(اگر دارید این فصل رو می خونید، حتما روش دقت کنید، نکات دارک و پیچیده ای دستتون میاد)
در 22 ژانويه 2004 داشتم از نزد يک دوست برمي گشتم که در يک ايستگاه پمپ گاز در برخوردگاه 8 مايل و کوليج راود توقف کردم تا هوندا اکوردم را پر کنم. درست بعد از 11 شب بود، متصدي نور ماشين را کم کرده بود و بايد سعي مي کردم قبل از اين که بتوانم کارت اعتباري ام را ببرم چندين بار ماشين را به کار بيندازم. از قبل پول را پرداخت کردم و شروع کردم به پر کردن ماشين. سر لوله را در حال پمپ کردن در باک رها کردم و سپس روي صندلي راننده نشستم تا از مايل بر ساعتم يادداشت بردارم. ناگهان صداي تلقي شنيدم که شبيه افتادن سر لوله بود بعدش فردي دستش را داخل پنجره ام کرد. او يک اسلحه به طرفم گرفت:
ـ از صحنه روزگار محو شو!
باور نداشتم چه چيزي داشت رخ مي داد. همه چيز مانند فيلم ها در حالت حرکت آهسته بود:
ـ ولي تو که يک بچه اي.
در واقع جواني اش را دست انداختم. آن پسر گونه هاي موش خرمايي داشت؛ خيلي بچه مي زد. ولي چشم هايش شيشه اي بودند. فرياد مي زد:
ـ هرزه من شوخي نمي کنم!
هنگامي که سعي مي کردم مدارکم را جمع کنم تاييدش کردم. کاغذها همه جا پخش شده بودند، تمام کف ماشين. افکار عجيب ذهنم را فرا گرفتند: به غير از پول، من 3573 دلار پول نقد و يک قبض صد دلاري فوري در جيب مخفي کيف پولم داشتم. تمي خواستم او همه چيزي که با اطلاعات شخصي ام در زندگي به دست آورده بودم را صاحب شود. اين ها شامل کلي گواهينامه رانندگي قديمي، اولين گواهينامه هاي پسرهايم، گواهي تولدهايشان، کلي عکس و نامه، برگه هاي شناسايي ام و حتي مقاله هايي که در کتابم جمع کرده بودم مي شدند. بيشترشان در کيف پولم بودند که آن قدر پر بود که جرئت نزديک شدن به آن را هم نداشتم.
زندگي ام جلوي چشمانم بود. فکر مي کردم. خداي من حتي فرصت نداشتم با پسرهايم حرف بزنم. مارشال محال بود که اين ماجرا را باور کند. اگر به من شليک کنند چه کار بايد بکنم؟ مانند قرار گرفتن در يک کابوس بود که به نظر مي رسيد براي هميشه ادامه داشته باشد اگر چه در واقع همه اش در چند ثانيه اتفاق افتاد. سگ دوست داشتني ام، ايچي، يک دو رگه لابرادور هم در ماشينم بود. قلاده اش را گرفتم. آن پسر بالاخره مرا از ماشين با موهايم بيرون کشيد و قبل از اينکه مرا کنار پمپ ها روي زمين بياندازد شديدا سرم را عقب و جلو کرد.
ايچي رويم پريد و من از روي اضطراب قلاده اش را از روي کتم باز کردم. آن پسر يک اسلحه کوچک نقره اي کاليبر 45 به طرف سگ گرفت. فرياد زدم:« نه، سگ را نزن!» و با عصبي شدنش، موقعي که داشت چيزي درباره اينکه پدرش در جکسون است و خيلي دوست دارد با او باشد زمزمه مي کرد اسلحه را به طرفم گرفت. بعدا شروع کرد به تکرار اين حرف:
ـ خداحافظ هرزه!
ـ لطفا، لطفا نه!
ـ هرزه من شوخي نمي کنم! مي خواهم تو را بکشم. غزل خداحافظي ات را بخوان.
ماشه را کشيد، هيچ چيز اتفاق نيفتاد. در حالي که فحش مي داد با دستش به ته تفنگ ضربه زد. به من گفت که بلند شوم و عقب عقب فرار کنم. کلي تلاش کردم تا روي پاهايم بايستم ولي دائما احساس مي کردم که انگار دارم فرو مي ريزم. بار ديگر با تفنگش به طرفم آمد و به من گفت که غزل خداحافظي ام را بخوانم. ولي بعد او فرار کرد و سوار ماشينم شد. تاير جيغ ممتدي کشيد و آن بچه با دار و ندارم سرعت گرفت.
متصدي آن داخل ترديد داشت. به طرف بخش دويدم ولي او دستور داد که سگ را بردارم و بيرون بروم. از او خواهش کردم که به پليس تلفن کند. او تلفن را پشت پنجره محافظ گذاشت و موقعي که رفتم تا آن را بردارم، او آن را بيرون برد و به جايش مرا بيرون در هل داد. فکر مي کردم زماني که من را معطل نگه داشت خودش به پليس زنگ مي زد ولي او فقط اين کار را کرد تا پول مکالمه را از من بگيرد تا خودم با آن ها تماس بگيرم. مطمئن نيستم چه گفتم فقط يادم مي آيد سر اپراتور بارها و بارها فرياد مي کشيدم که از من دزدي شده. در 911، خانم اپراتور مدام مي گفت که متوجه نمي شود من چه مي گويم، براي همين پشت تلفن فرياد زدم که من مادر امينم هستم. مي دانم که همه چيزي که شنيده بودند «امينم» بود.
