منم آن موج بی آرام و سرکش
که سرگردان به دریای فریبم
مرا دیگر رفیق و همدمی نیست
به شهر نابسامانی غریبم
با غرور و با شتاب
بر سینه ی نرم آب
دیوانه می خزیدم
در غایت خودخواهی
در انبوه سیاهی
جز خود نمی شنیدم
خروشان و بسته چشم
با کوله باری از خشم
می رفتم از خشم خود
دنیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی
از خود افسانه سازم
اما ز بازی زمان
گمراه و غافل بودم
در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم
در سر نبود اندیشه ای
جز فکر ویرانگری
غافل من از افسانه ی طوفان و ساحل بودم
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
آری، من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته
پیچیده طوفان در وجودم
شد پاره از هم تار و پودم
در لحظه های واپسین
پیک عجل آمد مرا
افتادم و از پا نشستم
بیداد طوفان آنچنان
بر سنگ ساحل زد مرا
چون شیشه ای در هم شکستم
گفتم به خود
ای موج سرگردان که آخر
بنگر به خود چه بودی و اکنون چه هستی
حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت
آخر به دست صخره ی ساحل شکستی
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
آری، من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
آری، من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
آری، من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته