طرفداری| این آخرین گزیده از دومین کتاب زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ با عنوان آدرنالین است. طی هفتههای گذشته، سعی کردیم قسمتهایی جذاب از این کتاب خواندنی ایبرا را باهم مرور کنیم و امروز جزئیات جشن تولد 40 سالگی او و ماجرای غافلگیر شدنش را باهم میخوانیم:
گزیدهای از فصل 10: پاس دادن یا دوستی
بعد از سیسالگی تصمیم گرفتم دیگر جشن تولد نگیرم، چون آن تاریخ لعنتی مانند یادداشتی در تقویم شده بود که میگوید: «یادت باشه که پیرتر شدی». حداقل برای فوتبال. میخواستم با آن مثل یک روز عادی برخورد کنم. تولدم را با آرامش کنار خانواده بگذراندم، بدون مهمانی غافلگیرکننده یا چیزی شبیه به آن. میخواستم به سناریوی عدد چهل، عددی رند و مرزی که کمتر فوتبالیست فعالی از آن عبور کرده است احترام بگذارم.
روز قبل، پاتریزیو، یکی از بهترین دوستانم به من گفت: «فردا باید ساعت ۸ شب آمادهباشی». باشه. فکر کردم قرار است با خانواده شام را بیرون بخوریم. در روز تولدم کاملاً آزادم. ماکسیمیلیان، وینست و یکی از دوستانشان هم در میلانلو هستند چون بازی دارند. هیچ مسئولیتی ندارم، عجله ندارم و همهچیز را در کمال آرامش انجام میدهم. به خانه میروم و هلنا میگوید: «پاشو حاضر شو باید آماده بشیم» «خب، چی بپوشم؟» «لباس شیک بپوش، تولدته».
شیک؟ باشه: شلوار جین با یک پیراهن سفید کافیه. اینجا کمی شک میکنم. چون هلنا خیلی بیشتر از «شیک» لباس پوشیده، انگار که میخواهد برنامهای اجرا کند. بلافاصله متوجه میشوم: «گوش کن، بیخیال سورپرایز پارتی و این چیزا شو، میدونی چقدر ازشون متنفرم». «نگران نباش، فقط برادرت و چند دوست از سوئد هستن. فقط بیا شام بخور.» اوه...باشه...
مرا به هتل Hyatt بردند. مینو قبلاً هدیهاش را به من داده بود: یک تفنگ ساچمهزنی، یا بهتر بگویم، رولزرویس تفنگهای شکاری. فوقالعاده است. آنجا برادرم، همسرش، دوستانم توماس و دنیل مایستورویچ که در تیم ملی با من بود، آندرس و مکس مارتین اولین فیزیوتراپیستم در مالرو، پاتریزو و همسرش حضور دارند. شام میخوریم و بعد منتظر میمانیم تا یکی برسد. از من میپرسند: «میتونی به آشپزخانه بری و با آشپزها سلام و احوالپرسی کنی؟ میدونی، اونا فقط به خاطر تو از رم اومدن». باشه، باافتخار، چون شام واقعاً بینظیر بود. بعد به من میگویند با آسانسور به طبقهی آخر و روی تراس بروم. همراهانم آنجا هستند.
بیرون میروم و نادا تاپگجیک، خوانندهی صربستانی-بوسنیایی را میشناسم و آهنگ Jutro je نواخته میشود، قطعهای که دوست دارم و وقتی وارد صحنهی جشنوارهی سانرمو میشدم پخش میشد. او شروع به خواندن میکند. یکی پس از دیگری خودم را در برابر چهرههای آشنا میبینم. همهی آنها آنجا هستند و وقتی میگویم همه، یعنی همه! «سلام...» زامبروتا «سلام...» داکور «سلام...» گتوزو.
به معنای واقعی کلمه شوکه شدهام، همهچیز غیرواقعی به نظر میرسد. مثل یک زامبی توی تراس راه میروم. آمبروزینی، اودو، آباته، کاسانو، وراتی، دوناروما، سیریگو، کولوسوسکی، پوگبا...چهرههایی که سالهاست ندیدهام. موجی، گالیانی... آهنگ تمام میشود، میکروفون را میگیرم با وجود اینکه گیج و هیجانزدهام سعی میکنم چند کلمه بگویم: «از همهی شما متشکرم. انتظار چنین چیزی را نداشتم...واقعاً سورپرایز خوبی بود. میبینم خیلیها هم هستند که در گذشته با آنها بدرفتاری کردم. فکر نمیکردم بیایید؛ و قسم میخورم به کسی پول ندادم که اینجا باشه. شاید معنیاش اینه که قلب دارم و درنهایت کار خوبی انجام دادهام».
همه دست زدند و در آغوش گرفتنها آغاز شد. بعد آقای پیولی، مالدینی و همتیمیهایم که بهتازگی در برگامو در یک بازی عالی پیروز شدهاند میآیند. بعد شکست ۰-۵ میلان به آتلانتا برگشتم تا کمک کنم و امشب، در همان زمین، میلان من نمایشی فوقالعاده داشت. کالابریا، تونالی و لیائو گل زده بودند، سه بازیکنی که در این ماهها رشد زیادی کردهاند.
چه هدیهی بهتری در روز تولدم میتوانستم از همتیمیهایم دریافت کنم؟
در همین باره بخوانید:
گزیدهای از فصل 10: پاس دادن یا دوستی/ ادامه
در فصل اول تونالی غرق در رؤیایش بود. به اطرافش نگاه و با خود تکرار میکرد: این همان تیمی است که از بچگی رؤیایش را داشتم... امسال از رؤیا بیدار و وارد زندگی واقعی شد. حالا با خودش تکرار میکند: من بازیکن میلانم! و در هر بازی اثباتش میکند؛ مانند یک تانک پانزر در وسط زمین است. ساندرو خیلی زود همه کارهی تیم ملی میشود؛ مانند کالابریا که به اوج بلوغ رسید. تونالی هنوز جا برای پیشرفت قابلتوجهی دارد.
