۵ صبح بود و سوز سردی میومد آسمون قرمز بود و هنوز اثری از روشن شدن هوا نبود خیلی عجیب بود
بابام یدفعه زد بهم گفت پسر پاشو نون بخر
گفتم بابا این ساعت کدوم نونوایی بازه
گفت حواسم نبود پاشو برو دانشگات میدونی که برای هر ترم چقدر هزینه شده قرمز که هیچی سیاه هم بشه باید بری
گفتم بابا هر شب شبا سیاه میشه دیگه
گفت حالا هر چی
حاضر شدم و ساندویچ گذاشتم تو کیفم و رفتم
بابام گفت آب یادت رفت گفتم اشکال نداره سر راه میخرم
و رفتم
از سرما به خودم میلرزم و برف به طور ملایم شروع به باریدن کرده بود
خلاصه رسیدم دم مترو برام عجیب بود هیچ آدمی نمیدیدم!
درسته ۵ صبح بود ولی عجیب بود که حتی یک آدم یا ماشین هم نبود
سوار مترو شدم از پله برقی اومدم برم پایین یهو پرت شدم!
خیلی وحشتناک بود
واقعا داغون شدم ولی نگاه کردم ببینم کی هول داده دیدم هیچکس نیست!!!
یکم ترسیدم با خودم گفتم چخبره
ولی به راهم ادامه ادامه دادم عجیب بود هیچکس هم تو مترو نبود!
اومدم کارت مترو رو بزنم دیدم نیست واقعا تعجب کردم چون تو کیفم گذاشته بودم خوب یادمه
رفتم دم باجه ی کاغذ بگیرم هیچ آدمی نبود ولی خودم یکی ورداشتم ولی قبل از اینکه خودم اونو بزنم خود شیشه باز شد و رد شدم تا حالا چنین چیزی رو ندیده بودم مگه ی آدم جلوتر کارت زده بود
منتظر قطار بودم انقدر روز عجیبی بود ترسیده بودم که نکنه الان پرت شم رو ریل قطار ازم زد شه!
برای همین خیلی دور شدم از منطقه خطر و رو صندلی نشستم
یهو ی قطار اومد
در باز شد و سوار شدم
یجور نمیدونم چرا استرس گرفتم
هی میگذشت چند ایستگاه رد شد حتی یک آدم هم سوار نشد مترویی که همیشه شلوغ میشد!
ی آدامس ورداشتم جوییدم
یدفعه قطار تو تونل تاریک ایستاد!
در باز شد
ی موجود خیلی عجیب با چشمایی قرمز و صورت سیاه و دندونای تیز و وحشتناک با خنده عجیبش اومد تو
من هی عقب عقب میرفتم این هی جلو میومد یهو س نقر بهم زنگ زد دیدم همکلاسی دانشگاه هست که ی دختر بود که اسمشو نمیگم
خیلی اتفاقی دستم خورد نمیخواستم جواب بدم صدای ی خنده وحشتناک اومد
خوردم به آینه مترو برگشتم خودم رو نگاه کردم ی موجود خیلی زشت و وحشتناک دیدم
فریاد کشیدم و محکم کیفمو کوبوندم به شیشه بعد اون موجود دهنمو گرفت و داشت خفم میکرد
تا اینکه یدفعه کارآگاه پشندی پرید تو و گفت اسلحتو بذار زمین باید یادت نمیرفت که کارآگاه پشندی سر بزنگاه میرسه
ولی یدفعه دهن زمین به طرزی که یادم میوفته هنوز میلرزم باز شد و کارآگاه پشندی رو بلعید!
یبار دیگه خودمو تو آینه دیدم و باز همون موجود وحشتناک دیده میشد دیگه گیج شده بودم محکم یچیزی پرت کردم به آینه مترو وقتی آینه شکست دیدم همه چیز عادیه و منم و چند تا مسافر ولی به خاطر شکستن آینه داشتن از مترو مینداختنم بیرون!
