آمده ام ملاقات، ملاقات استاد
محوطه بیمارستان را گریه مادری پر کرده است که عزیزی را از دست داده است و آن طرف تر آدمهایی می آیند و می روند. تند و سریع چون روزها و لحظه های عمر که برای رفتن از کسی اجازه نمی گیرند. به راهی که نوک انگشت نگهبان نشان می دهد نگاه می کنم و مستقیم می روم تا خودم را به روابط عمومی بیمارستان قائم(عج) برسانم. دقایقی بعد آقای اقبالی مدیر روابط عمومی بیمارستان تعارفم می کند به صرف چای. می گویم، آمده ام ملاقات؛ ملاقات استاد «حسین ترمه چی» و او سری تکان می دهد و نامه ای را نشان می دهد که فرستنده آن اداره کل ارشاد اسلامی خراسان است. در نامه نوشته شده است، استاد ترمه چی از استادان بنام نقاشی کشور است و... .
هماهنگی با بخش انجام می شود و من خطی را دنبال می کنم که مرا به اتاقی در بخش توراکس می رساند و تخت شماره ۱۴ و همان لباسها و ملافه های کسالت بار و مریضی که این بار سراغ پیرمرد نقاش آمده است تا او برای روزهایی، رنگ و قلم و بوم را استراحت بدهد و در خلوت کسالت بار اتاق بیمارستان به همه سالهایی که گذشته است، فکر کند. به آدمهایی که آن بیرون زندگی می کنند و به زمانه نامرد و نامراد.
● روزی، روزگاری رنگ و بوم و قلم
چشمهای استاد بسته است. می ایستم و نفس کشیدنهای سخت مردی را نگاه می کنم که از او همین اندازه می دانم که انسان بزرگی است و هنرمندی ارزشمند. از آنهایی است که همه عمرش را به پای هنر ریخته است. دقایقی بعد، استاد با سرفه هایی پی در پی چشم باز می کند و مردی مهربان که کنار مریض خود نشسته است، خود را به استاد می رساند و به او کمک می کند تا اسپری ها را استنشاق کند، شاید راحت تر نفس بکشد و من فکر می کنم مردی که روزی رنگ بر روی رنگ، زیبایی می آفرید حالا چه غمگنانه میهمان تخت بیمارستان است.
دیوان حافظ با عینکی پیر و رنجور که چشم استاد است تا حافظ بخواند، کنار او نشسته است و او آرام زمزمه می کند:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
● عشق ما را بی چاره کرد
سؤالهایم گم می شوند و من شنونده حرفهایی می شوم که سالهای زیادی عمر کرده اند. حرفهای خوب، با تجربه اما غمناک. استاد می گوید: عشق ما را بی چاره کرد، اما حالا کسی نمی پرسد این جا آمدی چه کار؟ ما تلاش فراوانی کردیم که کاری انجام بدهیم، اما نشد. شما کشورتان را بسازید.
از استاد درباره تابلوهایش می پرسم. لبخند تلخی می زند، آهی بلند می کشد و می گوید: حال و روز خودم این است، دیگر چه توقعی از تابلوهایم داری؟
نمی دانم تکلیف خودم چیست و چه می شود. به فکر دنیا نیستم. الآن این جا که خوابیده ام سر سوزنی چیزی ندارم غیر از سالها تجربه و تابلوهایم. ۸۰ سال کار کردم، مالی از کسی نخوردم، حالا دارم فکر می کنم خدا چیزهایی را که به من امانت داده است، دارد می گیرد؛ به اندازه موهای سرم کار کردم، اما کو چشمی که ببیند.از استاد درباره حمایت مسؤولان فرهنگی از او و کارهایش می پرسم.
می گوید: مسؤول فرهنگی هم داریم؟! هر کس این جا می آید مسؤول خودش است. می دانم این حرفها چاپ نمی شود، اما من حرفم را می زنم. ۸۰ سال است حرف می زنم، هر چند کسی نشنیده است. تا حالا ۸۰ سال زحمت کشیده ام، شبها و روزها کار کرده ام؛ توی انبار زغال و این طرف و آن طرف خیلی سختی کشیدم، اما کسی یک قاشق زهر هم به من نداد.من هم نخواستم کسی چیزی به من بدهد. کسی مرا مأمور نکرد، من خودم به این راه آمدم.
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
● به اندازه وزن این کوهها تجربه دارم
من ۲۴ هنر دارم. هر کدام هم دنیایی است. به اندازه وزن این کوهها تجربه دارم. اما ذره ای از آن را برای خودم خرج نکردم. ادعایی هم ندارم.
خیلی دارم به خودم فشار می آورم تا جواب سؤالهای شما را بدهم، اما می دانم این حرفها بدرد نمی خورد...
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
استاد، سکوت می کند و من می مانم که چه بگویم... استاد دوباره پلکی می زند و خودش را بر تخت اندکی جا به جا می کند و دوباره زمزمه می کند:
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
● کوه تجربه بر تخت بیمارستان
وی می گوید هر کاری کردم خودم کردم نه استاد داشتم، نه مربی، نه بودجه، نه معلم. من خودم این کارها را انجام دادم.