با شاهدان عيني اي که مي گفتند آن پسر را تعقيب کرده بودند و آن پليس فقط يک بلوک دور بوده صحبت کردم. خيلي آهسته پليس بلوک را ترک کرد و داخل شد و ناگهان هلي کوپترها بالاي سرمان به پرواز درآمدند. جداي سر و صداي راديوها از فردي شنيدم که مي گويد ماشين امينم دزديده شده که آن ها آن پسر را بازداشت کرده بودند و آن ماشين و مدارکش دوباره برگردانده شده بود. وقتي که کاشف به عمل آمد که اين من بودم که ماشينم دزديده شده و نه پسرم، انگار که اصلا اهميتي براي آن ها داشت.
آن ها مرا به نزديک ترين ايستگاه پليس در اوک پارک بردند، مرا يک گوشه نشاندند و متهمم کردند که من يک مجرم بودم. فقط آن جا با پالتوي پشمي ام نشسته بودم، قلاده ي ايچي در دستم بود و گريه مي کردم. آن ها پرسيدند که مي خواهم به مارشال زنگ بزنم ـ فکرش را مي کردم که آن ها براي پانزده دقيقه شهرت او را هم مي خواستند. سرم را به نشانه منفي تکان دادم. طولي نکشيد که آن ها پرونده را هم رها کردند. آن پسر از ماشينم پياده شده بود و داشت از طريق حياط پشتي يک خانه فرار مي کرد که پليس بعد از شاهدان عيني به او رسيد و دستگيرش کرد. نخواست تا حرف بزند و مي گفت فقط در حضور مادرش و وکيلش حرف مي زند. کيف پولم با تمام پول و کارت شناسايي و عکس بچه هايم از دست رفته بود. افسرهاي پليس به من گفتند اگر آرامشم را حفظ کنم آن ها وسايلم را برايم مي آورند.
آن ها داخل اتاق آمدند و بيرون رفتند ولي ناگهان همه ول کردند و رفتند. وقتي که درخواست هايم را براي اطلاعات گرفتن تکرار کردم، افسرها طوري ناديده ام گرفتند که به نظر برسد دارند با هم جرو بحث مي کنند. بالاخره يک افسر داخل شد، در را پشت سرش بست و به من گفت که هيچ مدرکي وجود ندارد. من از اينکه نه صدايم را شنيدند و نه مدارک شخصي ام را پس گرفته بودم احساس خشم و غمگيني را با هم داشتم. حالم از اين موضوع به هم مي خورد.
هنگامي که بعد از آن حادثه به اداره پليس برگشتم در حالي که در شوک بودم و قلاده ايچي را دستم گرفته بودم، تمام چيزي که مي توانستم بگويم اين بود که نميتواستم باور کنم که آن پسر چقدر بچه سال به نظر مي رسيد. پليس از اظهاراتم نوشته اي تنظيم کرد. براي رسانه ها طولي نکشيد که خبر ماشين دزدي به گوش رسيد. صبح روز بعد سرخط تمام خبرهاي دنيا بودم. تلفنم مدام از تماس دوستان و اعضاي خانواده ام که مي خواستند مطمئن شوند که حالم خوب است زنگ مي خورد.
تنها کسي که به نظر نمي رسيد بخواهد چيزي درباره اش بداند مارشال بود. سعي کردم موضوع را ناديده بگيرم و به رسانه هاي محلي گفتم که او «ظاهرا نبايد در شهر بوده باشد» اين موضوع متعلق به هفته ها قبل از اينکه مارشال باخبر شود چيزي رخ داده بود. يک روز که با ناتان تلفني حرف مي زدم شنيدم که از پشت سر مرا دست مي انداخت و مي گفت:
ـ اين بايد در 8 مايل رخ مي داد. مگر نه؟
متوجه شدم که او حتي باور نمي کرد که من مورد حمله قرار گرفته بودم. يکي از دوستان نزديکم برايم کمي اطلاعات جور کرد. او گفت حمله کننده ام يک پسر ديوانه بود که به هواي دزدي از مادر امينم اعتراف کرده است. آن بچه ادعا کرد که تا زماني که او به من نزديک شد او مرا نشناخته بود؛ بعدا مرا از طريق تلويزيون تشخيص داد. چه کسي قرار است بگويد آن موقع چه اتفاقي افتاد؟ بخواهم منصف باشم مارشال مسائل مهم تري مانند هيلي براي ناراحت شدن داشت.
در ماه فوريه، کيم روانه زندان شد. او تست ادرارداد و براي افسر عفو مشروطش مشخص شد که او کوکائين مصرف کرده. نمي توانم بگويم که چقدرحس بدي نسبت به او دارم. او هيچ وقت به يک چيز پايبند نمي ماند و فقط کاري را مي توانست انجام دهد که خودش دوست داشت. مارشال گاهي درباره اش شوخي مي کرد و مي گفت اگر کيم در کپه کود هم مي افتاد آخر سر در حالي که رز بو مي کرد بيرون مي آمد. او کمتر از يک ماه در زندان ماند. با اين حال هنوز هم زياد عبرت نگرفته بود. او بعد از دور زدن برنامه ترک اعتياد مواد مخدر در ماه ژوئيه براي 140 روز ديگر به زندان فرستاده شد.
