طرفداری| در این بخش از کتاب ال دیگو که قبلا چند قسمت آن را در طرفداری (اینجا) منتشر کرده ایم، خاطرات تلخ و شیرین دیگو مارادونا در دوران حضورش در بوکا جونیورز را میشنویم. دیگوی فقید درباره رویارویی تک و تنها با گروههای تبهکاری و آخرین مسابقهاش با پیراهن بوکا صحبت کرده که باهم می خوانیم:
اسکلت بوکا خوب بود؛ فقط به اصلاحات نیاز داشتیم. باید راه میافتادیم. بعد از یک دوره بدشانسی، چند بازی خوب داشتیم. اول هوراکان را 3 به 2 شکست دادیم و بعد پلاتنسه را 4 به صفر در هم کوبیدیم. دو گل را من زدم، ولی بهترین گل را اللوکو پروتی زد. نصف بازیکنان پلاتنسه را دریبل زد و توپ را از بین پاهای دروازهبانشان، وارد گل کرد. دوباره خوب شده بودیم و تا وقتی مقابل یونیون در سانتافه، صفر به 2 باختیم، ادامه داشت. دوباره سینوسی شده بودیم، چون بعدش سنلورنزو را در بومبونرا 4 به صفر بردیم که گل فوقالعادهای از روی یک ضربه آزاد بیرون محوطه زدم.
داستان ادامه پیدا کرد. پیروزی دیگری مقابل نیوولز و بعد 4 تساوی از جمله مساوی مقابل ریور در مانیومنتال، پیش آمد که گل دیگری در حضور فیلول و تارانتینی زدم. همین زمان بود که گروههای سازمان یافته هواداری مشهور به بارا براو (Barra Brava)، اردویمان را تقریبا مال خودشان کردند.
نزدیک ورودی کمپ تمرین بوکا، باجه تلفنی برای بازیکنان قرار داده بودند که چند دقیقه برای تماس با کلودیا [پارتنر وقت و همسر آتی مارادونا]، کنارش ایستاده بودم، اما مونو پروتی، قصد رها کردن گوشی را رها کند. «زود، باش مونو. حرومزاده، دو ساعته پای تلفنی!» دیگر حوصلهام داشت سر میرفت و مونو در حالی که یک پایش با دیواره باجه آویزان بود، جواب میداد: «صبر کن، مارادونا، صبر کن!» و در همین بین، دیدم مردی در حال پایین آوردن پای مونو با ضربات مشت است. فریاد زدم: «ولش کن، بهش صدمه میزنی.» مرد قوی هیکلی دیدم که داشت میگفت: «تو هم میتونی خفه شی!» ولیترسی نداشتم: «چی میخوای تو؟» و کمیآرام شد: «نه، نه، دیگیتو، مشکل از تو نیست. آروم باش.» اطراف را نگاه کردم و دیدم دو هزار نفر در سالن پینگ پنگ هستند. همان بارا براوا بودند و داشتند به سمت اتاقهای خواب حرکت میکردند.
رئیسشان آن موقع خوزه باریتتا مشهور به الآبوئلو (پدربزرگ) بود. او آنجا بود. همهشان آنجا بودند. اسلحه هم داشتند. اسلحه واقعی! سرم را برگرداندم و دیدم حداقل 10 ماشین در پارکینگ هستند که همه مال آنها بود. میخواستند تانو پرینا، روسو ریبولزی و پانچو سا را بزنند. باورم نمیشد. داشتند میگفتند: «بچهها،اشتباه برداشت نشه، ولی طرفدارا عصبانی هستن و اومدیم بهتون هشدار بدیم. اگه قهرمان نشید، خشم شون غیرقابل کنترل میشه. اومدیم فقط بهتون هشدار بدیم. همین...» رو به آنها گفتم: «صبر کنید ببینم.» ال آبوئلو جواب داد: «خودتو قاطی نکن، چون ربطی به تو نداره.» نگذاشتم جملهاش تمام شود. نمیتوانستم چنین رفتاری را تحمل کنم: «شاید ربطی به من نداشته باشه، ولی کمکی به کسی نمیکنه. برای چی اینطوری وارد اینجا شدین؟ چرا؟ فردا هیچکس بازی نمیکنه یا حداقل من بازی نمیکنم.» الآبوئلو، به حرفهایش اصرار داشت: «گوش کن، دیگو. روزنامهها میگن بعضی از این بچهها تمایلی ندارن بهت پاس بدن یا برات بدوون. هدف مون اونهاییان که دارن اوضاع رو برات خراب میکنن. خودمون رفع و رجوعش میکنیم. اگه نخوان بدوون، ازشون گوشت چرخ کرده درست میکنیم.»
