در آمریکا از دیرباز، هراس از استبداد وجود داشته، نوعی استبداد که از گرایشهای عمیق دموکراتیک جامعۀ آمریکایی سر برمیآورد. پدران بنیانگذار همانقدر که به فکر تأسیس نظام سیاسی قابل دوامی بودند که کاملاً دموکراتیک باشد، نگران مخاطرات ذاتی سازوکارهای دموکراتیک هم بودند، از امکان حکومت بیمهار اکثریت بیمناک بودند و نسبت به آن هشدار میدادند، چون به نظرشان حکومت اکثریت میتواند سر از نوع جدیدی از اتوریتاریانیسم دموکراتیک در آورد. برای همین هم بهجای دموکراسی ترجیح میدادند کلمه «جمهوری/ریپابلیک» را به کار ببرند. (در فرانسۀ انقلابی کلمۀ دموکراسی را ترجیح میدانند و منظورشان هم بیشتر برابری بود.) جمهوری مورد نظر پدران بنیانگذار طوری طراحی و ساخته پرداخته شده بود که سازوکارهای پیچیدهای داشته باشد، شامل نهادهای «چککردن» قدرت، که هرکدام میتوانست دیگری را «بالانس» کند.
چند دهه بعد، اشرافزادهای فرانسوی، آلکسی دو توکویل، سفری دور و دراز به ایالات متحده را آغاز کرد. پس از شور و اشتیاق ابتدایی برای جامعهای نوین و رها از قید و بندهای میراث فئودالی اروپایی، که انرژی شگفتانگیز خودگردانی به آن نیرو میداد، کمکم متوجه خطر جدیای شد که در پس رسوم و عادات دموکراتیک پنهان شده بود، و نه فقط آمریکا که هر جامعهای را تهدید میکرد که پای در مسیر دموکراتیک میگذاشت.
کتاب دموکراسی در آمریکا با نگاهی پیشگویانه به جامعۀ آیندهای تمام میشود که توکویل فکر میکرد در صورت ادامۀ گرایشهای دموکراتیک سر برخواهد آورد و خب این نگاه خوشبینانه هم نبود. چیزی که توکویل پیشبینی کرد یکجور استبداد نرم ولی بهشدت مداخلهگر بود، که ساکنان یک کشور دموکراتیک، در صورتی که امیالِ عاری از بلندپروازیشان را دولتی بوروکراتیک بر آورده کند، به ارادۀ خودشان با آن سازگار میشوند و به آن تن خواهند داد. بهقول خود توکویل،
«به نظرم، نوع سرکوب و بیدادی که ملل دموکراتیک را تهدید میکند با هرآنچه پیش از این در جهان وجود داشته فرق میکند... اولین چیزی که نظر را جلب میکند تعداد بیشمار آدمهای برابر و همسان است، پیوسته در تلاش برای بهدستآوردن لذتهای خرد و ناچیز تا با آن زندگیشان را اشباع کنند... بالاتر از این پیشیجویی و بیشجویی آدمها، قدرتی عظیم و قیممأبانه ایستاده است، که تأمین اسباب رضایت آنها و مراقبت از سرنوشتشان را فقط و فقط کار خودش میداند. این قدرت مطلقه است، بر همۀ جزئیات اشراف دارد، دائمی است، دورنگر است و نرم. اگر مانند اتوریتۀ والدین هدفش آمادهکردن بچهها برای بزرگسالی بود، به این اتوریته میماند، ولی بر خلاف آن، میخواهد بچهها را در کودکی همیشگی نگه دارد. کاملاً راضی است که مردم بتواند سرگرم و خوش باشند، مشروط بر اینکه به چیز دیگری غیر از خوشی فکر نکنند.»
یا کمی پیش از آن مینویسد: «... بنابراین، به نظرم نوع سرکوب که مردم دموکراتیک را تهدید میکند شباهتی به هیچچیزی که سابقاً جهان به خود دیده، نخواهد داشت؛ معاصران ما نمیتوانند در خاطرات خود تصویری مشابه آن بیابند. خودم بهبیهوده میکوشم وصف و عبارتی پیدا کنم که دقیقاً ایدهای را که از آن در ذهن ساختهام مجسم کند و حاوی آن باشد [آنچه میخواهم دربارهاش حرف بزنم نوظهور است، و انسانها هنوز اصطلاحی برای توصیف آن درست نکردهاند]. کلمات قدیمی استبداد و جباریت جواب نمیدهد. این چیز جدیدیست، بنابراین باید بکوشم تعریفش کنم، چون نمیتوانم نامی رویش بگذارم.»
