"پسر خوش روی موطلایی 21 سالهی تیم که همیشه تبسمی میزد، نمرد. رابرت چارلتون که او را بابی چارلتون میخواندند.... او نماد حیات در منچستریونایتد شد. زمزمه بازگشت به زندگی. فاجعهی مونیخ، تصویری تراژیک از یونایتد شکل داد و آینده را در چهرهی پسرانه ی بابی رو کرد. بابی که موهایش ریخت. بابی که نخندید.
بابی که ترکیب پسرانهاش را حفظ کرد. او طی دو سال در دو فینالی که بهترینها خوابش را ندیدهاند به میدان رفت. دوید و جان کند. و در نهایت و در هر دو میدان پیروز شد در هر دو میدان جام را بالا برد. بابی رویای پدرش را تا آخرین قله ادامه داد.... "
استاد حمیدرضا صدر عزیز، پیراهنهای همیشه
مقدمه اول: داستانها
فوتبال در انگلستان بیش از هر چیز دیگری با داستانها پیوند خورده. با قصههایی که سینه به سینه در صف طولانی خرید بلیت میان طرفدارن نقل گشته. در مقابل دکههای چیپس و ماهی استادیومهای شمالی. در هیاهوی روز بازی در لندن. در شنبه شبهای طولانی زمستانی. در کافههای مملو از دود سیگار. پای تلویزیون. در حال تماشای مچ آو د دی.
قصهها، بخش جداییناپذیر بازی انگلیسی است. داستانها جایی در میان آتش و دود جنگ آغاز میشوند و با رویای خیس افتخار در ومبلی به پایان میرسند. رویای شیرین همیشهی کودکان.... زل زده به تصویری روی دیوار اتاقهایشان. تصویر مردی با شمایل یک پدر سختکوش. یک مرد خانواده.... نماد بازی انگلیسی بابی چارلتون، تجسم عینی فوتبال انگلیس است
نویسنده را سراغ دارید که با چنین ظرافتی داستان "مردی که از آن سقوط لعنتی زنده ماند" را روایت کند؟ کارگردانی را میشناسید که قاب مرد طاس پیشاهنگ فاتحان اروپا را 10 سال پس از سقوط هواپیمابه پرده آورد؟ چارلتون مرد همیشهی داستانهاست.
مقدمه دوم: خانواده
فوتبال در انگلستان با روابط خانوادگی پیوند عمیقی دارد. پدرانی که فرزندانشان را روی دوش خود به استادیوم میبرند. مادرانی که در حیاط پشتی خانه، همپای پسر بچهها به دنبال توپ میدوند. همان حیاط پشتی که هر عصر یکشنبه مملو از شور گردش توپ چرمی میان پسرداییها و دخترعموهاست. همان پیوند ناگسستنی میان خانوادهی چارلتون با فوتبال. مادری که همراه او و برادرش جک فوتبال بازی میکرد. دایی فوتبالیست بابی، جکی میلبرن هنرمند. برادر بابی، جک چارلتون اهل سیگار و مشروب و تکلهای جانانه که بابی را "پسر ما " صدا میزد.
بابی چارلتون، همان رویایی است که هر کودک انگلیسی در خوابهایش میبیند. همان تصویر همیشگی تیتراژ شوهای تلویزیونی که قرار است یک بازیکن انگلیسی روزی به آن دست یابد. بابی قهرمان جهان و اروپاست.
بابی برندهی توپ طلاست. بابی با آن کت و شلوار چهارخانه تکیه زده بر مبل یک پاندیت معرکهی تلویزیونی است. با آن بارانی بلند کلاه سیاه رنگ و عینک رنگی، استوانهی خدشه ناپذیر فوتبال روی سکوهای الدترفورد .... و البته بابی، بابی چارلتون، سر بابی چارلتون، در حال دویدن به دنبال توپ در کوچههای اشینگتون یکی از ماست...
......
