گفتم کاش مرا بالها مثل کبوتر می بود
تا پرواز کرده راحتی می یافتم
هر آینه به جایی دور می رفتم
و در صحرا ماوا می گزیدم
می شتافتم به سوی پناهگاهی از باد تند و طوفان شدید
زیرا که در زمین مشقت و شرارت دیدهام
به بطالت آبستن شده و ظلم را زاییده است
از روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروم ؟!
اگر بالهای باد سحر را بگیرم و در اقصی دریا ساکن شوم
در آنجا نیز سنگینی دست تو بر من است
مرا بادۀ سرگردانی نوشانده ای
چه مهیب است کارهای تو !
چه مهیب است کارهای تو !
از تلخی روح خود سخن میرانم
از تلخی روح خود سخن میرانم
هنگامی که خاموش بودم
جانم پوسیده میشد از نعره ای که تمامی روز میزدم
به یاد آور که زندگی من باد است
مانند مرغ سقای صحرا و بوم خرابه ها گریده ام
و چون گنجشک بر پشت بام منفرد نشسته ام
مثل آب ریخته شده ام
و مثل آنان که از قدیم مرده اند
و بر مژگانم سایه موت است
بر مژگانم سایه موت است..
مرا ترک کن
مرا ترک کن
زیرا روزهایم نفسی ست
مرا ترک کن پیش از آنکه به جایی روم که از آن برگشتن نیست
به سرزمین تاریکیِ غلیظ
آه ای خداوند
جان فاختۀ خود را به جانور وحشی مسپار!
به یاد آور که زندگی من باد است
و ایام بطالت را نصیب من کرده ای
و در گرداگردم آواز شادمانی و صدای آسیاب و روشنایی چراغ نابود شده است
خوشا به حال دروگرانی که اکنون کشت را جمع می کنند
و دستهای ایشان سنبله ها را می چیند
بیایید به آواز کسی که در بیابان بی راه می خواند
گوش دهید
به آواز کسی که آه می کشد و دستهای خود را دراز کرده می گوید:
وای بر من
زیرا که جان من به سبب جراجاتم در من بیهوش شده است!
____
و تو ای فراموش شده روزها
که خویشتن را به قرمز ملبس می سازی
و به زیورهای زر می آرایی
و چشمان خود را به سرمه جلا میدهی
به یاد آور که خود را عبث زیبایی داده ای
به سبب آوازی در بیابان بی راه
و یارانت که تو را خوار شمرده اند