بابک کی مقصودیچطوری جری جان؟
نزدیک 7 و خورده ایه صبح سال تحویل میشه (البته اگه اشتباه نکنم) و حوالی پنج صبح رسیدیم شیراز که با همه ی خانواده ی پنج نفره مون هوار شیم تو خونه ی مادر بزرگه. سه چهار روزی اونجا باشیم و بعد هم همگی بریم به سمت مقصد اصلی .مقصد اصلی بوشهره. شهرک نیروگاه اتمی .خونه ی خاطره انگیز دایی مامان که تو بمبارونای اهواز دوره ی جنگ هیمشه یه سرپناه امن و سراسر شادی و شور و خنده ست. بی ترس از دست دادن و ویرونی خونه و سرپناه خودمون با یه موشک ناغافل 18 متری. عجیبه. نه؟ قراره کمتر از دو ماه دیگه 17 رو تموم کنم و برم تو 18 و از تو چه پنهون که به وسعتی بیشتر از هزار برابر قلبم ، عاشقم ( وای که چه حالی میده عشقای 16-17 سالگی). لامصب به اندازه ی چص مثقال اروتیسم هم قاطی این عشق رویایی نیست. خالص خالص خالص. حتی به زبون هم به درگاهش اعتراف نکردم که مزه ی عشق از ذائقه ی دل صاب مرده م نپره. انگار به قول مولانا عاشق عشقم نه عاشق معشوق. البته اولین بار نیست که این عشق مادینه و نرینه رو تجربه میکنم ولی مطمئن باش از اون دومین باراست که از دفعه ی اول لاعلاج تره. سال قبلش عصر جمعه 4 خرداد (25 May) عاشق شدم و تا این لحظه مقاومت کردم و به زبون نیاوردم. 14 روز بعدش جام جهانی 90 رو با یه افتتاحیه ی فاجعه شروع کردم و تونستم شکسته شدن غرور مارادونا (به خدا اگه بگم اولین تجربه م از اکسیر عشق بوده ، اونم تو 8 سالگی ، دروغ نگفتم) رو با همه ی تلخی هاش تحمل کنم چون اونروز با خانواده ش مهمون ما بودن و داشتم با همه ی وجودم یه تجربه ی غریب رو از سر میگذروندم. با چشمای خودم میدیدم که چطور داره با جذبه ی سحرانگیز عشقش تلخی غم شکسته شدن معشوق اولم مارادونا رو از کامم محو میکنه و بدون اینکه بفهمم جاش رو با یه شیرینی ازلی ابدی پر میکنه. تازه یک ماه بعدش وقتی مارادونا با اون چشمای اشکبار حسرت آلود و ویرانگرش بعد از باخت فینال رم به قلبم چنگ میزد تا اشکامو در بیاره ، معجزه ی عشق چهل روزه ش زخمای قلبمو بند میزد و منو به روزای شیرین آینده برای هر سه نفرمون (اون_من_مارادونا) امیدوار میکرد. تابستون هم به خلاف همیشه دل و دماغ مسافرت نداشتم چون دوری از تهران واسه م دوری از معشوق بود و هر فاصله ای واسه م کشنده اما حالا که عیده ، عشق و خیالش رو برداشتم و با خودم آوردم مسافرت نوروز تو شهر عشق و غزل و حافظ و سعدی. بعد از گذشت ده ماه (یه ماه بیشتر از دوره ی بارداری) دیگه ترسی از فاصله ندارم. فاصله برام معنایی نداره. همه جا با منه و لحظه ای و ذره ای ازم دور نمیشه. تو کورترین پستو ها و هزارتوهای ذهنم وارد میشه و تنهایی رو محو و نابود میکنه. ولی باز هم وقتی که دیدم بدون من و شاید بی خیال و هوای من قصد سفر کرده و مقصد نوروزیش رو دیار مادریش یعنی شهر سلماس انتخاب کرده ، من هم جسارت سفر کردن و دوری جغرافیایی رو با دلی مثل شیر پیدا کردم و با خیال و هوای او شهر گل و بلبل و غزل ، شیراز رو مقصد گرفتم . هردو با همه ی خانواده.
لحظه ی تحویل سال توی شیراز ، درست کنارم سر سفره ی هفت سین نشسته اما شاید من جایی کنار سفره هفت سین شلوغ اونها توی سلماس ندارم. با این حال چه اهمیتی داره ...؟ به قول حافظ مرا عهدیست با جانان ... ، اهمیت این از همه چیز بیشتره.
آغاز سال 1370...
سرنا و دهل...
آغوش ها و بوسه های پیاپی...
امیدها و آرزوهای دور و درازی که قصد ندارم سر رشته ی دراز هیچکدومش رو بگیرم و تا امروز دنبالشون کنم و ببینم چقدرش محقق شده... بجز یکیش
آرزوی شیرین من تو اون لحظه های سرآغاز دوباره... به نظرت گفتن داره...؟ خب معلومه دیگه
نسلی که خوشبختی و لذت همنفسی با معشوق رو تا اون زمان ، هنوز تو وصال رسمی یعنی ازدواج میدید ، چه آرزویی تو فرصت دوباره ای که طبیعت با یه بهار دیگه در اختیارش گذاشته بود میتونست داشته باشه؟
پس بذار سرنخ این آرزو رو تا امروز دنبال کنیم.
بهار سال بعد معشوقه به سامان شد ( به قول مولانا). اما این من نبودم که به سامان رسوندمش. افسوس
21 تابستان بعد من به سامان شدم . با همنفسی که همه عشق بود. تا باد چنین بادا
22 زمستان بعد ، معشوقه ، رنجور (با کمال درد و تاسف ، MS) و مشوش اما مصمم برای به سامان رساندن تنها فرزندش، از سامان برون شد ، با آتش جدایی. صدافسوس
27 پاییز بعد ، هنوز به سامانم اما کشاکش شور و ملال... بگذریم... شور بیشتر است و ملال کمتر... شکر... !
30 پاییز بعد مارادونا پرواز کرد... دریغ
31 یلدای بعد یعنی 30 سال پس از ناکامی عشق و دوری و ناپیدایی من و او در این گذار تلخ و شیرین 30ساله ... دیدار در میهمانی درازترین شب سال. لبخند. قهقهه. انار. بادام. مستی. راستی. دوستی و... فراموشی
.
.
.
بهاران خجسته باد