دیوانگی محض بود. درست است. من به عنوان یک ستاره بزرگ آمدم و مردم عاشقم بودند، ولی این دیوانگی بود. خبری از سیلویو مارتزولینی [رئیس وقت بوکا] هم نبود. پنهان شده بود. وقتی بالاخره سروکلهاش پیدا شد، روبرویش ایستادم و گفتم: «تیم مون اینطوری بازی نمیکنه.»
الآبوئلو دوباره مداخله کرد: «باشه، بازی کنید، ولی حواستون باشه تمام تلاش تون رو بکنین وگرنه خودمون درستتون میکنیم.» «منظورت چیه؟ یعنی ما رو میکشین، رفیق؟ گوش کن...» «تو نه بچه. تو قراره کاپیتان باشی، تو نماینده ما هستی. تو با کمال میل میخواستی اینجا باشی.»
فقط 20 سالم بود و جلوی بارا براوای بوکا ایستاده بودم و با الآبوئلو مخالفت کرده بودم. آن روز احترام تمام اعضای تیم، قدیمیها، همهشان را به دست آوردم، چون آنها مرا نمیشناختند. آنها تنها، مارادونای فوتبالیست را دیده بودند و الان فهمیده بودند خارج از زمین هم پشتشان هستم. روز بعد در حالی که بازوبند کاپیتانی به بازوی من بود، استودیانتس را صفر به یک بردیم. حضور آن هواداران افراطی در کمپ به نوعی مفید واقع شده بود. از آن روز به بعد، تیمتر شدیم، چیز دیگری شدیم. چهار بازی مساوی کرده بودیم و فِرو داشت به ما میرسید، ولی در زمان مناسب توانستیم دوباره نتیجه بگیریم.
هیچوقت آن روز در لاکاندلا را فراموش نمیکنم. تک تک بازیکنان بوکای 81 میتوانند در موردش به شما بگویند. رنگ پانترا رودریگز سفید شده بود. کیروش کوچک گریهاش گرفته بود و به من میگفت: «فکر میکردم امروز ما رو میکشن، دیگو. ممنونم.» تشکر دیگر چه بود؟ داشتم خودم را خراب میکردم. آنقدر وضعیت بدی داشتم که باورم نمیشد، ولی باید چیزی به بارا میگفتم. میخواستند حواسم را با آن صحبتهایشان در مورد کاپیتانی و نمایندگیام، پرت کنند. الآبوئلو فهمید خطوط قرمز را رد کردهاند. اگر آن لحظه پلیس از راه میرسید، حتما تیراندازی میشد و حمام خون راه میافتاد. تنها کسی که حال شوخی داشت، لوکو گاتی بود: «همه این جاروجنجال، به خاطر اومدن من به تیم اصلیه!»
در مسیر قهرمانی با فِرو رقابت نزدیکی داشتیم و بازی یکی مانده به آخر را صفر به یک باختیم، ولی همچنان یک فرصت دیگر داشتیم و میتوانستیم با تنها یک تساوی مقابل راسینگ در بومبونرا، به قهرمانی برسیم. یک هفته گذشت و به بازی رسیدیم. دوباره مثل بازی قبل عقب افتادیم و یک پنالتی برایمان گرفته شد. توپ را برداشتم تا انتقامم را بگیرم. دلارهایی که برایم پرداخت شده بود، تحت فشارم قرار میداد، ولی توانستم همهچیز را فراموش کنم. خدا را شکر میکنم که در لحظه اعلام پنالتی، ذهنم از هر چیزی خالی بود. آرامش لازم را داشتم و از خدا خواسته بودم مراقب بوکا و آرژانتینیوس (که وضع خوبی نداشت و در آستانه سقوط بود) باشد.
