مطلب ارسالی کاربران
زنی زایید، مردی مرد و فیلمی ساخته شد
یاسر خیّر
بهار 1391 وقتی که سن ام به 30 رسید با گروه ام به بلوچستان سفر کردم و فیلمی ساختیم به نام «سه چنک حاک»به معنای سه مشت خاک به مدت 32 دقیقه،در مورد تولد و مرگ و نگاه مردم بلوچ به آیین های گذار که البته فیلم مدعی این نیست که نگاه قوم بلوچ به آیین های مرگ و تولد را به صورت کامل در این فیلم بیان کرده، بلکه به صورت موردی دو روستا انتخاب شد و دو خانواده برگزیده، که یکی پسر جوان اش را بر اثر تصادف موتور سیکلتی از دست داده و خانواده دیگر، تولد دخترشان را به شادی نشسته است.اما چرا من در جوان سالی به هستی و نیستی و پایان این جهان می اندیشم؟ شاید ریشه های اجتماعی و اقتصادی و تاریخی وسیاسی و فرهنگی و...داشته باشد،ناخودآگاه است دیگر، کسی چه می داند!
اولین اتفاقی که باعث شد به مرگ و نیستی فکر کنم در 8 سالگی ام بود که صفحه آخر شناسنامه ام را دیدم .با خطی نستعلیق کلمه مرگ بر آن حک شده بود.زمان کش آمده بود در آن لحظه و من دل نگران مدتی چشم دوخته بودم به جلد شناسنامه، به برگ های درخت نارنج که از پشت پنجره پیدا بود ،به پنکه سقفی اتاق که آرام می چرخید.از مادرم پرسیدم یعنی همه ماها می میریم؟ پاسخ از قبل معلوم بود ،تنها واقعیت مطلق جهان،بله همه ما روزی می میریم !و از آن شب به بعد، مرگ و نیستی کابوسی شد که با اشکال مختلف، به اندیشه و خواب هایم حمله می کرد و من هر دفعه با توجیهی آن را پس می راندم و زمان که می گذشت، با قدرتی بیشتر و هیبتی بزرگتر به سمت ام باز می گشت. فرصت ساختن این فیلم فراهم شد.آیا با ساختن این فیلم می توانم پاسخی برای سوالاتم پیدا کنم؟پاسخی که تکراری نباشد. مرگ، زندگی... زندگی ،مرگ... خوب که چی؟بعد از مرگ چه در انتظار ماست؟ نیستی مطلق یا جهانی پس این جهان؟ باری، سوالها زیاد بود و پاسخ ها کم... مکان فیلم کجا باشد؟ در سرزمین مادری ام مازندران؟ به قدر کافی می شناسمش و جایی برای لذت کشف برایم نیست و در ضمن آن راز و رمزی که شیفته ام کند را ندارد.انگار با چند صفحه مساله حل شده روبروهستم.
سرزمین بلوچستان را به دلیل گذراندن خدمت سربازی در آنجا می شناسم،بلوچ تنها قومی است که همچنان آیین ها و مراسم و لباس و فرهنگ اش را از گذشته های دور تا به امروز حفظ کرده ،کمتر به آن سرزمین حمله شده ،کمتر با غریبه ها ازدواج کرده اند و همچنین در این اقلیم است که هنوز می توان زندگی های اولیه به دور از تکنولوژی را دید.احتمالا در این زندگی های بدوی، آیین های بکری را خواهم دید .تحقیقات کتابخانه ای مفصلی انجام شد در خصوص آیین های گذار و مطالعه تاریخ قوم بلوچ و آیین هایی که برای تولد و مرگشان انجام می دهند .سایت های اینترنتی مرتبط و مختلفی از جمله انسان شناسی و فرهنگ مرور شد. پس از آن به بلوچستان رفتم .شهرستان ایرانشهر که تاریخی دیرینه تر از دیگر نقاط بلوچستان دارد.اما شهرهای ایران همه مثل هم شده اند .شلوغی ماشین ها، ساختمان های بی قواره و ناهمگون، رانندگی بدون قانون و...با کمی تحقیق ملتفت شدم که اینجا نیز چون شهرهای دیگر ایران درجشن های تولدشان سینتی سایزر می نوازند و رقص های دوچاپی بلوچی که با فارسی مخلوط شده انجام می دهند و در تشیع جنازه هم با ماشین جنازه را سر قبر می برند و دفن می کنند و به در و دیوار اعلامیه می چسبانند ودر مسجد برایش مراسم ختم می گیرند و تمام.