هشدارهای دیگری هم با همین مضمون میشود در تاریخ آمریکا پیدا کرد، اما خب عجیب است که کسی چنانکه باید جدیشان نگرفته است. تا به همین امروز هم، پدران بنیانگذار را طراحان و تنظیمکنندگان نظام دموکراتیک میشناسند و ارج میگذارند، و کمتر کسی آنها را منتقدان دموکراسی بیقید و شرط میداند، منتقدانی که بیشتر با رژیم مختلط همدلی داشتند تا فرمانروایی اکثریت. امروزه، توکویل را هم بیشتر به خاطر ستایش روحیۀ مدنی آمریکایی به یاد میآورند تا عقاید انتقادیاش دربارۀ دموکراسیِ در شرف تکوین برّ جدید. این روزها، پارهای از جملاتش، با ناباوری و انکار مواجه و بهندرت هم نقل میشود: «هیچ کشوری را نمیشناسم که در مجموع، استقلال ذهن و آزادی راستین بحث و گفتگو در آنجا، کمتر از آمریکا، حکمفرما باشد.»
دلایل زیادی هست که چرا گرایش کلی آمریکاییها به ندیدگرفتن همۀ این هشدارها بوده، ولی بیشک یکی از این دلایل خیلی مهم است. منتقدان خطر یا مشکل اصلی را در ایدۀ برابری و تأثیر روزافزون یافتهاند، در حالی که دقیقاً همین ایده است که فوقالعاده برای مردم آمریکا عزیز است، و هستۀ اصلی مرام آنها شمرده میشود. همۀ انسانها برابرند، و همه حقوق برابر دارند—این گفته که در بیانیۀ استقلال رسمیت یافته و تجلیل شده—برای همۀ نسلهای بعدی الزامآور اعلام شده است. پاسخ واضح به این پرسش که آزادبودن به چه معناست، این بود: داشتن حقوق. آزاد بودن حقوقْ داشتن است. (بر خلاف تصور رایج، فردگرایی نوعی آمریکایی نمیتواند جلو این یونیورسالیسم را بگیرد؛ در آمریکا هر روز حق جدیدی کشف میشود و حقوق فردیِ برابر نهایتاً فردیت فرد را از او میگیرد، شاهدِ این نکته ترجیح دو عبارت «حقوق انسان» [یا «حقوق بشر»] بر «حقوق فرد» است. یونیورسالیسم فرد کانکریت را به فرد انتزاعی تقلیل میدهد، فاقد ملیت، زبان،... یا هر خصوصیتی که قرار است او را فرد کند).
البته که، در واقعیت، عوامل خارجی زیادی بود که به آمریکاییها امکان داد آزاد باشند: یک نظام فدرال، اندازه یا وسعت کشور، تحرک یا امکان جابجایی در سلسله مراتب اجتماعی (social mobility)، فرصتهای حاصله از توسعۀ اقتصادی آزاد، چک اند بالانس، و بسیاری عوامل دیگر. علاوه بر این، بعضی جنبههای دموکراسی را به یک جور حس یا طبع آزادی نسبت میدهند، اما اگر دکترین مبنا مد نظر باشد، مفهوم حقها بود که اساس مفهوم آمریکایی آزادی شد. اما این حقها روی پای خود نمیایستادند یا بالذاته حقوق حقه نبودند، و به اصل برابری بستگی داشتند. چیزی که بدیهی شمرده شد، یا به عبارت درستتر، بدیهی اعلام شد، برابریِ انسانها بود، که همه از حقوقی لاینفک یا سلبنشدنی برخوردار بودند. حقها حق هستند دقیقاً به این دلیل که همگان میتواند مدعیشان شوند. حقهایی که برای شمار معدودی حق باشد، نمیتواند حق به حساب آید، بلکه امتیاز است. اگر کسی بگوید آزادی باید توزیع برابر شود، اصل برابری را بالاتر از اصل آزادی گذاشته است. به عبارت دیگر، نه آزادی، که برابری بود که برای روح آمریکایی اولویت داشت.
