deutsches Mädchenیه روز پدر بزرگم سه روز قبل فوتش منو صدا کرد
من رفتم پیشش ، یک اتاق نسبتاً بزرگ بود
روی تخت دراز کشیده بود و بهم نگاهی کرد
با اشاره دست بهم فهموند که برم کنار تخت بشینم
منم رفتمم اونجا
دستاشو آورد بالا
منم دستاشو گرفتم
دستاش سرد شده بود
خودشو آورد جلو و به گوش هام نزدیک شد
ناگهان دهانش باز شد
و اون موقع مهم ترین جمله جهان که مسیر زندگیمو تا آخر جهان تغییر داد رو بهم گفت
اون با صدای خراشیده و تیز گفت
برو برام آب بیار !