من بعد از اينکه چطور با برادرم تاد در زندان رفتار مي شد به سازمان عفو بين الملل پيوستم. او مثل يک مرد شکست خورده از زندان آزاد شد. ولي من مي خواستم جيمز نات، پسر شانزده ساله اي که به خاطر دزدي از من دستگير شد هم به خاطر ماشين دزدي تنبيه شود. من آن شب بخش بزرگي از زندگي ام را از دست دادم. من حتي مطمئن نبودم که دادستان ها فرد درست را دستگير کرده باشند. يادم هست که حمله کننده پنج و نه فوت قد و150پوند وزن داشت. نات قدش به بيشتر از پنج و دو فوت و وزنش به نود و هشت نمي رسيد. ولي گفته بودم که او قبول داشت که اين کار را کرده بود. در ماه آوريل، قاضي قانون گذاشت که نات، طبق قانون بزرگسالان بايد به زندان با اعمال شاقه محکوم شود. او براي ماشين دزدي گناهکار شناخته شد و براي چهار سال به زندان محکوم شد و ملزم به پرداخت 3573 دلار به عنوان جريمه به من شد. لازم نبود بگويم که او يک پني هم به من نداد. سگ بيچاره ام ايچي بيشتر از خودم از ضربه روحي و رواني رنج مي برد. تا به امروز وقتي به ايستگاه گاز مي رويم هول برش مي دارد.
خودم هم ديگر بيش از حد مراقب شده ام. سعي مي کنم اگر دير شود از اين جور جاها دوري کنم. ايچي بعد از اينکه آن پسر ماشين را دزديد رويم بالا رفت و اگرچه آن لحظه نفهميدم که استخوان پايم شکسته ولي با شروع ماه مه دچار مشکلات جسمي جدي اي شدم. يک ورم بزرگ روي سينه ام پيدا کرده بودم. دکترها باور داشتند که اين مشکوک به سرطان است. بعدها واقعا داشتم با آن دست و پنجه نرم مي کردم. من بيمه درماني نداشتم و بايد براي ماموگرافي پول نقد پرداخت مي کردم.
بعدا به من گفته شد که قبل از عمل جراحي قواي بدني ام را برگردانم. وزنم ده پوند کم شده بود. وزنم حول و حوش هشتاد و پنج پوند شده بود. واکنشم به اين موضوع اين بود که اين موضوع را حاشا کنم. خبرش خيلي زود به مارشال رسيد. وب سايت طرفدارها کلي داستان درباره اينکه من داشتم مي مردم منتشر کرده بودند. بالاخره جداي از حب و بغض او با من تماس گرفت:
ـ حالت چطور است؟
صدايش کاملا نگران به نظر مي رسيد.
ـ حالم خوب است پسرم.
اين تمام چيزي بود که توانستم بگويم. نمي خواستم او را درگير مشکلاتم بکنم. سعي کردم بحث را با چيزهاي ديگري مانند هيلي عوض کنم ولي او از من خواست تا صورت حساب هاي پزشکي ام را براي بخش مديريت شرکتش فکس کنم. پيشنهاد داد که مي تواند برايم بيمه درماني ترتيب دهد. به او گفتم که پول او را نمي خواهم ولي او اصرار کرد که آن ها را برايش بفرستم. چيزي که من مي خواستم فرصتي بود تا دوباره يک ملاقات رو در رو با مارشال داشته باشم. مثل آن روزهايي که مارشال معروف نشده بود کنارش بنشينم و با او حرف بزنم. اين خواسته عملي نمي شد ولي حداقلش تماس گرفت.
برادرم تاد سنگ صبورم در بسياري از لحظه هاي سختي که داشتم بود و به اندازه اي که نگران بودم پابه پايم مي آمد. او جان مرا زماني که ناتان را باردار بودم نجات داده بود و آن مايک هريس چاقو به دست، مردي که موقع بارداري ام به من حمله کرد را تعقيب کرد. او در بدترين لحظه هاي زندگي ام مرا اميدوار نگه مي داشت، مرا مي خنداند و هميشه از من حمايت مي کرد. براي پسرهايم مانند پدر بود و هر وقت که به او نياز داشتند به هر دوي آن ها کمک مي کرد.
تاد بيشتر از خودم از اينکه سرطان سينه ام تشخيص داده شد غمگين شد. مي ترسيد که مرا از دست بدهد. يادم مي آيد که مدام مي گفت:
ـ تو نمي تواني مرا پشت سرت رها کني و بروي.
بارها و بارها خاطرجمعش مي کردم که من نمي ميرم. زندگي تاد اصلا آسان نبود. از همان لحظه اي که به دنيا آمده بود سعي کردم تا از او حفاظت کنم. اول از پدر که ادعا مي کرد تاد اصلا فرزند خانواده نبوده و بعد از ناپدري هايمان. تاد نسبت به سنش بزرگ و زمخت بود. هميشه از درخت ها مي افتاد و تصادف مي کرد. مثل من او هم با توجه به کودکي بدي که داشت قسم خورده بود که بهترين پدر براي فرزندانش باشد. او از پسرش تاد جونيور و دخترهايش، کريستينا و تارا از همسر اولش شري، در کنار کوري و بابي از همسر دومي جنيس پشتيباني مي کرد. همان طور که من مارشال و ناتان را با عشق بزرگ کرده بودم، تاد هم همين کار را با فرزندانش انجام مي داد. کاري نبود که او براي آن ها انجام نداده باشد. اما درست مانند مارشال، فرزندانش در نوجواني سرکش شدند. احتمالا اين موضوع که او هفت سال بابت قتل برادر جنيس مايک هريس براي دفاع از خود زنداني شد هم به اين مسئله کمکي نکرد. او تا قبل از آن با هيچ پليسي سرو کار نداشت ولي هريس او را به گوشه نشيني رسانده بود.
