من مادرم اصلا بچه دوست نداشت این ی حقیقته!
و میخواست منو سقط کنه بعدش طلاق بگیره و بره آمریکا
ولی به شکل خیلی عجیبی شب قبل از اینکه اینکارو انجام بده فینال لیگ قهرمانان اروپا بازی آث میلان و یوونتوس بوده و پسر خالمم خیلی فوتبالی بود ولی تلویزیونشون خراب شده بود
خونشون خیلی به خونمون نزدیک بود اون زمان پسرخالم اصرار کرد بیان خونه ما که فوتبال رو ببینه
مادرم هم خیلی مرموزه یعنی اصلا از حرف های دلش و تصمیماتی که داره نمیگه ولی خالم اتقدر سوال ازش میپرسه در مورد من که بچت به دنیا بیاد مثلا اسمشو چی میذاری اینا مادرم از دهنش میپره میگه من فردا میخوام سقطش کنم اصلا بچه دوست ندارم
میخوام این بچه رو سقط کنم که طلاق بگیرم و برم آمریکا (از نوجوونی آرزوش مهاجرت بوده)
بعد خالم میگه اصرار میکنه که اینکارو نکن
مادرم هم از جایی که با اینکه خیلی منطقی و خودرای بنظر میاد ولی ته دلش احساساتی هست تحت تاثیر حرف های احساسی خالم قراره میگیره و منو سقط نمیکنه
وقتی بدنیا اومدم ولی از اول مادرم دیکتاتور بود
مثلا من ی بچه کوچیک بودم ولی گاهی کتک هم میخوردم یا الکی لج میکرد میخواستم فوتبال ببینم نمیذاشت که هنوز ناراحتیاش رومه و برام تبدیل به عقده شد
بالاخره من مانع این بودم به آرزوهاش برسه
خودشم انگار پشیمون بود که به حرف خالم گوش کرده
ولی خب به هر حال مادرمه
امروز که مادرم نیم قرن از عمرش گذشته ازش میپرسم دوست داشتی من رو به دنیا نمی آوردی و میرفتی آمریکا میگه آره
خیلی دوست دارم رک بودنش رو
ولی مادر آدم هر چقدر هم بنظر بیاد سنگ دله ته دلش ی احساسی بهت داره مثلا من وقتی مریض میشدم مادرم بود که بهم دوا میداد تا خوب میشدم
من کلا حاصل سرگذشت های تلخ و دراماتیک بودم وگرنه اینجا نبودم
پدربزرگ و مادربزرگم هم اگه تو رفاه بودن هرگز ازدواج نمیکردن بلکه ناپدری نامادری داشتن و خیلی اذیتشون میکردن برای همین مادر بزرگ پدربزرگم از تو همون کوه های نهاوند فرار میکنن و با هزار بدبختی نیرسن تهران ازدواج میکنن با هم زندگی میکنن که مادرم به دنیا میاد و بعد مادرم هم داشته میرفته آمریکا و میخوایته منو سقط کنه ته دقیقه نودی همه چیز عوض میشه همیشه تعجب میکنم که اگه آدم ها به جای سختی کشیدن تو رفاه بودن من به دنیا نمیومدم انگار حاصل رنجم
مثلا اگه پدر بزرگ مادربزرگم تو رفاه بودن و مجبور به فرار نبودن یا بعدش مادرم رفته بود،آمریکا و...
یجورایی هیچکس منو نمیخواست
همین الان هم پدرم سرزنشم میکنه و هیچوقت چیزی نبودم که اون بخواد
یا مادرم که احساس میکنه بخاطر من زندگیش سوخت شد
یا اینکه هیچ دوستی نداشتم اما ته دلم برای هیچکس هرگز بد نخواستم و خیلی عاطفی بودم
یوقتایی با خودم میگم مجید هیچکس تو رو نخواسته جز خدا خدا هزاران معجزه کرده که من به دنیا بیام و تا الان هم زنده بمونم
همش میگم حتما ی ماموریت بزرگ تو این دنیا دارم ی کار بزرگ..
همش میگم مجید نشون بده که اگه تو نبودی قرار نبود همه چیز بهتر باشه شاید پشت این سناریو های دراماتیک و این رنج ها که تو ماحصلش بودی ی لبخند بزرگه...
شاید تو منجی هستی..