وقتی که آمریکاییها با افتخار از اروپا و سنتهای فئودالیاش، امتیازهای موروثی و آریستوکراسی آبا-و-اجدادی، از سلسلهمراتب کلیسای کاتولیک و دینهای رسمی اعلام برائت میکنند، خودبهخود مفهومی خاص، محدود و کاملاً ایدئولوژیک از استبداد را برای خودشان درست میکنند و به آن خو میگیرند. استبداد برای آنها یعنی مونارشی، سلسلهمراتب، نخبهسالاری و از این دست بیماریهای اروپایی. برای همین هم استبداد میشود بعیدترین چیز نسبت به دموکراسی و برابریِ دموکراتیک. از این هم بعیدتر، استبداد نمیتواند ربطی به لیبرالیسم داشته باشد، چون این اصطلاح، چنانکه ریشهاش میگوید از لیبرتاس (libertas) میآید، یعنی همان آزادی به لاتین. صرف گفتن اینکه ریشهشناسی ممکن است ما را به اشتباه بیندازد برایشان مضحک است. اصلاً چطور یک نظریۀ سیاسی که به هر انسانی حقوق سلبنشدنی میدهد میتواند مغایر آزادی باشد؟
به همین دلیل، اصلاً توی ذهن آمریکایی نمیرود که مرضهای جامعهاش از برابریخواهی افراطی، ایدئولوژی حقها، و تجاوز پیوستۀ دموکراسی به همۀ ساحتهای زندگی ناشی شده است. آمریکاییها ظاهراً این را فرض اساسی خودشان کردهاند که آن امراض و بیماریها هرچه باشد، تنها علاج و چارۀ درمانشان برابریخواهی بیشتر، حقهای بیشتر، و دموکراسی بیشتر خواهد بود. کسی نمیگوید و نگفته چارۀ مشکلات و معضلات نظام آریستوکراسی آریستوکراسی بیشتر است، یا چارهٔ کار الیگارشی الیگارشیِ بیشتر است، اما آمریکاییها (و ذهنیت مدرن) این را اصل مسلم میگیرند که چارۀ مشکلات دموکراسی دموکراسی بیشتر است! آنها این فرض را که خود علاج میتواند مشکل را وخیمتر کند هرگز جدی نگرفتهاند، و چنین پاسخی بهطرز مشکوکی خیلی ناآمریکایی به نظر میآید. متفکرانی که در این علاج شک وارد کرده باشند، خیلی معدودند و با وجود سبک استادانه و تحلیلگرانه، و قدرت پیشگویانهشان، هرگز واقعاً نتوانستهاند تفاوت یا تغییر مهمی ایجاد کنند.
برای آمریکاییها شاید ایدۀ شباهت لیبرالیسمشان با کمونیسم غریب بنماید، ولی مهاجری که از کشوری کمونیستی مثل شوروی سابق، لهستان، چین، ویتنام، کره شمالی و... به آنجا یا به کانادا میرود، از این همه شباهت در شگفت میشود. توکویل جنبۀ استبدادی زندگی آمریکایی را دید ولی برای آن سلف یا سابقهای تاریخی سراغ نداشت یا دستکم خودش آن را تجربه نکرده بود، و برای همین آن را پدیدهای کاملاً نوظهور میدید، اما مهاجری که از کمونیسم فرار کرده میتواند با زبانی که برای وصف کمونیسم آموخته و به کار برده حداقل کمی به درک استبداد لیبرالی راه ببرد، یا دستکم نمیتواند از احساس دژاوو فرار کند.
آمریکایی در ضدیت و مخالف با میراث پیشادموکراتیک اروپاییشان، مفهوم استبداد را بر حسب برابریخواهی تفسیر میکنند؛ از نظر آنها استبداد خیلی سرراست یعنی نابرابری مفرط. این تفسیر با نظر فیلسوفان باستان کاملاً فرق دارد، چون به نظر آنها، شاخص اصلی استبداد (despotism)، یا اگر بخواهیم کلمۀ یونانیاش را به کار ببریم (tyranny، جباریت در فارسی)، بیقانونی است. البته که جباریت به معنی حکومت تکنفره (جبار) است، اما این حکمرانی از نوع بخصوصی است، یعنی به نظر افلاطون در جمهوری، همۀ قوانین را، اعم از بشری و الهی، زیر پا میگذارد. از نظر فیلسوفان باستان، و نیز فیلسوفان قرون وسطی، نابرابری به لحاظ اخلاقی چیز ننگین و لزوماً قابل نکوهشی نبود.