همان طور که قبلا گفتم، تاد يک تفنگ دست نخورده که براي دفاع از خودش حمل مي کرد برداشت، به هريس شليک کرد و بعد از آن به نزديک ترين پاسگاه پليس رفت تا خودش را معرفي کند. نخواست که بگويد در حالت ديوانگي اين کار را کرده چون مي دانست که اين کار را براي دفاع از خودش کرده بود. ولي بعد از دو هفته دادگاه قاضي قانع نشد. تاد به هشت سال زندان محکوم شد ـ پنج سال براي قتل و سه سال براي حمل غيرمجاز اسلحه. وقتي که بيانيه خوانده شد حسابي شوکه شدم و متوجه شده بودم پرونده غيرمنصفانه پيش مي رفت.
شخصا از حکمي که شاهدان وضع کرده بودند ناراحت بودم. مدارک و همچنين سوءتفاهم توسط هيئت منصفه شنيده شده بود. اين موضوع براي برادرم مثل يک جهنم زنده بود. دائم نقل مکان مي کرد؛ هر زندان از زندان قبلي بدتر بود. هميشه يک نفر وجود داشت که توسط افراد قوي تر مورد آزار و اذيت قرار بگيرد و تاد دائما اين اتفاق توسط هم سلولي ها و زندانبان ها برايش مي افتاد. وقتي که مبارزه ها شکست مي خوردند، گاهي مورد سرزنش قرار مي گرفت. جايش در سلول انفرادي و يک قفس ـ نوعي سلول مخصوص ـ قرار داشت. سلول هاي تفکيک شده جعبه هاي بتني بدون پنجره بودند که به زور شش فوت وسعت داشتند. بعد از چهل و هشت ساعت حبس در آن جا افراد رواني مي شدند.
تمام تلاشم را کردم تا روحيه تاد را حفظ کنم. با وجود بدترين سال که ناتان به پرورشگاه فرستاده شد بين ميسوري و ميشيگان رانندگي مي کردم تا هر دوي آن ها را ببينم. زمان زيادي براي ملاقات با تاد که گاهي بدجور احساس مي کردم من هم زنداني بودم صرف شد. مي توانستم دردش را بفهمم. درباره وضعيت زندان ها با عفو بين الملل ارتباط گرفتم. از آن موقع تا به امروز عضو فعال اين سازمان بوده ام. فقط زندان هاي جهان سوم نيستند که با زنداني هايشان بدرفتاري مي شود. آمريکا به نظرم يکي از کشورهايي است که بدترين زندان هاي دنيا را دارد و سياستمداران تازه از خودشان مي پرسند که چرا بسياري از زنداني ها بدتر از زماني که واردشان شده اند از آن جا بيرون مي آيند!
وقتي که تاد بعد از هفت سال از هشت سال محکوميتش آزاد شد حسابي شکسته شده بود. وضع سلامتي اش بعد از آن همه آزار و اذيت زندان و سوء بهداشت خيلي بد شده بود ولي او قسم خورده بود که شروع جديدي خواهد داشت. ازدواجش بعد از آزادي از هم پاشيد. او به خانه نان رفت و تا زماني که او در سال 2000 از دنيا رفت از او مراقبت کرد. تاد خانه او را هم به ارث برد. حسابي خوشحال بودم که نان براي تاد چيزي گذاشت. آن خانه کمکش مي کرد که يک زندگي پايدار داشته باشد. تاد کار کردن بر روي تجارتش را شروع کرد و خودش را وارد صحنه موسيقي کرد. گروهي به اسم نمسيس راه انداخت و ترتيب تمام وسايل مورد نياز را داد. آن ها آهنگ هاي زيبايي بيرون مي دادند. تاد در تمام بدترين لحظاتي که با مطبوعات داشتم کمکم مي کرد و بارها از من دفاع مي کرد. بيشتر درباره خانواده نامنسجم مارشال بود و تاد که حالا سوء سابقه داشت به اعتبار مارشال به عنوان يک تصوير مرد سرسخت در سال هاي 1999 و 2000 اضافه مي کرد. ولي درست مانند همان کاري که با من شد، مارشال خشمش را روي تاد هم خالي کرد. او تاد را متهم کرد که دارد خاطراتش را به رسانه ها و وسايل قديمي اش را به اينترنت مي فروشد.
با اين حال تاد از او دفاع کرد و به هرکسي که شنيده بود گفت که من و مارشال علاقه مند بوديم که نزديک باشيم و رابطه سرشار از عشق داشتيم تا زماني که کيم وارد زندگي مان شد:
ـ يک دختر براي تمام عمرش دختر است. يک پسر هم هميشه پسر است تا زماني که زني بگيرد.