در لیائو هم شایستگی زیادی میبینم. توضیح دادم: او تنها کسی است که کلید ارتباط با او را پیدا نکردم. تسلیم شدم، اگر خودش نخواهد، من نمیتوانم کاری انجام دهم. اگر تصمیم به تغییر و رشد نداشته باشد نمیتوانم کمکش کنم. بالاخره این کار را کرد. تصمیم گرفت به خودش کمک کند و حالا بازیکن دیگری است. با راحتی عجیبی بازی میکند، انگار مقابل تیمهای جوانان است. از روز اول آمادهسازی با ذهنیت درستی وارد شد. بهسختی تمرین کرد و نتیجه گرفت. حالا شرایطش خوب است و باید همینطور ادامه دهد. و برای پیولی اینیک مشکل بزرگ است، چون فکر نمیکنم تابهحال این همه استعداد خوب در تیمش داشته.
یک روز در میلانلو، یک مسابقهی تمرینی یازده مقابل یازده انجام میدادیم. من در تیم دوم بودم و به تیم دیگر نگاه میکردم، همان تیمی بود که بعداً لاتزیو را نابود کرد. با خودم گفتم: اما میتونیم شکستشون بدیم. صد درصد میتونیم. شانس پیولی این است که پنج تعویض در اختیار دارد. همتیمیهای من رشد کردهاند، به صدر جدول رسیدهاند و در لیگ قهرمانان بازی میکنند و از روی آتلانتا رد شدهاند. در طول مهمانی، گالیانی میخواست بازی برگامو را به هر قیمتی ببیند و با خودش یک صفحهی نمایش به تراس آورده بود. واقعاً خوشحال بودم. درحالیکه آدم این چیزها نیستم، باید اعتراف کنم سورپرایز هلنا شگفتانگیز بود. یک ماه رویش کار کرده بود. برلوسکونی هم قرار بود آنجا باشد، اما نرسیده بود بیاید.
از دیدن لوچیانو موجی بعد از سالها بسیار خوشحال شدم. او بود که مرا به ایتالیا آورد و درهای موفقیت را به رویم باز کرد. دیدن گالیانی هم عالی بود. کسی که غیر از زمانی که مرا به پاریس انداخت، همیشه رابطهی خوبی با او داشتهام. گوش دادن به صحبتهای آنها با یکدیگر بسیار جالب بود... گالیانی میگفت: «یکبار زلاتان، قرار بود جلوی ما بازی کنی، اما محروم بودی و لوچیانو هر کاری کرد تا محرومیتت رو برداره. من هم میدانستم و بیکار ننشستم...».
و موجی: «آدریانو، یادته گل ترزگه بعد از برگردون دلپیرو تو سنسیرو چقدر فوقالعاده بود؟» گالیانی: «بیشتر از هر چیزی پنالتی شوا تو منچستر رو یادم مونده». و کاسانو هم بود که بدون ترمز با رفتار خاص خودش با همه شوخی میکرد. جوی واقعاً جادویی بود. خوشحال و هیجانزده بودم. سورپرایز تراس بهترین هدیهی زندگیام بود. و در آن شادی، زیباترین چیز دیدن شادی و غرور فرزندانم بود.
سالها از من میپرسیدند: «بابا، گتوزو چجوریه؟ مالدینی، زامبروتا و آمبروزینی چی؟» ویدئوهای آنها را از یوتیوب برایم میفرستادند و غرق سؤالم میکردند. حالا تمام آن قهرمانها را کنار هم روی تراس میدیدند. به ماکسی و وینست گفتم: «ازش استفاده کنید! برید با همشون صحبت کنید. میتونید ایتالیایی، انگلیسی یا فرانسوی حرف بزنید، متوجه میشن. هر سؤالی دارید بپرسید». از دیدن هیجان آنها خوشحال بودم، از گتوزو پیش پوگبا میرفتند و حرف میزدند. این هم روشی برای فهمیدن بهتر داستانم بود، الآن همتیمیهای خوبی دارم، اما پدرشان با بهترین فوتبالیستهای دنیا بازی میکرد.
کیک بزرگ بود و کفشهای فوتبال من رویش قرار داشت. تا ساعت ۴ صبح در حال صحبت و شوخی روی تراس ماندیم. واقعاً از آن لذت بردم. با ترس وارد Hyatt شده بودم. آن عدد غولپیکر ۴۰ که توسط پنجرههای روشن ایجاد شده بود باعث شد عرق سرد کنم: چه چیزی در انتظارم است؟ اما تقریباً نزدیک سحر، خوشحال از آن خارج شدم و یک چیز در سر داشتم: اگر خودم جشن را ترتیب میدادم، همهی آنها حتی ناخواسته میآمدند. با خودشان فکر میکردند: اگر زلاتان باهامون تماس بگیره، نمیتونیم نه بگیم.
اما نمیدانستم چه کسانی دعوت شدهاند؛ بنابراین تمام کسانی که روی تراس بودند میتوانستند بهانهای بیاورند و من هم هرگز نمیفهمیدم. این یعنی به این دلیل آمده بودند که مرا دوست داشتند و از جشن گرفتن کنارم لذت میبرند. وقتی گفتم غیر از وکلایم دوستان کمی دارم، ممکن است اغراق کرده باشم.