کمونیستها این دیدگاه مدرن دربارۀ استبداد را قبول و آن را با نظریه مارکس (اینکه همۀ ساختارهای اساسی هر نظامی، در هر دورۀ تاریخیای که باشد، به یک معنی استبدادیاند) ترکیب کردند. مارکس بهعلاوه میگفت ساختارهای صوری اساساً بیتغییر میمانند: همیشه یک طبقۀ اجتماعی هست که بر دیگر طبقات مسلط است، آنها را استثمار، و هنجارها و ارزشها و عقاید خودش را به کل جامعه تحمیل میکند. نظریۀ مارکس فقط ساختار جامعه را توضیح نمیدهد (شعار مارکس تغییر جهان بهجای تفسیر آن بود) بلکه پروسۀ تغییر را هم کشف کرده است: بهویژه اینکه یک ساختار مبتنی بر نابرابری اجتماعی و اقتصادی چگونه و چرا به ساختاری دیگر تبدیل میشود. این مکانیسم یا سازوکار تغییر و تبدیل، همان جنگ بیوقفه میان طبقات متخاصم است. به عبارت دیگر، به نظر مارکس و پیروانش، تاریخ بشر تاریخ منازعه و مبارزۀ طبقاتی است، که از کهنترین ازمنه درگرفته، و ادامه خواهد داشت تا اینکه انقلاب نهایی روی دهد و آخرین و استثمارشدهترین طبقه، یعنی پرولتاریا، آخرین و بیدادگرترین استثمارکننده، یعنی بورژوازی سرمایهدار، را خرد و نابود کند، و با در هم شکستن آنها، کل بشر را رهایی (emancipation) ببخشد. پس از این انقلاب پیروزمند، دیگر هیچ طبقهای نخواهیم داشت، زیرا مکانیسم نابرابری از میان برمیخیزد، و همۀ آدمها برابر میشوند!
این لحظۀ شکوهمند [انقلاب جهانی] فقط یک پیروزی سیاسی و اقتصادی نیست، بلکه رهایی کل ذهن بشر هم خواهد بود. استدلال یا بهتر است بگوییم روایت آن به قرار زیر است: طبقۀ حاکم مردم را با القای «آگاهی کاذب» در ذهنهایشان کنترل میکند. آگاهی کاذب مجموعهای از دیدگاههاست که نابرابریهای موجود را مشروعیت میدهد، و نمیگذارد آدمها به ماهیت سرکوبگر نظامی که در آن زندگی میکنند پی ببرند. این بردگی و اسارت ذهنی در شیوههای تفکر و گفتار ما سخت ریشه دوانده است، در روابطی که داریم، و در پندارهای قالبیای که با آن جهان را تفسیر میکنیم. مارکسیستها میگویند تمام این چیزها ساخته و پرداختۀ خود ما نیستند؛ عقایدی را که بیان میکنیم از بیرون توی ذهن ما کردهاند، و بنابراین کار نخبگان منورالفکر انقلابی این است که آگاهی ما را بالا ببرند و به کمک آموزشهای ایدئولوژیک فشرده، آن را از لوث ایدههای نادرست پاک کنند.
آمریکاییها این نظریۀ منازعۀ طبقاتی، انجیل سیاسی رهاییبخشی جهانی، و نشخوارهای فکری مبهم مارکسی دربارۀ آگاهی کاذب را قبول نکردند، چون هم از محتوای آن بیزار بودند هم از روشهای سیاسیای که این ایدهها ایجاب میکرد. جامعۀ آمریکایی دارای میزان بالایی از تحرک اجتماعی بود، نه فقط تحرک افقی بلکه عمودی هم؛ باور آمریکایی این بود که هرکسی میتواند برای خودش زیستراه حرفهای مخصوص به خود (career) بسازد. علاوه بر این، مفهوم طبقه با مرام آمریکایی، که روی فردگرایی بنا شده، جور در نمیآمد. مرام آمریکایی روی این تصور بنا شده که جامعه را اولاً و اصولاً افراد درست میکنند، نه گروهها و دستهها و طبقات. آمریکاییها از ایدۀ رهایی جهانی هم خوششان نمیآمد. چون بههرحال میهنپرست بودند، و هیچ قصدی هم نداشتند به جنبشی جهانی بپیوندند که نه میتوانستند کنترلش کنند نه اصلاً کاملاً درکش کنند.
ترجیح آمریکاییها بین این دو نیروی معارض، یعنی انزوادوستی جهانی و روحیۀ جهاد صلیبی، این بود که یا خودشان را از مسائل جهانی دور نگه دارند (به خصوص از مسائل اروپا، جهان کهنهای که به همین دلیل رهایش کرده بودند)، یا اینکه در آنها حسابی مداخله کنند، ولی آن جور که خودشان میخواهند، یعنی طبق شرایط یا قواعد آمریکایی. و نهایتاً اینکه آمریکاییها واقعاً نمیتوانستند نظر خوشی به نظریه آگاهی کاذب داشته باشند. فرض آمریکاییها این بود که هر فردی سرور ذهن و ارادۀ خودش است، و اینکه تاریخ آمریکا چنین پیروزی نمایانی از خلاقیت و بهرهوری به خود دیده دقیقاً به این دلیل که هیچ نهاد یا گروهی اجازه نداشته است در فکر و گفتار مردم دخالت کند. حقها، اصل مقدس ملت آمریکا، صرف نظر از اینکه آگاهی گوینده کاذب است یا نیست، از آزادی بیان و آزادی اندیشه پاسداری میکرد.