بالاخره سوت پایان را شنیدم و دیوانه شدم. یک هو دیدم پسربچهای از گردنم آویزان شده و از کمرم بالا میرود. برادر کوچکم تورکیتو بود. پاهایم سست شد و آنقدر محکم بغلش کردم که نمیدانم چطور هیچ کدام از استخوانهایش نشکست. همراه با او دور زمین میدویدم. همان موقع شوهر خواهرم پیشم آمد و گفت: «پشمالو، آرژانتینیوس هم در لیگ موندگار شد.» این دیگر خیلی زیادی بود. نمیتوانستم تحمل کنم. حس کردم دارم غرق میشوم، ولی نمیخواستم از دویدن دست بردارم.
قهرمان شده بودم. با بوکا قهرمان شده بودم. بالاخره به آن رسیده بودم و این را مرتبا برای خودم تکرار میکردم. خیلی برایم لذت بخش بود. همان موقع اتفاق عجیبی در سرم افتاد. چند ماه قبل مادر بزرگم در بیمارستان بستری شده بود. با کلودیا به ملاقاتش رفته بودیم. وقتی آن پیرمرد کوتاه قد متوجه شده بود مارادونا در کنارش در حال رانندگی است، شروع به لرزیدن کرده بود و گریهاش گرفته بود. از تمام ما بازیکنان بوکا که برایش باعث شادی شده بودیم، تشکر کرده و گفته بود هیچوقت حتی یک دقیقهِ مسابقاتمان را هم از رادیو از دست نداده است. وقتی آن روز در زمین خوشحالی میکردم، یاد آن پیرمرد افتادم. فکر میکنم او نمونه طرفداران واقعی بوکا بود. حتی اگر همه بگویند از دست دادن پنالتی ممکن است برای همه پیش بیاید، به آنها بدهکار بودم. خدا را شکر که توانستم دِین خودم را به بهترین شکل ممکن، اَدا کنم و جام متروپولیتانو را به خانه، به بوکا، بیاورم.
در همین باره بخوانید:
در لیگ ناسیونال برعکس رقابتهای متروپولیتانو، اصلا توفیقی نداشتم. فکر میکنم ازفرط خستگی بود؛ انگار که در هفته 1000 بازی انجام میدادیم. از لحظه اتمام بازیهای متروپولیتانو، همه در مورد انتقال من به بارسلونا و نهایت تلاش بوکا برای نگه داشتنم صحبت میکردند. در نهایت بوکا توانست مرا حفظ کند، ولی باشگاه چندان جو مناسبی نداشت. رقابتهای ناسیونال را خیلی بد شروع کردیم و قلب ضعیف مارتزولینی بیچاره چندان تاب تحمل این را نداشت. باید خیلی دست به عصا حرکت میکرد، چون هر لحظه ممکن بود قلبش بترکد. در چنین فضایی، 3 بازی پشتسرهم را هم واگذار کردیم. وقتی در بومبونرا با یک گل به اینستیتو باختیم، سروکله پابلو آباتانگلو، که مدیر کاریزماتیکی بود، در رختکن پیدا شد و گفت تمام تلاشمان را نمیکنیم. برآشفتم و در یکی از برنامههای خیلی مشهور تلویزیونی به نام 60 دقیقه، حاضر شدم و گفتم فقط یک کودن میتواند اینطور صحبت کند. بعد از آن تنش در باشگاه به شدت بالا رفته بود و همزمان سفرهای تمام نشدنی ما هم ادامه داشت. آن زمانها بود که فهمیدم در دنیا شناخته میشوم.
