دارم گلی دارد غمی اورد سری بر جان من
گفتم به او دلدار من کاش میشدی مهمان من
گفت گر غمم زایل شود من میشوم مهمان تو
تا من مه تابان شوم تو نیمه پنهان من
گفتم که ای بت تو بگو غم تا شوم غمخوار تو
شاید شوم من یوسفی توام پیر کنعان من
گفت امده دنیا به من تنگ بهر زیستنم
گویی شدم ماهی به تنگ دنیا شده زندان من
پندی دهم اکنون تورا تا درکشی افسار تن
گفتم به او گفتا خموش کز پند پر است انبان من
ارام گیر در جان من تا یاد بری لختی تو غم
دارم گلی دارد غمی اورد سری بر جان من