سالها این سؤال مطرح بود که «چرا در ایالات متحده سوسیالیسم نداریم؟» و برای کسانی که در این بحث شرکت داشتند روشن بود که جامعۀ آمریکایی آخرین جا در زمین است که در آن ایدئولوژی کمونیستی میتواند پا بگیرد. البته که استثناهایی هم بود. بعضی گروهها، بهخصوص روشنفکرها و هنرمندان، از لاسزنی با مارکسیسم برکنار نماندند؛ خیلیها همقطار بودند، بعضی دیگر هم که رسماً کمونیست شدند و دارای کارت عضویت حزبی بودند؛ ولی این مرضی بود که این گروهها در تمام کشورها گرفتارش شدند، و خوشبختانه باقی جامعه را آلوده نکرد.
و با این حال، جایی در تاریخ آمریکا اوضاع شروع به تغییر کرد. اینکه این نتیجۀ انقلاب ۱۹۶۸ و هرجومرج جنسی آن بود، یا عذاب وجدان و حس تقصیر آمریکا در مورد وضع بد جمعیت سیاهپوستش در طول تاریخ، یا دلیلی دیگر، یا همۀ این دلایل با هم، واقعیت این است که نوعی نئومارکسیسم با سرعتی خیرهکننده در ایالتها شیوع پیدا کرد. مفهوم طبقه احیا شد، اما از آن هم مهمتر، دو مفهوم دیگر هم چنان رواج و اهمیتی پیدا کردند که ذهن آمریکایی امروزی را پاک مسخر کردند: نژاد و جندر. منازعۀ طبقاتی به نزاع و پیکار بین نژادها و جندرها تعمیم پیدا کرد، که در عمل یعنی این دو همۀ سوراخ سنبههای وجود بشری را گرفتند، به عبارت دیگر همهٔ ساحتها و جنبههای آدم، از جنبههای فیزیکی گرفته تا روانی و ذهنی و عاطفی و عقلی و فکری ذیل سازوکار آن رفتند.
اوایل، مفهوم نژاد به سفیدپوستان آمریکایی و سیاهپوستان آمریکایی مربوط میشد، یعنی نژاد اول نژاد دوم را به بردگی کشیده بود، یا اگر نگوییم بردهداری به معنی دقیق کلمه (در دهۀ ۱۸۶۰ بردهداری ملغی شد)، سفیدها سیاهان را به جایگاه پستتری تنزل داده بودند. اما بعدتر، مفهوم نژاد را طوری بازتفسیر کردند که چیزهای بیشتری را پوشش دهد، مثلاً سلطۀ فرهنگ اروپایی، یعنی یک بایاس نژادی در آثار اساسی هنری تاریخ اروپا، و از این دست. در واقع، هر گزارۀ «اروپامدارانهای» یا هر گونه برجستهکردن فرهنگ اروپایی، انگ نژادپرستانه میخورد و محکوم میشد.
مفهوم جندر که از آن هم بارورتر بوده است. اوایل، روایت (narrative) سیاسی دربارۀ تبعیضهایی بود که مردها در حق زنها مرتکب میشوند، روایتی که سابقهای طولانی هم در جهان غرب و هم کشورهای کمونیستی داشت. اما بعد، سر و کلۀ مفهوم جندر پیدا شد. این کلمه که از ترمینولوژی معمول گرامر توصیفی گرفته شده [جنس در دستور زبان]، و معنای مبهم مضحکی به خود گرفته، خیلی زود برای اشاره به هر چیزی که هر کسی میتوانست گرایش یا شریک جنسی مورددعلاقهاش ادعا کند به کار رفت. در واقع، ضمیر «his» نامناسب است، و «her» هم، چون جندر با معنی جدیدش همۀ ضمایر را بیاعتبار میکند، که همهشان به قدر کافی گنگ و مبهم نیستند، یا (به زبان نیواسپیک) بهطرز خطرناکی دو-دویی (binary) هستند. گفته میشد جندرها خیلی زیادند—کسی نمیداند چقدر زیاد—و هر حد و تعدادی برای آنها تعیین شود، تبعیضآمیز و نارواست.