اين را تاد در مصاحبه اي با سايت Salonدر سال 2000 گفت و توضيح داد که چطور من و مارشال از هم جدا شده بوديم. تاد عاشق زني به نام کيتي شد، يکي از دوستان تانيا که آن ها را به هم معرفي کرده بود. آن ها بسيار کنار هم خوشحال بودند و او براي دو فرزند نوجوان کيتي مثل يک پدر بود. ولي آن زن با يکي ديگر از اعضاي گروه تاد ناپديد شد. بعدها او زن ديگري که نام او هم کيتي بود و يک پسر جوان داشت را ملاقات کرد. او بار ديگر تصميم گرفت تا زندگي جديدي را شروع کند. در نهايت يک جا در ميشيگان شمالي با پنج جريب زمين خريد و تمام کارهاي برقکاري، لوله کشي، فرش کردن و کارهايي از اين قبيل را برايش انجام داد تا آن را به يک خانه زيبا تبديل کند.
چون که سلامت تاد حسابي در زندان به خطر افتاده بود، او از ديسک کمر رنج مي برد و دچار چند شکستگي داخلي در استخوان هايش و مشکلات جدي کبدي شد. او همچنين درگير چند بدهي شد و مجبور شد تا خانه نان را به قيمت 45 هزار دلار بفروشد. آن خانه به مدت پنجاه سال در اختيار خانواده بود ولي من درک مي کردم چرا او نياز داشت تا آن خانه را بفروشد. آن خريدار هم کمي بعد آن خانه را در سايت eBay به قيمت يک ميليون دلار به فروش گذاشت.
مارشال خشمگين بود و عصباني تر هم شد وقتي که تاد در يک دي وي دي درباره او به اسم «پشت نقاب» ظاهر شده بود و ترتيب يک وب سايت درباره امينم را داده بود. تاد همچنين سعي داشت که يک کتاب بنويسد. اين کتاب درباره زندگي اش و اتفاقات وحشتناکي بود که برايش در زندان رخ داده بود. در مصاحبه اي با روزنامه محلي ماکومب ديلي در سال 2002، تاد اذعان کرد که اقداماتش چندان در ميان خانواده درست پيش نمي رفتند.
ـ او (مارشال) از دستم عصباني است. همه از دستم عصباني مي شوند، همه اعضاي خانواده. ولي من کاري که لازم باشد انجام بدهم را انجام مي دهم.
وقتي که تاد از زندان آزاد شد و ازدواجش شکست خورد، حسابي افسرده شده بود. وضعيت بد جسمي اش هم نتوانست به اين وضع کمکي بکند. ولي خودکشي چيزي نبود که او در نظر داشت. بعد از فروختن خانه نان، او و کيتي بر روي خانه جديدشان کنار يکديگر تمرکز کردند. او خوشحال تر از چيزي بود که من تا آن موقع ديده بودم. اگرچه بعدا تصميم گرفت خانه را بفروشد و با خانه موتوري اش دور کشور را سفر کند. در سپتامبر 2004 براي بار دوم دستگير شد. تاد که به ندرت دست به الکل مي زد، ساق پايش شکسته بود و منتظر عمل جراحي بود که پليس او را از صف بيرون کشيد.
پليس از او خواست تا روي يک پا بايستد ـ يکي از تست هاي هوشياري اين است تا تعادل شخص را بررسي کنند ـ برادرم توضيح داد که به خاطر آسيب پايش قادر به اين کار نيست. تاد تمام شب را در بازداشتگاه محلي گذراند، جايي که زندانبان ها در دستگاه مخابره زندان آهنگ امينم را گوش مي کردند. بعد از اينکه از بازداشتگاه آزاد شد او را به بيمارستان بردم و او براي پنج پيچ خوردگي در ساق پايش عمل جراحي شد. دکترها از اين ترسيده بودند که او ممکن بود هپاتيت C داشته باشد و تاد گفت که با او مانند يک جذامي رفتار مي شد.
در راه خانه، دوست دخترش کيتي تماس گرفت تا بگويد او و پسرش از ترس سگ رتويلر همسايه شان در خانه حبس شده اند. آن ها هميشه با خانواده اش مشکل داشتند براي همين تاد با وجود اينکه دکترها گفته بود نبايد رانندگي کند، از اين حرف سرپيچي کرد و مستقيم به طرف آنجا رفت. سگ ماشين تاد را تعقيب کرد و بعد به طرفش دويد. همسايه ادعا کردند او سگ را زير گرفته، نزديک بود که اين اتفاق بيفتد و بالاخره با پليس تماس گرفته شد. هفته بعد او به ظلم، شکنجه و حمله به يک حيوان مورد اتهام قرار گرفت. همه اش دروغ بود. در حقيقت بعدا متوجه شدم که آن سگ حالش خوب بود ولي اگر گناهکار شناخته مي شد تاد پنج سال در زندان مي ماند. تاد عاشق حيوانات بود و حسابي غمگين بود که مورد اتهام آزار يک حيوان قرار گرفته. تصميم گرفتم که دارايي هاي مهمم را بفروشم و براي يک وکيل خوب خرجشان کنم و تا زماني که تاد در ميشيگان بود تا منتظر وضعيت اتهامش باشد، من ترتيب فروش شان را بدهم.
