مطلب ارسالی کاربران
مقاله ای متفاوت(طنز فوتبالی)
به نام خداوند خالق زیباییها....
فیلم آژانس شیشه ای رو حتما دیدین.شاید هم ندیده باشین.در هر صورت این فیلم یه سری دیالوگهای به یاد ماندنی (حداقل تو یاد من) داشت که ایده ای شد برای نوشتن این مطلب.به نوعی داستان، دیالوگها و شخصیتهای اون فیلم رو با قصه مورینیو و رئال مادرید درهم آمیختم وشده اینی که میبینید.مطلب به نوعی طنزه و در پی اثبات چیزی نیست.پس خواهش میکنم به کسی برنخوره و برداشتهای منفی نکنید. جملات رو محاوره ای بخونید. دیالوگهای اصلی فیلم رو هم گذاشتم تا راحت تر بشه ارتباط برقرار کرد. قبلا از همراهی صمیمانتون متشکرم....
.اینجا پسرخاله که من باشم در نقش حاج کاظمم و مورینیو در نقش عباس و سلحشور و احمد و حضار هم در نقش خودشون هستن.شاید شما در نقش حضار باشید(شوخی...)
پسرخاله: میدونم بد موقعی برا قصه شنیدنه ولی من میخوام براتون قصه بگم.وقت زیادی ازتون نمیگیرم.یکی بود یکی نبود.یه تیمی بود پرافتخار. بازیکنایی داشت خوش قدوبالا.ایام ایام بدی نبود که یهو یه غول شد رقیب این تیم.غول، غول گشنه ای بود که میخواست این تیمو قورت بده.همه نگران شدن و هی میگفتن با این غول چیکار کنیم.هی این اومد هی اون رفت. بازیکنای مختلف مربی های جورواجور.اما نشد که نشد.اوضاع روز بروز بدتر میشد.غول غول عجیبی بود. یه پاشو میزدی دو تا پا در میاورد. دستاشو قطع میکردی چند تا سر اضافه میکرد.تا اینکه اقا مدیر تیم گفت باید یکی رو بیاریم که تخصصش غول کشیه.رفتن و اونو آوردن.اونم از قضا اقا غوله رو تبدل کرد به بچه غول.خسته و زخمی از یک جنگ و مبارزه سخت برگشت به شهر.اما یه اتفاق افتاده بود.بعضی ها این آدمو یه جوری نگاه میکردن که انگار غریبه میبینن.شایدم حق داشتن نشناسنش.آخه این آدم مدتها با اقا غوله جنگیده بود و کلی انرژی و سرزندگیشو گذاشته بود و پیر و شکسته شده بود.جنگیدن با غول آدابی داشت. خسته شده بود و عصبی و حساس.کلی بهش توپیدن و یه دستت درد نکنه تو خالی هم بهش نگفتن.
تا جایی که تونست خزید تو خودشو بغضاشو فرو خورد و سکوت کرد.وقتی هم که دیگه نتونستو کم آورد مجبور به ترک شهر شد.
من شمارو نمیشناسم اما اگه مثه من فارسی حرف میزنید پس معنی غیرت و جنگندگی وتعهد رو میفهمین.من برا ادبتون یه یا علی میخوام همین.
سلحشور:پسرخاله، شما فیلم هندی زیاد میبینی نه؟آخه خوشتیپ این جا که بالیوود نیست که فیلم غمناک تعریف کنی مردم گریه کنن.برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
احمد:اقای سلحشور اجازه میدید ما با پسرخاله دو کلوم حرف بزنیم یا نه؟
سلحشور(با عصبانیت):تو حرف نمیزنی. داری لاس میزنی! آخرشو بهش بگو.ته خطو.
احمد:ته خطی وجود نداره سلحشور.مربی کارش درسته، اون اقای خاصه اونم پسرخالشه.
سلحشور:خب دیگه بدتر.خاص هم که هست.جرمش بیشتر از آدمهای عادیه.واسه این تیم که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره از صبح تا شب جون میکنیم. نمیکنیم؟بعد این اقا،اقای خاص میاد شب عیدی انگشت میکنه تو چش و چال مردم.این یعنی عدالت؟چندتا بازیکن عرقشون رو برای این تیم تو زمین ریخته باشن خوبه؟ ها ؟چند تا.د بگو، خب بگو دیگه.
(خطاب به مربی)یه ذره فکر کنی از این کارت خجالت میکشی.
مربی خطاب به سلحشور(لهجه مشهدی):
تو مدنی یک تیم یازده نفره بره تو زمین ده نفره بیه بیرون یعنی چی؟مدنی ده نفره بره تو زمین نه نفره بیه بیرون یعنی چی؟مدنی تیم حریف با داور و کمک داورا چهارده نفری بریزن سر تیمت یعنی چی؟مدنی دفاع کردن جلوی صد هزار تا تماشاچی عصبانی یعنی چی؟مدنی دیوار گوشتی چیدن جلوی تیم حریفو دست و سر وپاتو جلو توپ گذاشتن یعنی چی؟مدنی آبپاشا رو باز کردن موقع خوشحالی تیمت یعنی چی؟اصلا تو کلا مدنی یعنی چی؟حالا هر چی.نمدنی دیگه وگرنه مسخره نمکردی.
سلحشور:دورت گذشته مربی.میدونی الان اخبار کارا و حرفاتو بی بی سی رو بوق کرده.این یعنی آبروی باشگاه کشک.میدونی اقا مدیر گفته اخراجت کنن؟
پسرخاله:به اقا مدیر بگو بین مربی و بی بی سی یکی رو انتخاب کنه.حافظ آبروی باشگاه برای من، امثال مربی و بازیکنای باغیرتشن نه چند تا بوقچی و روزنامه چی .اگر آبروی باشگاه اونو امثال بی بی سی تعیین میکنن پس هر کی بره سیه خودش.