سرو کلۀ مفهوم آگاهی کاذب هم دوباره پیدا شد (و این بار هیچ چیزی هم حریف و جلودارش نبود)، هرچند نه لزوماً با همین نام. استدلالِ، یا بگوییم روایتِ، زیر جایگاه حقیقتی انکارنشدنی را به دست آورده: مردم—و این دیدگاه کاملاً مطابق بود با آنچه مارکسیستها در تمام این مدت تعلیم میدادند—معمولاً نمیدانند گرایشهای تبعیضآمیز چه نفوذ عمیقی بر افکار و عواطف و احساساتشان دارد، و آگاه نیستند که آموزش و پرورش را پیشداوریها و تبعیضهای برتریگرایانه چقدر آلوده کرده، و خبر ندارند زبانشان پر شده است از عبارتها و مقولههای طردکننده، حذفگرا و محرومساز. این وضعیت فوق ناراحتکننده نیازمند کنشگریِ سیستمیک و پرشور و انرژی است—از طریق آموزش، فشار اجتماعی، و نیز از طریق تمهیدها و اقدامهای حقوقی—تا ذهن آدمها از شر تصورات قالبی دورنیشده پاک شود.
لیبرالهای آمریکایی، که به اولویت و تقدم اخلاقی و سیاسی فرد دارای حقوق باور دارند، قاعدتاً، باید همۀ این چیزها را بهعنوان مهملاتی خطرناک رد میکردند، مهملاتی که خیلی زود لاجرم سر از قانونگذاری و وضع مقررات وسواسی و جزئی دربارۀ همۀ رفتارهای آدم در میآورد، هم در ساحت عمومی و هم در ساحت خصوصی و مقدمهٔ سانسور، تلقین عقاید، شستشوی مغزی و تعصب ایدئولوژیک میشد؛ خلاصه اینکه روشن بود که چنین دیدگاهی لاجرم سر از همۀ چیزهایی در میآورد که مثلاً مفهوم حقها قرار بود مانعشان شود. ولی لیبرالها چنین نکردند، و فهم اینکه چرا چنین نکردند کار دشواری نیست.
این دیدگاه نئومارکسیستی که آمریکا سخت دچار ستیزههای قدیمی و ریشهدار، هرچند پنهان، میان گروههای بینهایت پرشمار (قومی، نژادی، جنسی، و غیره) بوده، و اینکه ایدههای کاذب و نادرستی بر ذهن آمریکاییها چیره شده که این ستیزهها را کم اهمیت جلوه میدهد، زمینۀ مناسبی برای رشد پیدا کرد. نئومارکسیستها اقیانوسی از بیعدالتی، تخطی پردامنه و وحشتناک از اصل برابری به وسیلۀ ابزارهای نابکارانه و تا آن زمان پنهان از دیدِ ظلم و سرکوب را پیش چشم آمریکاییها آشکار کردند، که حتی از این هم نابکارترند چون بنا به ادعا قوای شناختی، عاطفی، مفکره و متخیلۀ ما را مختل کردهاند. به علاوه نئومارکسیستها قربانیهای بیشماری را هم از پس از پرده بیرون آورند، قربانیان زیادی که ظاهراً آمریکاییها تا پیش از آن متوجهشان نشده بودند. نه فقط طبقات تحت انقیاد و منکوبشدهای وجود داشتند، نه فقط اینک چهرۀ هودراگونۀ هیولاوش نژادپرستی آشکار شد، که نگاه و تأثیر نفرتبارش همۀ جنبههای زندگی را آلوده بود، حالا دیگر ایدئولوژی جندر و شکلهای بسیار بسیارش بزرگترین تأمینکنندۀ قربانی و جنایتهایی بود که علیه آن قربانیها روی میداد.
لیبرالهای آمریکایی، با تصور معمولشان از استبداد که آن را همان نابرابری میدانستند، از لحاظ مفهومی و نظری برای درک و سپس مواجهه با این وضعیت جدید آماده نبودند، وضعیتی که زیر حجم وسیعی از نابرابریهایِ تازهکشفشده غرق شده بود، و نیز اشباع شده بود از شمار بیحد و حساب افراد و گروههایی—که حالا معلوم میشد—حقوقشان مورد احترام نبوده یا حتی به رسمیت شناخته نشده بود. لیبرالها کاری را کردند که به نظرشان واجبی واضح و اخلاقی میرسید، و نمیدانستند دست به چه کار خودویرانگرانهای میزنند. اینجا هم آنها دوباره به حقها متوسل شدند—راهحلی جهانی برای هرگونه سرکوب—و این حقها را به هر گروه جدیدی که یکی پس از دیگری سبز میشدند اعطا کردند، که طبق ایدئولوژی نئومارکسیستی وجود داشتند، یا به وجود آمده بودند، یا خودشان را میساختند، یا صرفاً مدعی امتیازهایی برای خودشان بودند. اما لیبرالها باید از این هم فراتر میرفتند: پس از قبول فهرست بلند نئومارکسیستیِ قربانیها، مجبور بودند فهرستی طویلی از ستمگران و سرکوبگران را هم قبول کنند.