17 اکتبر تولد سي و سه سالگي مارشال بود. مثل هميشه يک کارت پستال به همراه يک عروسک بچه بالدار فرستادم و طبق معمول هيچ پيام برگشتي دريافت نکردم. بعد از دو روز رانندگي از ميشيگان به ميسوري رسيدم. درست قبل از نيمه شب، تلفنم را خاموش کردم و به خواب رفتم. ساعت 1 نيمه شب، با در زدن هاي محکم شوهرخواهرم لينارد و خواهرزاده ام جاناتان از خواب پريدم. داشتند فرياد مي کشيدند که تاد تير خورده. تاد در مراقبت هاي ويژه بستري شده بود. دکترها مي گفتند که ديگر امکان بهبودي براي او وجود نداشت. ساعت 4:40 صبح تصميم بر اين شد که او را از دستگاه هاي حمايتي جدا کنند.
تاد بيست و پنج دقيقه بعد مرد؛ او فقط چهل و دو سال داشت. از آن تاريخ به بعد هيچ وقت خودم را به خاطر اينکه او را با خودم به ميسوري نبردم نبخشيده ام. شايد او تا الان زنده مي ماند؛ مطمئنم که مي ماند. در آن روزهاي تاريکي که در پيش داشتم، سعي داشتم که بفهمم چه اتفاقي افتاده. ولي همه، حتي پليس مرا دور خودم چرخاندند. مرگ تاد خودکشي اعلام شده بود. گفته شده بود که او بابت مشکلاتي که براي سگ همسايه درست کرده بود در کنار دستگيري اش به خاطر سرپيچي از قانون رانندگان الکلي ناراحت بود و در نهايت به صورت خودش شليک کرده بود.
براي يک ثانيه هم حرف شان را خريدار نبودم. حتي دوست دخترش کيتي هم اين کار را نکرد. تاد روحيه قوي و خوبي داشت و ساعت 3:30 بعد از ظهر از خانه يکي از دوستانش به او زنگ زده بود تا بگويد دارد با يک نفر صحبت مي کند تا به او کمک کند ماشين را راه بيندازد. چون ماشين گازوئيل نداشت تا پسرش را از خانه همسر سابقش جنيس بياورد و به خانه برگردد. بعدا ساعت 12:30 شب، جونيور که همه ما او را تاد بزرگ صدا ميزنيم با 911 تماس گرفت تا بگويد پدرش را در حالي که بيرون خانه اش در نيوبالتيمور پارک کرده پيدا کرده است.
او در صندلي راننده نشسته بود و بي هوش شده بود. به من گفتند که به خودش شليک کرده. يکي از اولين سوال هاي بدون پاسخي که من پرسيدم اين بود که او در ميشيگان جنوبي در خانه پسرش چه مي کرده وقتي که گاز کافي نداشته تا به خانه همسر سابقش برود. حتي يک يادداشت خودکشي هم آن جا وجود نداشت، هر چند يک تکه کاغذ که رويش نوشته شده بود « نيت زندگي من است» توي جيبش بود. کارآگاه ها به نظرشان رسيد که به حادثه مربوط باشد. در واقع اين کاغذ رمز کامپيوترم بود. تاد از اينترنتش براي رفع و رجوع کردن کارهاي حقوقي اش استفاده مي کرد. نوشته هاي زيادي در کيف پيدا شد که يکي از آن ها به اسم «مادر» نشانه گذاري شده بود. اين نه تنها شبيه به دست خط تاد نبود، بلکه تاد اصلا مادرمان را به اسم «مادر» خطاب نمي کرد. بيشتر «مامان» يا «ماما» بود.
يکي از ناراحت کننده ترين چيزها واکنش روزنامه محلي بود. آن روزنامه صفحه اول را با اين حقيقت پر کرده بود که تاد برادر زنش مايک هريس را کشته بود. آن مقاله در وقت بدي نوشته شده بود و زماني که همه غصه دار بوديم زخم بزرگي را به حال و احوال مان اضافه کرد. داشتم اشک مي ريختم که مارشال با من تماس گرفت. اميدوار بودم او بفهمد چه کار بايد کند ولي همان خشم قديمي بروز کرده بود:
ـ من براي تشييع جنازه آن تکه آشغال خرج مي کنم ولي از من نخواه که خودم شرکت کنم.
فرياد زدم:« چرا اين طور رفتار مي کني؟»
ـ او آبروي مرا در رسانه برد.
ـ تاد عاشقت بود.
ـ من که بعيد مي دانم.
او فقط به من گفت که 7 هزار دلار براي هزينه مراسم تدفين مي فرستد. ديگر قصد نداشت چيز ديگري بپردازد. محل تدفين سربسته بود. ما مراسم را با تابوت باز برگزار کرديم تا مردم بتوانند او را ببينند. سپس بعد از انجام سوزاندن جسد، خاکستر تاد در گلداني زير پاي قبر روني در سنت جوزف قرار گرفت. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد. کيتي به خانه اي که در آن زندگي مي کردند برگشت تا بفهمد در حين مراسم چه چيزي از آن جا به سرقت رفته بود. بين اشياء سرقت شده کامپيوتر تاد بود که در آن پيش نويس کتابي بود که مي نوشت و همچنين کلي از نقاشي هاي مارشال.
پليس به خودش اصلا زحمت نداد تا پيگيري کند. خواسته تاد هم ويران شده بود. من نسخه اوليه اش را در سال 2001 ديدم و او يکي از نسخه ها را در سال 2003 را به من نشان داد. آن نوشته ها هيچ وقت دوباره ثبت نشدند. با اين حال به هرکس که به او نزديک بود مي گفت اگر اتفاقي برايش افتاد پيدايش کنند. يک نفر جعبه قفلي را شکسته بود و آن نوشته ها را نابود کرده بود. پليس هم مرگ تاد را زير فرش پنهان کرد.