خوب پس اتفاق ویژه شان کو؟ کجاست آن راز و رمز و آیین های کهن؟ قطعا فیلم ام را در شهر نخواهم ساخت! به روستاهای بکر خواهم رفت جایی که مثل اجدادشان آیین هایشان را حفظ کرده اند. در ایرانشهر با رسول بخش بلوچی، معلم بازنشسته ای دوست شدم که پایان نامه دوران دانشجویی اش را درمورد آیین های گذار نوشته بود.مردی که مشتاقانه تلاش می کرد فرهنگ بلوچ را آنگونه که هست به مردم ایران بشناساند .با واجه(آقا)رسول بخش، رفتیم دنبال آمار مرگ و میر و تولد. روستا به روستا و شهر به شهر.اما بلوچستان سرزمین بزرگی است و می بلعد حوصله و توانمان را .پس متمرکز در حومه ایرانشهر چشم انتظار تولد و مرگ نشستیم ،برخواستیم، سفر کردیم به روستاهای ریز و درشت و بعضا تازه کشف شده! چه اتفاقی افتاده چرا کسی نمی زاید و کسی نمی میرد ؟ دیری نپایید که دریافتم این سکوت خبری از آنروست که قوم بلوچ بنا به اعتقادات مذهبی که بین شان رایج است اجازه تصویر برداری از زن برای مراسم تولد نمی دهند و در مورد مرگ نیز تعصبات ویژه ای روی میت دارند و با شنیدن خواسته های ما که باید از زن زائو و میت تصویر بگیریم مو بر اندامشان راست می شد .بنابراین از طریق گفتگو با ریش سفیدان منطقه وارد شدیم که همچنان نفوذ خود را میان عامه مردم داشتند .که البته در شهرهای بلوچستان این رسم همچون دیگر رسم ها در حال رنگ باختن است.از طرفی ریش سفید ها هم تا جایی پیش می آیند و همکاری می کنند که پای محدودیت های دینی و تعصبات قومی به میان نیاید.با مراکز بهداشت روستاها هماهنگ شدیم برای دریافت اخبارتولد احتمالی و با مولوی(روحانی) هر روستا نیز در ارتباط تلفنی بودیم برای خبر مرگ !هر از گاهی با مرگ و میر و تولدی مواجه می شدیم و بعد از رفتن به منطقه با مخالفت خانواده یا مولوی روستا روبرو می شدیم و دست از پا درازتر بر می گشتیم به خوابگاهمان در مرکز شهر.اوضاع به همین منوال می گذشت که یکی از اهالی روستا که فرزند دخترش به دنیا آمده بود با وساطت واجه رسول بخش و دوست دیگر بلوچ ام واجه بهرام باشنده پذیرفت که از مراسم شان تصویر برداری کنیم ،این برای ماهایی که از دید آنها غریبه و گجر(غیر بلوچ) بودیم، چیزی شبیه معجزه بود.چقدر آرزو داشتم نوزاد بخش تولد فیلم ام دختر باشد و زاینده... در نهایت بخش تولد با همه تلخ و شیرینی هایش ضبط شد وآنگونه که در فیلم پیداست به سرانجام رسید. اما هنوز نیمی از طراحی که برای فیلم در نظر داشتم به سرانجام نرسیده !در طراحی اولیه ام تولد و مرگ به صورت موازی با هم روایت می شدند، نیستی از دل هستی پدید می آمد و تولد از دل مرگ ! مرگ؟ مرگ را چه طور بگیریم آخر؟روزها به روستاها می رفتیم و از در و دیوار و پرنده و مزرعه فیلم می گرفتیم و در نهایت با هزار شرمندگی به شورای ده می رفتیم و این جمله را ناخودآگاه به زبان می راندیم : کسی به رحمت خدا نرفت آیا؟ و شبها به روستاهای دیگر زنگ می زدیم و همچون لاشخورها منتظر مرگ کسی بودیم که پیر باشد و عمری را سپری کرده باشد،فکر میکردیم حیف است جوان! ولی بعد بین خودمان می گفتیم از آنجا که با رفتن هرانسان پیر،گویی که کتابخانه ای از بین خواهد رفت پس بهتر که پیران هم نمیرند و باشند، همچون بزرگان و راهنمایانی که جهان را به جایی بهتر برای زندگی بدل می کنند. خب اگر کسی نمیرد که نظم دنیا به هم می ریزد و به طبع فیلمی هم در کار نیست ! اصلا صورت مساله را طبق معمول پاک می کنیم و می گذریم...