در اواسط اکتبر 1981، بعد از توقفی در داکار، در فرودگاه اَبیجان در ساحل عاج فرود آمدیم. هیچوقت قبل از این چنین تجربهای نداشتم و فکر میکنم بعدا هم پیش نیامد. گروه بزرگی از محلیها نیروهای پلیس را کنار زدند و در حالی که دیهگو، دیهگو میگفتند، از گردنم آویزان شدند. شوکهام کردند. واقعا شوکهام کردند. دقایقی بعد وقتی در هتل مشغول نهار بودیم، حدود 20 نفر آمدند و یکیشان پشمالو صدایم زد. پشمالو! کودکی سیاهپوست در ساحل عاج، لقب بچگیام را میدانست. دو بازی مقابل تیمهای سطح اول آنها در انجام انجام دادیم. بوکا پول خوبی به جیب زد و همتیمیهایم جدا از من، پول خوبی درآوردند: 18 هزار دلار فقط برای حضور در زمین. آنها هیچوقت اعتراضی به این همه بازی نداشتند، چون فکر میکنم اگر من جزو آن تیم نبودم، هیچوقت نمیشد برای یک مسابقه دوستانه در آفریقا، آنقدر پول بگیرند.
بیست و پنج هزار نفر آن روز در استادیوم بودند و همه آن را با حضور سانتوسِ پله در آنجا مقایسه میکردند. اصلا چیز دیگری بودیم. آفریقاییها طوری با من رفتار میکردند که انگار پادشاهی چیزی هستم در حالی که در آرژانتین...
در طی همین سفر بود که اولین بار فکر کنار گذاشتن فوتبال، به سرم زد. همان ماه قرار بود 21 ساله شوم و واقعا به بازنشستگی فکر میکردم. دراین مورد با دوندیگو [پدرش]، خورخه [مدیربرنامه وقت مارادونا] و دوستانم صحبت کردم. در آرژانتین، خبرهای زیادی در مورد احتمال به زندان رفتنم به خاطر نپرداختن مالیات، منتشر میشد. مردم میگفتند فقط پول برایم مهم است در حالی که رویای آن روزهایم بازی کنار بچهها، روبروی بچهها، بچهها روی سکوها و فقط بچهها بود؛ بچههای بی گناه. فشار زیادی حس میکردم. دیگر نمیخواستم چیزی بشنوم. همتیمیهایم را میدیدم که بدون هیچ تنش و فشاری، این طرف و آن طرف میرفتند و نسبت به آنها حسادت میکردم. در اعماق قلبم میدانستم بازگشت به عقبی وجود ندارد؛ این مسیری بود که برای زندگیام انتخاب کرده بودم. حس میکردم زندانی شهرت شدهام، ولی به پسربچه آفریقایی که پشمالو صدایم کرده بود فکر میکردم و خدا را شکر میگفتم. هیچوقت مثل آن از من استقبال نشده بود. ثابت کرده بودند که عاشقم هستند.
با پروازی که 23 ساعت طول کشید، از آفریقا به آرژانتین برگشتیم و بلافاصله باید در دیدار بعدی لیگ، به میدان میرفتیم. سنلورنزو را در هم کوبیدیم و برای ادامه رقابتهای ناسیونال، آماده شدیم. در کل، 12 بازی کردم و 7 گل زدم. به یکچهارم بازیها و رویارویی با وِلِز رسیدیم و آنجا بود که همهچیز تمام شد. شب 2 دسامبر 1981 در بومبونرا. داور ده دقیقه به پایان آن بازی پرتنش، اخراجم کرد.
مورالخو تمام بازی موی دماغم بود و هر طور که از دستش برمیآمد، متوقفم میکرد؛ به حدی که دیگر از کاری که میکرد، خجالت زده بود. حتی یک پاس هم نداد و فقط دنبال من میدوید. آنقدر ادامه داد که آن روی ایتالیاییام واکنش نشان داد و به خودم گفتم «گور پدرش!» وقتی کارت قرمز گرفتم، بازی بدون گل مساوی بود. بعد از آن وِلِز جلو افتاد. روجری گل مساوی را زد و بلافاصله پروتی گل پیروزی بوکا را زد. ما 2 به یک برنده شدیم. هیچوقت فکر نمیکردم این آخرین بازی رسمیام در رقابتها با بوکا باشد، هیچوقت! اخراج شده بودم. در بازی برگشت، تیم شکننده ظاهر شد و وِلِز رحم نکرد. این پایان ماجرا بود. مارتزولینی دیگر سرمربی نبود و ولادیسلائو کَپ، الپولاکو، آمده بود.