نکتۀ مهم این است که این فهرست فوقالعاده طویل است، بسیار طولانیتر از آنی که در دکترین لیبرالی حقوق فردی معمولاً فرض میکنند، و نیز طولانیتر از فهرست دشمنان در رژیمهای کمونیستی. در آمریکای امروز، و تا حد زیادی در کل جهان غرب، ریشههای و خاستگاههای سرکوب و ستم و نابرابری از شمار بیرون است: زنستیزی، سکسیسم، نژادپرستی، هوموفوبیا، ترنسفوبیا، اسلاموفوبیا، اروپامحوری، فالوسنتریسم، لوگوسنتریسم، تبعیض بر مبنای سالخوردگی (ageism)، باینریسم، پوپولیسم، یهودستیزی، بیگانههراسی، مهاجرهراسی، هیت-اسپیچ، یوروسپتیسیسم، و بسیاری [نیواسپیکهای] دیگر. هر گروهی که جایگاه قربانی را به دست آورد فهرست ستمگران و سرکوبگران خودش را دارد؛ هر حامی و مدافع خودخواندۀ یک جامعۀ جدید برابریخواهِ فارغ از سرکوبی خود را موظف میبیند که کاندیداهای بختبرگشتۀ دشمنان یا سرکوبگران خودش را معرفی کند.
اینکه لیبرالها تسلیم این استراتژی جدید رهاییبخشی شدهاند تبعات و پیامدهای درازدامنی دارد. نخست اینکه فردگرایی که، خوب یا بد، در کانون مرام آمریکایی قرار داشت و آمریکاییها به واسطۀ آن با افتخار بین خودشان و هویت اروپایی تمایز میگذاشتند، در حال افول است، و کمکم دارد جایش را به کولکتیویسم میدهد. آمریکا دیگر آن ملتِ خط مقدمِ پیشگامان متهور قائل به فضیلت اتکا به خویشتن نیست، بلکه میدان نبرد گروهها یا شبهاحزابی است که برای حقوق جمعی (collective) میجنگند. این مفهوم از جدید آمریکا و تاریخ آن طبیعتاً پیشفرضش این است که راهحل مشکل نابرابری باید کولکتیویستی باشد، و اینکه این راهحل لزوماً عبارت است از توان و قدرتبخشیدن به بعضی گروهها، و گرفتن قدرت از بعضی دیگر.
دوم اینکه، دشمنان دیگر اخلاف سلسلهمراتبهای سیاسی پاگرفته در اروپایی فئودالی نیستند، دشمنانی که قانون اساسی آمریکا، اعلامیۀ حقوق، و فرهنگ حقمحور موفق شده بودند پس برانند و مهارشان کنند—سلطنت، آریستوکراسی، دین رسمی، و دولت متمرکز—بلکه دشمنانی خانهزاد هستند و در تمام جامعه و عناصر سازندۀ آن نفوذ کردهاند.
ازدواج، خانواده، مدارس، دانشگاهها، جنسیت، موضوعات مربوط به زندگی و مرگ، اخلاق، زبان و مقولات دستوریاش، ادبیات، هویت تاریخی، یاد و خاطرات، دین، و حتی توالتها—همه و همه محملهایی هستند برای نابرابریهای تحملناپذیر، و باید با قوانین جدید برای برچیدن ظلم و سرکوب همگی را از نو سامان داد و ساخت. در این استراتژی جدید، درست مثل هر استراتژی توتالیتری، هیچ حوزه و ساحتی دستنخورده و ایمن باقی نخواهد ماند. در جامعۀ کمونیستی، حتی در تاریکترین ادوارش، جاهایی برای پناهبردن وجود داشت، مثل خانواده، جایی که آدم میکوشید از دست بولدوزر دولت کمونیستی و ایدئولوژیاش بِدان پناه جوید. در جامعۀ نئومارکسیستی لیبرالی، خانواده—درست از همان آغاز—دژ سرکوب و ستم معرفی شده است، و برای همین نابودکردنش اولویت اصلی است.
استراتژی رهاییبخشی، که اتحاد شوم نئومارکسیستها و لیبرالها در پیش گرفته، چنانکه در غالب چنین مواردی پیش میآید، تأثیرهای معکوس کم نداشته است: آزادی نقصان یافته است، و حقها به سلاحی متعارف برای تحمیل همرنگی و دنبالهروی بدل شدهاند. یکی از پارادوکسها این است که هرچه با ولخرجی به گروههای قربانی جدید حق اعطا میشود، در آمریکای امروز (و در اروپا هم)، کمتر و کمتر میشود حرف زد یا آزادی بیان داشت، و در مقایسه با گذشته، متهمشدن به نقض حقوق دیگری بسیار آسانتر شده است، یا متهمشدن به بر زبان آوردن اظهارنظری بیادبانه، که تهمایهای نژادپرستانه، هوموفوبیک، زنستیزانه، یا دیگر تهمایههای برخورنده و توهینآمیز دارد.
