احساس میکنم خیلی با هم فرق داریم
احساس میکنم خیلی از کارها و حرفاشون روی مخمه
من دانشجو بودم 3سال شهر دیگه، زندگی مستقل داشتم تا حدی
الان 6ماهه برگشتم شهر خودم و به دلیل یه موضوعی حداقل تا 1.5 سال دیگه باید همینجا بمونم
احساس میکنم زندگی با خونواده واسم سخته
من دانشگاه که بودم آزادی داشم هی عوض میشدم، میومدم خونه سر میزدم میدیدم پدر مادرم همون آدمان ،احساس خفگی میکردم
واقعا سخته واسم زندگی با خونواده. خیلی با هم اختلاف نظر داریم و کاراشون یجورایی روی مخمه
البته آزادی عمل خوبی دارم، اینجور نیست که بهم گیر بدن. بعضی شبا ساعت 3-4 میام خونه و یا بعضی وقتا اصا نمیام و اوکیه، بحثم اینه وقتی باهاشون صحبت میکنم و درباره یه مسئله صحبت میکنیم واقعا دیوونه میشم ازدست نظراتشون
انگار عادت کردم به اون آزادی و استقلال و این که کسی تحت نظرم نگیره. حالا در نظر بگیر استقلال و آزادی نداری و اختلاف نظرم داری باهاشون، واقعا سخت میشه
سو تفاهم نشه، من عاشق پدر مادرمم
2ماه قبل مادرم سخت مریض شد همش بالاسرش بودم و نذاشتم آب توی دلش تکون بخوره و خودم بیشتر از همه میبردمش دکتر و...
ولی خب بخاطر اختلاف سلیقه واقعا سختمه زندگی باهاشون