مطلب ارسالی کاربران
شهید شاهرخ ضرغام (فاتحه)
علیرضا (برادر شاهرخ)
سه روز از عاشورا گذشته.شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده.عصر بود که آمد خانه بی مقدمه گفت:پاشین!پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
باور کردنی نبود.دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم.مادر خیلی خوشحال بود.چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.در راه اتوبوس برای شام توقف کرد.جلوی رستوران جوان دیوانه ای نشسته بود.چند نفری هم او را اذیت می کردند.شاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانه نشست .دیگر کسی جرات نمی کرد جوان را اذیت کند! بعد شروع کرد با آن دیوانه صحبت کردن.یکی از همان جوان های هرزه با کنایه گفت:دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!شاهرخ هم نگاهی به او کرد و بلند داد زد:آره من دیوانه ام دیوانه .بعد با دست اشاره کرد و گفت:این بابا عقل نداره اما من دیوانه خمینی ام! وارد رستوران شدیم.مشغول خوردن شام بودیم.همان جوانهای هرزه دور هم نشسته بودند.بلند بلند به هم فحش می دادند.شاهرخ اشاره کرد که ؛ زن و بچه اینجا نشستند آروم تر! اما آن ها از روی لجبازی بلندتر فحش میدادند.شاهرخ گفت:لااله الا الله نمیخام دعوا کنم.اما یکدفعه و با عصبانیت از جا بلند شد. رفت سمت میز آنها .با خودم گفتم :الان اونا رو می کشه! اما آنها تا هیبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند فردا صبح رسیدیم مشهد.مستقیم رفتیم حرم.شاهرخ سریع رفت جلو،با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح! عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم.شاهرخ زودتر از من رفته بود.می خواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم.یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته .رو به سمت گنبد.آهسته رفتم و پشت سرش نشستم.شانه هایش مرتب تکان میخورد.حال خوشی پیدا کرده بود.خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف میزد.مرتب می گفت:خدا من بد کردم.من غلط کردم،اما می خوام توبه کنم.خدایا منو ببخش!یا امام رضا ع به دادم برس .من عمرم رو تباه کردم.اشک از چشمان من هم جاری شد.شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود.توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.دو روز بعد برگشتیم تهران ،شاهرخ در مشهد واقعا توبه کرد.همه خلافکاری های گذشته رو رها کرد.