"سوخــتــم با غزلی... گــــرد شدم تا نروی
درد یک شــــاعر ولـگـــــرد شدم تا نروی
رای مــــثبت به تبر دادمــــو حتی در باغ
پیــــش پاهای خــــودت زرد شدم تا نروی
خانه از رفـــتن تو سخــت فرو ریخته بود
من هــــم آوارغــــمی ســرد شدم تا نروی
خواســـتم رو نشود جنس غرورم در شهر
بغـــض آشفـــته ی یک مرد شدم تا نروی
بی تـــفاوت به قدمــــهات فــقط زل زدمو
در دلم نـــاله ی برگــــــرد شدم تا نروی
دست در دست جنون دادمو از خلوت خود
به ســــــکوتی ابـــدی طرد شدم تا نروی
و تو رفتی و گذشــت این همه از تنهایــیم
هر چه این غم ســــرم اورد شدم تا نروی
.
.
.
ماه من پنــــجه به مــــهتاب خـیالت نزدم
چـشم بر فاصـــــله ها...درد شدم تا نروی"