جامعهای که از احساس این گناهان اشباع شده، که بعضیشان بنا به ادعا ریشههای عمیق در ذهنها، عقاید دینی، نوع تربیت و سنت فرهنگی دارند، هر روز جایی خطرناکتر از دیروز میشود، مانند میدان مینی که هر حرکتی در آن پرمخاطره است. همانطور که قویاً توصیه میکنند در میدان مین از حرکات ریسکی بپرهیزید، به همین ترتیب احتیاط و مصلحت حکم میکند که آدم از گفتن هرچیزی که با ارتدوکسی غالب نمیخواند، بالقوه زننده و ناخوشایند است، یا زیاده از حد از آنچه قابل قبول است دور است و با اصول تعارف سیاسی نمیخواند، بپرهیزد. برای اطمینان از اینکه این خطمشی رعایت میشود، آدم باید یکجور انضباط روانی بر خودش اجبار کند، تا مبادا ذهن دچار افراط و زیادهروی در افکار بیملاحظه و نسنجیده شود: افکار بیملاحظه منجر به کلمات بیملاحظه میشود، و کلمات و حرفهای بیملاحظه هم—طبق ارتدوکسی که در این جامعه حکمفرماست—آدم را به کارها و اعمال سرکوبگرانه سوق میدهد.
این منطق سیاسی، صرف نظر از اینکه سیستم چه باشد، چه آمریکایی چه شوروی، کمونیستی یا لیبرال دموکراتیک، قابل ابطال نیست: هرچه قربانی بیشتر، گناه بیشتر؛ هرچه گناه بیشتر، مجرم و گناهکار بیشتر؛ هرچه گناه و گناهکار بیشتر، پلیس خود و پلیس دیگران بودن بیشتر. زا این همۀ گناه و خطا و خلاف سیاسی، با این همه نابرابری، با این همه ساختارهای سیاسی و فرهنگی سرکوب، واکنش طبیعی آدم عادی این است که پلیس همسایگان خودش بشود. کسانی که بینش جدید نسبت به جامعه را از صمیم قلب پذیرفتهاند، و کسانی که صرفاً میخواهند در امان باشند، یا با انداختن سایۀ تردید برای خودشان زیستراه و حرفهای دست و پا کنند، نمیتوانند در برابر وسوسۀ ایفای نقش پلیس فکر مقاومت کنند. پیشبینی نتیجۀ کار متاسفانه آسان است: وقتی معدودی آدمهای فضیلتمند در برابر پلیس فکر ایستادگی میکنند، بسیاری بزدلانه سر فرود میآورند و پیروی و همکاری میکنند، اکثریت وانمود میکند هیچ مشکلی نمیبیند، اما، گهگاه، برای اینکه جانب احتیاط را رها نکرده باشد، در برابر بتهای ایدئولوژیک کرنش میکند.
در کشورهای کمونیستی، دانشجویان مغزشوییشده استادان قدیمی را به داشتن دیدگاههای مرتجعانه متهم میکردند، با هیاهو مانع حرف زدن و شنیدن صدایشان میشدند، و از آنها میخواستند به جرمهای ایدئولوژیکشان اعتراف کنند و قول توبه بدهند. پردیسهای دانشگاهی (campuses) آمریکا هم این کارهای شرمآور را ادامه میدهند. اروپا هم بدبختانه از همین الگو پیروی میکند. جو دائمی و همیشگی برآشفتگی اخلاقی خودمحقپندار کولکتیو—خواه خودانگیخته خواه به تحریک مرشدهای ایدئولوژیک—آموزش و پرورش، آموزش عالی، رسانهها، و زندگی جمعی را آلوده و چرکین کرده است. هنوز برونبومهایی از عقل سلیم و مدنیت باقی ماندهاند، ولی جریانِ بد ادامه دارد.
استبداد جدیدی سربرآورده از نظر تکوین سیاسی شبیه آنچه توکویل نزدیک به دویست سال پیش آن را یک بیماری بومگیر آمریکایی خوانده بود، ولی جلوههای امروزی آن به چیزی شباهت دارد که در کشورهای کمونیستی اتفاق افتاد. هر استبدادی محکوم به سقوط است، و این هم دیر یا زود فروخواهد پاشید. اما پرسش این است که کی، و به چه بهایی؟
- ریشارت لگوتکو