وقتي که داشبورد ماشين را بررسي کردم يک نامه مقوايي زردرنگ بزرگ با تمام کاغذهايش با موضوع ثبت شده روي آن پيدا کردم. با مادرم تماس گرفتم که براي او چند کاغذ نشانه گذاري شده بود و مي خواست آن ها را ببيند، براي همين چند کپي از روي آن ها گرفتم و يک نمونه اش را براي افسرهايي فرستادم که تهديدم مي کردند که اگر دست از اين موضوع نکشم مرا به جعل مدرک متهم مي کنند. وقتي که بعدا پرسيدم که چرا هيچ خوني روي سقف ماشين وجود ندارد آن ها فقط ناديده ام گرفتند. ظاهرا هيچ تصويري از صحنه حادثه وجود نداشت. من سوال هاي زيادي داشتم. به من گفته شد که در گذرگاه بايد کمي باز مانده باشد در حالي که آن ها ادعا کردند که در اصلا باز نبوده. من بهتر مي دانستم که در گذشته تاد با خودش در هاي گذرگاه حمل مي کرد که براي داخل شدن و سوار شدن از آن ها استفاده مي کرد. خيلي چيزها اشتباه به نظر مي رسيد.
تاد شش فوت قد و 185 پوند وزن داشت. پاهاي درازي داشت و با اين حال صندلي راننده به جلو کشيده شده بود بنابراين مي توانست زير چرخ در حال حرکت مچاله شده باشد. خون به جز روي قسمت قرارگيري سر صندلي روي هيچ جاي ديگري وجود نداشت. ضربه اي که باعث خودکشي شود مي توانست روي همه جا خون بپاشد. تاد فقط يک بار از اسلحه استفاده کرده بود و تاوان بسيار بدي به خاطرش داد. بعد از قتل مايک هريس کاملا از اسلحه گرم فاصله مي گرفت. او سوء سابقه داشت و ديگر نمي خواست چيزي به آن اضافه کند. وقتي نان از دنيا رفت، او تپانچه هاي جديد نان را به من داد به اين خاطر که نمي خواست اين اسلحه ها در خانه اش باشند. تا به امروز معلوم نيست آن اسلحه اي که او را کشته بود از کجا آمد. تاد گفته بود که در يک موسسه رهن شب يک شنبه اسلحه اش را در ازاي گيتار دوست داشتني اش به آن جا داده است؛ بعد هم قرار شد از يکي از دوستانش به طور قرضي آن را ببرد.
اين تفنگ مخصوص شکار حيوانات بود و اصلا براي کشتن انسان مناسب نبود. طبق گفته پليس، تاد در حالي روي صندلي راننده پيدا شد که موتور ماشين روشن بود و همه درها قفل شده بودند. شيشه سمت راننده شکسته شده بود. تاد به کمربند ايمني اش بسته شده بود و اسلحه اي را محکم گرفته بود که زير ژاکتش بود و به بلوزش آويزان شده بود. او بايد به زير چانه اش شليک مي کرد. خود من چندين مرد قد بلند شش فوتي و درشت هيکل سراغ داشتم که براي اينکه صحنه جرم را بازسازي کنند موقع شليک داخل ماشين به جلو کشيده مي شدند. اين اصلا ممکن نيست چون زخم گلوله پشت سرش بود نه زير چانه اش.
دائما از پليس درخواست مي کردم تا يک نسخه از نوار 911 و عکس هاي صحنه جرم را به من بدهند ولي آن ها فقط مرا سر دواندند. برايم يک نوار ضبط شده 911 اشتباهي فرستاده شد. وقتي که درخواست کردم که نوار درست را برايم بفرستند به من گفتند که آن نوار پاک شده و آن ها نتوانستند حتي تفنگ را هم نشانم بدهند. يکي از افسرهاي پليس بالاخره کاسه صبرش لبريز شد و حقيقتا پرسيد:
ـ اصلا اين يارو مگر چه خري است؟ او هيچ کس نيست.
يکي ديگر از افسرها جواب مخالفش را داد و گفت که مرگ تاد قرار نيست به خاطر اينکه او فرد مهمي است به نتيجه اي برسد. مطمئن هستم که نتيجه اي هم نداشت چون او دايي مارشال بود. بعد آن افسر از من خواست که اگر امکان دارد براي فرزندانش پوستر امضا کنم. يکي از افسرها يک بار با تاد آشنايي پيدا کرده بود. ولي به نظر مي رسيد که او داروي آرام بخش قوي به اندازه يک خانواده کامل مصرف مي کرد و برايم خيلي سخت بود تا با او معامله کنم چون او حسابي درباره همه چيز منفي حرف مي زد.
ماه دسامبر بسيار سخت گذشت: اين ماه مي توانست تولد چهل و سه سالگي تاد باشد و بعد هم عيد کريسمس بود. تاد هميشه عاشق تعطيلات عيد بود و ما معمولا کنار يکديگر اين روز ها را مي گذرانديم. بدجور احساس مي کردم که خيلي وقت پيش خيلي چيزها را در زندگي ام از دست دادم. کلي سوال بدون جواب برايم وجود داشت. درست يک ماه قبل از اينکه او بميرد، بعد از اينکه از عمل جراحي پايش بيرون آمد کنار تختش در بيمارستان بودم. او هنگامي که دستم را مي فشرد به من گفت:
ـ خواهرجان، خيلي خوشحالم که تو را مي بينم. فکر مي کردم قرار است بميرم.