کوه تجربه این جا افتاده، اما کسی نپرسید کی هستی.
می خواستم خودم را باور کنم و خودم را بشناسم، اما نشد. این همه حرف و درد دارم، اما آنها را به کی بگویم؟ چشمهایم را می بندم تا دردهایم را بشمرم. خواب ندارم...
استاد حرف می زند و من گوش می کنم و مریضهای دیگر بر تختهای خود ساکت و آرام خوابیده اند یا چشمی باز کرده اند و ما را تماشا می کنند. اما نمی دانم پیرمرد را می شناسند و می دانند روزهای سخت مریضی را با چه انسان بزرگی همسایه شده اند یا نه ...
● بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار...
نمی دانم چرا هر وقت از ته دل، دلم از روزگار و زمانه می گیرد، این بیت ناخودآگاه زمزمه ام می شود و خواندن آن آرامم می کند. راهروهای بیمارستان را به سمت «خروج» می روم و با خودم این را زمزمه می کنم که:
بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار
فکری به حال خود بکن این روزگار نیست
فکر می کنم همیشه خدا دیر می رسیم. منی که مثلاً دارم روزنامه نگاری می کنم، تویی که مثلاً مخاطب کارهای استاد ترمه چی ها هستی و مهمتر از همه توی مدیر فرهنگی سالها فرصت داشتیم کاری بکنیم، اما نکردیم.
توقع داشتیم هنرمند سراغمان بیاید و سراغی از او نگرفتیم و فراموش کردیم که هنرمندان را باید از هنرمند نماها جدا دانست که برای نشان دادن خود، خود را به آب و آتش می زنند. فراموش کردیم که بعضی ها با بعضی ها فرق دارند و بعضی گوهرها نایاب هستند و از پس گذر سالها و سالهاست که صیاد دهر، چشمش به دیدن یکی از آنها روشن می شود...
و باز هم دیر رسیدیم، دیر دیر
یک شنبه صبح است. پیام کوتاهی از نقاش خوب آقای خلیلی بهت زده ام می کند.
«سلام! استاد ترمه چی پرواز کرد، روحش شاد.» من می مانم و اشکی که بر صورتم می دود. تا من دیروز را دوباره مرور کنم؛ صبح دیروز را، همان ساعتهایی را که کنار تخت استاد ایستاده بودم و او آرام حرف می زد. حرفهایی که همه اش شعر بود. شاعرانه شاعرانه، اما دردمندانه و نغز.
حالا من می دانم تخت شماره ۱۴ اتاقی که استاد، میهمان آن بود برای ساعتی خالی می ماند و بعد از ساعتی یا دقایقی دوباره مریض بر روی آن می خوابد و استاد تختش را به دیگری وا می گذارد و حافظ کوچکش و عینکی که او را در خواندن حافظ کمک می کرد، تنها می مانند. می دانم حالا تابلوهایی که او عمری برای خلق آنها زحمت کشیده است، غمگینند، گریه می کنند، درست مثل آسمان مشهد که می خواهد ببارد.
دیروز حتی لحظه ای فکر نمی کردم امروز برای «رفتن» استاد بنویسم؛ اما زندگی همین است. وقت رفتن که برسد آدمها می روند، اما پیرمرد هنوز می توانست باشد و خالق زیبایی باشد، هرچند آدمها این روزها زیبایی های اصیل را از یاد برده اند و به شبه زیبایی ها دلخوشند.
با خودم فکر می کنم کاش استاد آن همه درد دل نداشت، کاش او را درک می کردیم و هنرش را و کاش...
● صبر بسیار بباید پدر پیر فلک...
حالا باید سالهای دیگر بگذرد تا دوباره هنرمندی چون «حسین ترمه باف یزدی» که او را به نام استاد ترمه چی می شناسیم، به دنیا بیاید. درست مثل استاد که ۸۲ سال قبل در مشهد به دنیا آمد.
از محضر پدر هنرمندش که بافنده ترمه های زیبا بود، هنر آموخت و البته فقط تا کلاس پنجم درس خواند. آن گونه که در این گفتگو خواندید، بدون استاد به کار نقاشی پرداخت، چون او ذاتاً نقاش بود و تصویر کننده زیبایی های طبیعت و زندگی.
در جایی گفته بود: آن قدر کاغذها و دیوارهای خانه را خط خطی کردم و طرح کشیدم که از خانه بیرونم کردند و دیوارهای کوچه و خیابان، دیوار نقاشی ام شد.
سرانجام صبح یکشنبه ساعت ۸ صبح بیمارستان قائم(عج) بیمارستانی شد که خاموشی او در آن اتفاق افتاد تا هنرمندی دیگر از میان ما برود و ما آرام زمزمه کنیم:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
روحش شاد!
عباسعلی سپاهی یونسی