردگرایی دانست که جملگی به همراه دیگر آثار و نتایج فکر مدرن به تدریج و به اقتضای ماهیت مدرنیته و به کمک بستری که پیشرفت های شگفت انگیز تکنولوژی فراهم کرد، ابعادی جهانی یافت. و اما در کنار تمامی این دستاوردهای عظیم، اندیشمندان بسیاری از زوایای مختلف به نقد مدرنیته پرداخته اند. برخی از ناقدان مدرنیته، پذیرش جهانشمول عقلانیت روشنفکری را ساده لوحانه و حاصل جهل تاریخی و قرین باختی واقعی دانستند. «باختن جامعه، سنت، مذهب، قدرت های سیاسی مالوف، رسم و رسوم و منش ها که یا باید تغییر شکل می دادند یا کاملاً جابه جا می شدند.»۸ ناقدان ملایم تر بر این عقیده بودند که مدرنیته نتوانسته است آمال خود را تحقق بخشد و دستاوردهای مدرنیته با خسارات آن برابر است.
عده یی نیز تجددگرایی را یک مکتب ضدانسان گرایی دانستند زیرا از نظر آنها، تصور انسان وابسته به تصور روح و جان است که آن نیز به نوبه خود، تصور خدا را اقتضا می کند و تفکر مدرن چون هرگونه وحی و هر نوع اصل اخلاقی را طرد کرد، خلایی آفرید که با سودمندی اجتماعی پر شد و در نتیجه انسان به شهروند تبدیل شد. نوع دوستی به همبستگی، وجدان به رعایت قانون و حقوقدانان و کارپردازان جانشین پیامبران شدند و بدین گونه انسان از مقام واقعی خود خلع شد.
برخی دیگر از منتقدان نیز تلاش مدرنیته را برای عقلانی شدن جامعه ناموفق ارزیابی کرده و بر این اعتقادند تصور تجدد که به وسیله فیلسوفان روشنگری فراهم آمده، نه فرهنگی را تعریف می کند و نه جامعه یی را و به جای روشن کردن چگونگی کارکرد یک جامعه نو، فقط به مبارزه علیه جامعه سنتی دامن می زند و لذا نتیجه یی جز ایجاد تعارضات فراوان در سطح حیات فردی و جمعی نداشته است. به رای این عده در حال حاضر از ایدئولوژی تجدد، تنها چیزی که برجای مانده، نه خلق یک دنیای جدید بلکه اراده برای برچیدن موانعی است که بر سر راه عقل قرار دارد.
در هر حال ناقدان مدرنیته در حوزه های وسیع و متعددی به نقد مدرنیته و تجدد پرداخته اند. هر چند نباید فراموش کرد همه آنها در واقع از یکی از مهم ترین دستاوردهای روشنگری یعنی باور به اندیشه نقادی، سود جسته اند. بی شک بررسی صحت و سقم دعاوی مطرح شده درخصوص مدرنیته و پیامدهای آن کاری بس دشوار و خطیر است که بسیاری از متفکران جهان در بسیاری از حوزه های فکری و فلسفی بدین مهم پرداخته اند.
اما آنچه ما باید به آن توجه کنیم این است که نقد مدرنیته هیچ گاه نباید به معنای طرد همه دستاوردهای آن تلقی شود بلکه باید به معنای تحلیل و ارزیابی عناصر تشکیل دهنده آن و به قولی «پرسش از این روزگار» باشد و این همان چیزی است که جامعه ما در حال حاضر به شدت بدان نیاز دارد؛ شناخت ماهیت و چگونگی نقد و بستری که باید نقادی در آن انجام پذیرد که بی شک این مهم از لوازم ضروری تفکر حقیقی است (البته در کشور ما غیاب نقد و نقادی صحیح در همه عرصه ها و به خصوص در عرصه فلسفه، لطمات جبران ناپذیری را به دنبال داشته و دارد). همچنین این وظیفه تفکر حقیقی است که روشن سازد که ما در چه موضع و موقع تاریخی قرار داریم و نسبت ما با مدرنیته جهانشمول چگونه نسبتی است و اصولاً چگونه نسبتی باید باشد و اینکه از چه زاویه یی و چگونه باید تجدد عقلانیت مدرن را نقد کرد تا جامعه ما از نتایج ارزشمندی که حاصل مجاهدت ابنای بشر در طول قرن ها است (که خود نیز در مقطعی از تاریخ در این تکامل تاریخی نقشی تعیین کننده برعهده داشته است) بهره مند شود و از آسیب های جدی آن در امان بماند.
پرواضح است که از این رهگذر روشن خواهد شد که نمی توان هر متفکری را که موضعی انتقادی نسبت به مدرنیته غربی دارد، فاشیست و مروج خشونت نامید و هر آزادی خواه مدافع حقوق بشری را سکولار و بلندگوی سرمایه داری؛ بدون آنکه تعریف و تبیین روشنی از معنا و مبنای واژه هایی چون مدرنیته، حقوق بشر، فاشیسم، دموکراسی، لیبرالیسم، خشونت طلبی و... ارائه شود و استلزامات هر یک معلوم شود.
در حال مجاهدت در طریق پرسش از مدرنیته و تکنولوژی و دستاوردها و مخاطرات آن و نیز پرسش از مخاطراتی که مبتلا به جامعه امروز ما است، می تواند آغاز مناسبی باشد برای خروج فلسفه و تفکر فلسفی از بحرانی که به نظر می رسد اکنون بدان دچار است.
دکتر شمس الملوک مصطفوی
استادیار گروه فلسفه
پی نوشت ها؛
۱- احمدی، بابک، معمای مدرنیته، ص ۵
۲- البرو، مارتین، عصر جهانی؛ جامعه شناس پدیده جهانی شدن، نادر سالارزاده، امیری، صص ۳۷- ۳۵
۳- تورن، آلن، نقد مدرنیته، مرتضی مردیها، صص ۴۶- ۳۰
۵- همان، صص ۳۴- ۳۳
۶- لارسن، کلون، از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، رشیدیان، ص ۲۷
۷- Renaut Alain, The Era of the Individual Princeton university press, ۱۹۹۷
۸- ر.ک. نقد مدرنیته
۹- ر.ک. از مدرنیسم تا پست مدرنیسم