اگر چه در این چند روز سرگردانی به هدفی که انتظارش را داشتیم نرسیدیم اما با خانواده بلوچ سخاوتمندی آشنا شدیم که به ظاهر فقیر بودند اما هر آنچه در خانه داشتند به همنوع و مهمانشان می بخشیدند ،باغی را دیدیم که همچون بهشت وعده داده شده،اینبار نقدا روبرویمان بود و رودی از میان اش می گذشت و درختانی بلند و کنارهم ایستاده داشت که برگ و شاخه هایش بستری مناسب و امن بود برای عشق بازی پرندگان، دخترک خردینه ای را دیدیم که چشمانی به زیبایی و درخشندگی مروارید داشت و ما دقیقه ها محو و مسحور زیبایی وحشی او شده بودیم و... بعد از چند روز به این نتیجه رسیدم که برگردیم و فصل مرگ را در زمانی دیگر و شاید با گروهی دیگر ضبط کنم . اما بهروز بادروج تصویر بردار کار پیشنهادی داد که ماندیم. حالا که ذهن همه گروه درگیر فیلم شده و ذره ذره ساختار فیلم دارد شکل می گیرد، چه بهتر که بمانیم و تمام کنیم این کار نیمه تمام را. همان شب با حسن شبانکاره صدابردار نزد خانواده نوزاد رفتیم و بخشی از گفتار متن فیلم که مربوط به بخش تولد بود را با صدای عایشه رودینی مادر دخترک نوزاد ضبط کردیم . بعد از ضبط صدا دوست بلوچ ام ،واجه بهرام باشنده تلفن کرد و خبر مرگ جوان 24 ساله ای را داد که بر اثر تصادف موتور سیکلتی در دم جان باخته بود. اما خانواده متوفی بسیار داغ دارند و کسی را توان آن نیست که پیشنهاد تصویربرداری از خاکسپاری فرزند جوانمرگشان را به آنها بدهد.صبح همگی در مراسم نماز جنازه حاضر شدیم که در حیاط بزرگ مدرسه دینی شان برگزار شد.با مولوی روستا و بزرگ قوم صادقانه از هدف ساخت این فیلم مستند سخن گفتم و تمام زورم را زدم تا متقاعدشان کنم .گروه بیرون بین جمعیت عذادار در گرمای بالای 40 درجه ایستاده اند و من در درون اتاق مدرسه دینی مشغول چانه زنی !آنها بدبین هستند به نیت ما و حق هم دارند .در تلوزیون و سینما کمتر چهره صادقانه و واقعی از بلوچ نشان داده شده است و من در این فرصت کوتاه می بایست اعتماد ایجاد کنم . لختی بعد جمعیت زیادی از قبیله متوفی آمدند و با لباس های سفید و معطردر چند صف منظم به نماز ایستادند و بهروز بادروج پارچه سیاهی بر روی خود و دوربین اش انداخت و تصویرها گرفت .بدین ترتیب فصل مرگ را هم با همه تلخی و شیرینی هایش به بهترین شکل ممکن از دست برآ،به تصویر کشیدیم.گفتار متن فصل مرگ را با صدای عبدالغفور بلوچی مولوی روستا ضبط کردیم .در این مدت آنچه از بلوچ ها و عکس العمل های آنان به مرگ و تولد دستگیرم شد این بود که بیشترازاینکه به متوفی ویا نوزاد توجه کنند به بازماندگان و اطرافیان او توجه می کنند. و اینکه چه ساده مرگ را همچون پلی معنی کرده اند که دوست را به دوستی دیگر می رساند . دوباره به روزهای قبل از ساخت فیلم فکر می کنم: آیا با ساختن این فیلم توانستم پاسخی برای سوالاتم پیدا کنم؟پاسخی که تکراری نباشد...انگار در مورد مرگ و جهان پس از مرگ صحبت جدیدی وجود ندارد وداشته هایمان به نوعی تکرار مطالب قبل و نوعی درجا زدن است. این نوشته را با جمله پایانی یکی از سکانس های فصل مرگ فیلم از زبان مولوی تمام می کنم : مردم از من می پرسن وقتی ما مردیم زندگی ما تمام میشه؟منم میگم وقتی ما زندگی این جهانمون رو هنوز نشناختیم چطور می تونیم جهان پس از مرگ رو بشناسیم؟