مطلب ارسالی کاربران
بر علیرضا حیدری بعد از شکست مقابل کورتانیدزه چه گذشت؟
«من تنها یک بار در بازیهای المپیک شرکت کردم. که آن هم در سیدنی است. هنگام بازیها دچار یک سری افکار شده بودم که اسم آن را افکار فسلفی میگذارم. با خود میگفتم اصلا این کارها برای چیست؟ این احساس، احساس پوچی نبود؛ زیرا کشتی و مسابقه برایم معیاری کاملا مادی داشت و اصلا نمیتوانستم به آن رنگ معنویت بدهم. یکباره، نزد من همه چیز اهمیت خود را از دست داده بود و اهمیتی نداشت. چه اتفاقی میافتد. همه چیز برایم مسخره شده بود. میپرسیدم این همه زحمات که میکشم، برای چیست؟ و باز از خودم سوال میکردم، آیا به دنیا داشتم تنها باشم. یک جایی پیدا کنم. در تنهایی این سوالات را تکرار کنم و برایشان پاسخی بیایم. این تفکرات و کلنجار رفتنها موقعیتها بدی برای من پیش آورده بود. در بین کاروان اعزامی هم کسی نبود درون مرا بیابد و بگوید، علی فقط هفت روز به این مسائل فکر نکن و بعد از آن هر چه خواستی فکر کن!
فکر میکنم حتی اگر کسی با من در این مقوله صحبت میکرد. باز به اتکای اینکه یاوری پیدا کردهام. میتوانستم موفقتر صحنه را ترک کنم و مثل مسابقهها ما قبل المپیک بر همه حریفانم غلبه کنم. در آن شرایط اصلا دوست نداشتم در دهکده بازیها باشم و تمایل به مراجعت به ایران داشتم. در زمان المپیک، اب و هوا در ایران پاییزی و در استرالیا بهاری بود؛ حتی هوای مطبوع بهاری و قرار داشتن در ساحل دریا و جاذبههای بازیها هم تاثیری در ترمیم روحیهام نداشت. پانزده روز قبل از بازیهای ، یک دررفتگی در آرنج دست داشتم که مرا میازرد و در کارم تاثیر منفی داشت. مسئله دیگر، فشار روی کارهای تاکتیکی بود که افزون بر حد متعارف بود و بدنم را در یک افت و خستگی قرار داده بود و طبیعی است که چنین بدنی، کشش و انگیزه نداشت و تهاجم را از صاحبش سلب میکند آن موقع نمیفهمیدم.
شرایطی پیش امده بود که بار تیم روی دوش من بود و امید اول تیم برای نشان گرفتن بودم. در پایان کشتی با حریف گرجی، وقتی با اقای فرهوش از تشک پایین آمدم تا از یکی از درهای سالن خارج شوم، اقایی که در صف میهمانان فیلا نشسته بود و من اولین بار بود که او را میدیدم، در گوشه سالن خود را به ما رساند و چیزی با تاسف به فرهوش گفت. بعدا فهمیدم همین اقای کدخدازاده بود که به فرهوش گفته بود، او روحا و جسما خسته است. کاش چند روز قبل از مسابقه او را که از دور مرا دریافته بود، به یاری میطلبیدم و با او به صحبت مینشستم.»
«به دهکده المپیک که برگشتم، با یک جفت دمپایی، گرمکن و تیشرت، به خیابان رفتم. بیهدف قدم میزدم. پای چشمم هم کبود شده بود . شبها خوابم نمیبرد. اصلا نمیدانستم چه کارهام. اولین بار بود که چنین حالت و حسی به من دست داده بود. با خود میگفتم برای المپیک بعد، شاید اصلا انتخاب نشوم و دیگر رنگ نشان را نبینم. تا قبل از بازیها، من روی ریل موفقیت افتاده بودم و اصولا فکر نمیکردم از مسیر خارج شوم. اما هنگام بازیها، احساس سنگینی میکردم. از یک طرف، میدیدم خودم نخواستهام برنده باشم و خوب کشتی نگرفتهام، از سوی دیگر، میدیدم علیرضا دبیر قهرمان شده است، دبیری که همیشه به من نگاه میکرد و من در ورود او به تیم دخیل بودم و همیشه دوست داشت به من برسد؛ اما در عین حال، از پیروزی او خوشحال بودم و حسودی هم به او نمیکردم و نمیکنم. چهار روز بعد از کشتی آخرم، باید به ایران برمیگشتم، در این مدت به خود تلقین میکردم که این چند روز را آرام باشم. وقتی به ایران برگشتم برخوردها عوض شده بود. کسانی که به خاطر نشان مرا دوست داشتند، برخوردشان خوب نبود.»