دیالوگ عاشقانه پسرخاله ومربی:
مربی: تو همیشه به مو میگی پسرخاله ولی مدنی که مو پسرخالت نیستم.
پسرخاله:ادمهای باحال همشون پسرخاله من هستن.
مربی:خب خوش تیپ، هنوزم قبول دری مو اقای خاصم؟
پسرخاله:بله قبول دارم اما دیگه انقدر کلاس نذار واسه ما.اما یه چیزی بهت بگم.وقتی مرد شریفی مثل تو دشمن پیدا کنه دشمن منم میشه و من مجبورم حقتو بیگیرم...(دیالوگ فیلم پدرخوانده)
مربی:نه نگیری بهتره.
پسرخاله:نه باید بگیرم.قرار ما این نبود.تو جوونیتو سپر کردی.
مربی:پسرخاله جان ای راهش نیست.به جان بچم ژوزه کوچیکه ای راهش نیست.ای کارا مال تو زمین چمنه.اگه خواستن احترام بذارن مذارن نذاشتنم نذاشتن.فدای سرت.تو چی میگی ای وسط.خودتو نخود هر آشی مکنی.
یکی از حضار:
شما چقدر طلبکار هستید مربی؟بفرمایید ما سهم خودمون رو الساعه تقدیم کنیم.التماس دعا دارم.سلا م منو به پسرخالتون برسونین.
یکی دیگه از حضار:من که طرفدارت بودم مربی همیشه ازت دفاع میکردم اما با این کارت دیگه حالم ازت بهم میخوره.یعنی چی دست میکنی تو چش مردم.
و یکی دیگه:برو مردک بووووق فکر کردی کی هستی آدم بووووق برو دیگه برنگردی بوووووووق ... برو بوووق ...بووق
و اینم یکی دیگه:تو فکر میکنی با پول کی میرفتی جنگ اقا غوله. ها؟با پول ما بدبخت.
سکانس آخر:مربی خطاب به حضار
مو اصلا توقعی نداشتم.قهرمان سه گانه شدم با اینتر. امدم قراردادمو امضا کردم با کلی سلام و صلوات رفتم سر تمرین.جوون بودم و خوش قیافه با موهای مشکی.قراردادم که تموم شد رفتم سر یک تیم دیگه با کلی بدو بیراه.ده سال پیر رفتم با موهای سفید.مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم از باشگاه.تازه یارانه هم ثبت نام نکردم.سبد کالا هم نگرفتم.حالا برام زوره بخدا همچین تهمتایی بهم بزنن.
خواهر برادر اخوی ال اقا با شمام بله با خودتم.شما که مخواستی سهمته بدی.شما سهمته دادی.سهمتا همو فحشایی بود که بارم کردن.دستتان درد نکنه.....
دیالوگهای اصلی:
حاج کاظم:ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون . اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
من شمارو نمیشناسم، اما اگه مثه ما فارسی حرف می زنین پس معنی این غیرت و می فهمین، این غیرت داره خشک می شه، شاهرگ این غیرت... کمک کنید نزاریم این اتفاق بیوفته …من براي صبرتون یه یا علی ميخوام، همین
(سلحشور:مُربی شما بعد جنگ سینما زیاد می رفتی نه؟اخه برادر من اینجا که تگزاس نیست)
احمد:اقای سلحشوراجازه میدید ما دو کلوم حرف بزنیم
(تو حرف نمی زنی، تو داری لاس می زنی! آخرشو بهش بگو، ته خطو).
حاج کاظم فرمانده گردان بوده عباس هم از بچه های جنگه).(ته خطی وجود نداره سلحشور،
(خب دیگه بدتر! جُرم خودی ها که بیشتر از غریبه ها ست.
واسه این مملکت که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره، از صبح تا شب داریم جوون می کَنیم؛ می کَنیم یا نمی کنیم؟ بعد آقا، خودی؛ شب عیدی می یاد اسلحهَ رو می ذاره رو شقیقه ی ما! این یعنی عدالت؟ چند تا جوون خونشون برا آرامش این مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو دیگه)
[خطاب به حاج کاظم] یه ذره فکر کنی از کارت خجالت می کشی!
(میدونی گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟ میدونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟ میدونی دسته بره خط نفر بگرده یعنی چی؟)
(به اونا بگو بین عباس و بی بی سی یکی رو انتخاب کنن.حافظ امنیت ملی برای من امثال عباسه.اگر امنیت ملی اونا رو بی بی سی تعیین میکنه هر کی قبله خودش رو بچسبه)
(تو بارها به من گفتي حاجي ولي ميدوني كه من مكه نرفتم)
.(بچه خيبريا همه حاجين،)
(خب دلاور، هنوزم قبول داري بچه خيبرئيم؟)
(ها، ولي بچه خيبري ساكتن، داد نميزنن)
(نه نميزارم، ديگه قرارمون اين نبود، تو جوونيتو سپر كردي
(حاجي جان اي راهش نيست، به مرتضي علي اي راهش نيست، اي راه و كار پره ميدون مينه، اونجه داوطلب مي شدن كه برن، اينجا تو دري مجبورشان ميكني)
(مو اصلا توقعی نداشتُم.سر زِمین بودُم با تراکتور. جنگ هم که تموم شد رفتُم سر همون زِمین بی تراکتور.مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم.حالا برام زوره همچین تهمتی به مو بزنن.
دست شما درد نکنه) !خواهر با شمام شما سهمتون رو دادین ...سهمتون همین نیش هایی بود که زدین ...