اگر او از زنده ماندنش خوشحال بود، چرا يک ماه بعد خودش را کشت؟ جداي از اين ما خيلي به هم نزديک بوديم. چرا برايم نامه اي نگذاشت؟ آخرين حرف هايش به من اين ها بودند:
ـ خواهر، همه چيزي که براي همه مي خواهم اين است که همراه همديگر باشيم.
او از اين حقيقت که خانواده مان از هم پاشيده بود و اينکه من و مارشال از هم جدا شده بوديم متنفر بود. سلامتي ام ديگر غيرقابل حفاظت شده بود: دچار يک حمله قلبي جزئي شدم، وزنم مدام کمتر مي شد و تمام بدنم به نظر از هم گسسته مي رسيد. تنها چيز خوبي که اتفاق افتاد اين بود که متوجه شدم دچار سوء تشخيص سرطان شدم. اصلا من سرطان سينه نداشتم.
داشتم تلاش مي کردم که پرونده مرگ تاد را به نتيجه برسانم. هيچ دليلي که او خودش را کشته باشد وجود نداشت. کارآگاه هاي خصوصي استخدام کردم تا به من کمک کنند ولي آن ها همان طور سر دوانده شدند که براي من اتفاق افتاد. آن ها به من گفتند که تاد آدم خودساخته و خردمندي بود. به عبارت ديگر امکان نداشت خودش را با اسلحه بکشد. دوست دختر سابق تاد، کيتي هم با من موافق است ولي او هم به همان بن بستي رسيد که من رسيدم. پسر بزرگ تاد، جونيور او را کمي بعد از اينکه مديريت ملک را به عهده گرفت از خانه بيرون کرد.
شايعه هايي درباره اينکه چه کسي تاد را کشته بود شنيدم. حتي فرد قابل اطميناني را مشاهده کردم که مي گفت اين ماجرا يک خودکشي همدستي شده بود و ادعا مي کرد که تاد براي خودکشي اش درخواست کمک مي کرده است. اين موضوع را با دفتر وکيل مدافع ماکومب کانتي براي کمک در ميان گذاشتم. همه اطلاعات پزشکي، گزارش کالبدشکافي و هر چيزي که داشتم را بيرون آوردم. اما قبل از اينکه يک نامه کوتاه با اين جمله ها دريافت کردم ماه هاي زيادي گذشتند:
«اين اداره اعلام مي دارد که هيچ مدرک موجهي براي تغيير نتايج اوليه و اظهارات پزشکي فرد مورد نظر وجود ندارد. اين پرونده خودکشي اعلام شده است.»
چيزي که به سختي اعتبارش را درک کردم گزارش آزمايش کننده پزشکي بود. به نظر مي رسيد که يک زخم عميق بر روي شکم و سينه تاد کاملا توسط آزمايشگر ناديده گرفته شده بود. حتي اگر همان بيمارستان که درست يک هفته قبل با عمل پاي او سر و کار داشت و داده ها را قفل کرده بود، چطور ممکن بود که آن مسئول توجهي به آن نداشته باشد؟
حالا متوجه هستم که بيشتر مردم بالاخره اميدشان را از دست خواهند داد. ولي من به تاد قول داده بودم که اگر اتفاقي براي او افتاد براي فهميدن ته و توي ماجرا پيگير باشم. روي افراد خصوصي هزاران دلار صرف کرده ام. افتخار مي کنم که براي اينکه حقيقت را کشف کنم باز هم بپردازم. برادرم روي زمين زندگي سختي داشت و خيلي دوست دارم که فکر کنم خداوند حالا به او همه چيز داده و او در بهشت است. اين تنها چيزي است که اميد را درونم زنده نگه داشته است.
اين کتاب همين چيزها را گردآوري کرده است، در ميان ديگر مسائل، تاد در کنار برادر کوچک ترمان روني، تمام اين سال ها بارها خواسته ام تا سهم خودم از داستان امينم را بگويم ولي هيچ وقت حاضر به اين کار نشدم. بعدا به ياد آوردم که به تاد نوشتن مسائلي که برايش رخ داد را بدهکارم. اگر فقط يک نفر با اطلاعات قدم به جلو بگذارد تا اينکه چه اتفاقي افتاد را حل کنم، به موقعش من هم کمدم را تميز مي کنم و به تمام دنيا درباره چيزهاي مهمي که روزگاري اميد به مخفي ماندن آن ها داشتم مي گويم و قطعا ارزشش را خواهد داشت.
اين يک تجربه دردناک بود ولي در ذهنم راضي ام که اين کار را به خاطر تاد انجام مي دهم. از حل کردن مرگ او ابدا منصرف نشده ام و اگر يک وکيل يا يک کارآگاه خصوصي اين را مي خواند و مشتاق است تا به من کمک کند، لطفا از آن مضايقه نکند. من به فردي نياز دارم که از پرسيدن سوال هاي سخت و جواب خواستن هراس نداشته باشد. يک نفر با سرسختي بالا. اعضاي ديگر خانواده ام به من مي گويند تا بي خيال موضوع شوم. مي دانم که برادرم برنمي گردد ولي نيازمندم که بدانم واقعا چه اتفاقي براي او افتاد. من نياز به يک پشتوانه محکم دارم.