"یڪ خیابان آرزو دارم،هزاران ڪوچه آه...
میزنم خود را به چپ ڪوچه ازاین بیراهه راه...
قرصهای لعنتی بدجـــــور خوابم میڪنند
بارها گفتم مسیرم میخورد تا قرص ماه...
حس غربت در دل شهری ڪه بی آرامشست
میڪند زندان جهان را،میڪند دل را تباه...
قرصهای لعنتی تصویری از نابودی اند
میڪشاند عاشقی را بیگنه سمت گناه...
گرگ خونخوارست ناباور شدن در زندگی
می رساند یوسف دلپاڪ را هم سمت چاه...
بس ڪه جای فال هرباره،توهم میزدی
باز آوردم بسوی حس و ایمانم پنــــــــاه...
دور شو از حرفهای بی ثمر هنگام عشق
تا شوی در مذهب عشق و ستایش قبله گاه..."
آرزوبیرانوندشاعر