تا اینکه یکی از مسافرا رو از بین جمعیت دیدم مسی بود و چشمک زد
هی گفتم مسی مسی ولی پیداش نکردم یکی گفت این یارو موادی مصرف کرده کلا توهم زده
از مترو منو انداختن بیرون یدفعه یکی دستمو کشید برد پشت دیوار مسی با علامت هیس نشون داد
خطر بزرگی همه چیزو تهدید میکرد سلطون ی گوشه با عینک ایستاده بود و میخواست یک نفر رو بکشه
مسی گفت قطار بعدی که بیاد داخلش ژاویه و رونالدو میخواد اونو بکشه به مسی گفتم اون که از تو خیلی بیشتر نفرت داره پس چرا خودتو نمیخواد بکشه زبونم بال
مسی گفت اون نمیدونه من اینجام
بیا اینجا مخفی شو
مخفی شدیم درست لحظه ای که در قطار باز شد ژاوی اومد بیرون رونالدو آماده شلیک بود به دستور مسی طناب رو قیچی کردم ی آهن گنده خورد تو سر رونالدو بعد مسی با ی شوت عالی و دقیق تفنگ رو از دست رونالدو انداخت
دوباره داشت اسلحه رو دستیار رونالدو میگرفت که من شیرجه زدم رو زمین با پام اسلحه رو دور کردم اسلحه افتاد زیر واگن قطار ظاهرا داخلش نارنجک بود و کل قطار منفجر شد
مسی به من گفت نگران نباش داخل اون قطار تروریست ها بودن آفرین به تو ی لیموناد میخرم بخوریم
ولی مسی با هوش بالاش متوجه شد پنالدو داره ما رو تعقیب میکنه به من خیلی مخفیانه گقت یجور نشون بده که نمیفهمم دنبالمونه
برای همین خیلی عادی که مثلا داریم لیموناد میخوریم یدفعه مسی لیموناد رو از پشت پرت کرد و گفت حالا منم با ی ضربه عالی شیشه لیموناد رو تو صورت سلطون خورد کردم و کارآگاه پشندی گفت ممنون از مسی و دستیارش؟
گفتم علی مسی
کارآگاه گفت حالا ما برای این تروریست پرونده ای بسازیم که تا عمر داره یادش بره نقطه پنالتی کدوم نقطست
من گفتم کارگاه تو که تو که... تو رو زمین بلعید
کارآگاه پشندی با خنده گفت آها زمین منو بلعید ولی دریچه های آسمون باز شد و دوباره بازگشتم
یدفعه ساعد درحالی که نفس نفس میزد اومد گفت قربان طبق تحقیقات متوجه شدیم رونالدوی اصلی تو صحرای حجاز با شتر درحال ورود به النصره و این بدلشه
کارآگاه گفت ابله نتیجه تحقیق غلط ۲ ماه پیس رو داری به من میگی یدونه زد تو سر ساعد گفت به تازگی مشخص شده کاملا برعکسه
بعد پنالدو با حسرت به مسی نگاه میکرد
مسی هم خندید
سلطون سعی کرد توپو از مسی بگیره و پنالتی بزنه ولی مسی پشت هم دریبلش کرد بعد سر کودنالدو گیج زد خورد زمین کارآگاه پشندی همونجا دستبند رو زد و ی مدال افتخار به من و مسی داد
بعدش خدافظی کردیم و قرار فوتبال گذاشتیم و اینا
مسی هم به من بای بای کرد گفت برو دانشگاه اصلا دلم نمیومد مسی رو تنها بذارم در آغوش گرفتم ولی مسی گفت برو دانشگات دیر نشه میبینمت
و عجیب اینکه وقتی رسیدم دم دانشگاه تازه داشت کلاس شروع میشد و من هم اول همه رسیدم اون اتفاقات انگار ی قرن گذشت در صورتی که فقط ۱ ساعت گذشته بود..!
و هوا کاملا صاف و آبی بود!!!
و اما شاید براتون سوال پیش اومده که ژاوی چیشد بعد پیاده شدن از واگن قطار؟