سر زدن به سوالات خوانندگان مجلهی fft از سرتاسر جهان از بابی چارلتن در سال 2008 و جوابهای او، در روزی که میدانیم دیگر بابی میان ما نیست، معجونی تلخ شیرین و سفری لذتبخش و دشوار در دل جادهی بی پایان خاطرات و داستانهای بی پایان است... همراه با بابی چارلتون...:
آیا تا به حال به کار کردن در معدن، شغل پدریتان فکر کردید؟
پدی کینگ، دوبلین
هرگز. پدرم به من گفت اگر کار بهتری یافتم حتما به دنبال آن بروم. خوشبختانه من در یک خانوادهی فوتبالی بزرگ شدم. داییها بازیکنان حرفهای بودند و الهامبخش من. گاهی آخر هفتهها وقتی پدرم برای گرفتن دستمزد خود به معدن میرفت همراهش میرفتم. همگی آدمهای بدبختی بودند اما هنگام بازگشت لبخند روی صورتشان بود. با این حال من اینکاره نبودم و راهم را در فوتبال به آسانی یافتم.
با وجود اینکه چند باشگاه دیگر نیز خواهان شما بودند، چه چیز باعث شد که به منچستریونایتد بپیوندید؟ آیا نیوکاسل (باشگاه جک میلبرن پسر دایی مادر چارلتون) نیز شما را میخواست؟
آرچی چالفورد، مورپث
منچستریونایتد اولین تیمی بود که برای خرید من علاقه خود را نشان داد، در حالی که نیوکاسل احتمالاً آخرین تیم بود! یونایتد در کنار وولوز و چلسی تیمهایی بودند که مربیان آن دنبال ازیکنان جوان بودند، اما نیوکاسل در آن زمان اینطور نبود. مردی به نام جو آرمسترانگ، از استعدادیابهای من یونایتد دتماشاچی یکی از بازیهای من برای تیم مدرسهای در شرق نورثامبرلند بود.
در آن روزها، وقتی کسی را برای تست یک باشگاه بزرگ میخواستند، افتخار بزرگی برای آن بازیکن جوان بود. اما آرمسترانگ حتی مرا برای تست هم نخواست و از من خواست بلافاصله پس از اتمام درسم با یونایتد قرارداد امضا کنم. آن بازی در ژانویه بود و تا پایان سال تحصیلی فرصت زیادی داشتیم. من در چند بازی برای تیم جوانان انگلیس هم گل زدم و پس از آن باشگاههای زیادی دنبالم آمدند. اما تصمیمم را برای بازی در یونایتد گرفته بودم.
چهار تن از داییهای شما فوتبالیست بودند، که البته جکی میلبرن بزرگ جزء آنها نبود. او پسر دایی مادر شما بود، چند نفر این اشتباه را میکنند و رابطهی شما با جکی چطور بود؟
آنتونی کار
من خیلی به جکی نزدیک بودم و احتمالاً به همین دلیل بود که مردم فکر می کردند او دایی من است جکی میلبرن را بیشتر از داییهایم میدیدم، زیرا آنها در سراسر کشور در لیدز و لستر بازی می کردند اما جکی در نیوکاسل نزدیک خانهی ما بود. او مرا به تمرینات نیوکاسل میبرد و به من میگفت: آنها وحشتناکاند... ابدا به درد مربیگری نمیخورند!"
شما به مدرسه گرامر رفتید و سپس کارآموزی مهندسی را شروع کردید. میتوانیم شما را یک پسر باهوش درسخوان که میتوانسته در شغلی جز فوتبال نیز موفق شود بدانی؟
دیو فریمن، از طریق ایمیل
نه، نه، اینطور نیست! قبل از اینکه به منچستر بروم، به مدرسه گرامر در شمال شرق انگلستان رفتم. در آنجا آنها به من گفتند که نمیتوان برای یونایتد بازی کنم و باید در تیم آنها باشم. بنابراین مدرسه گرامر را ترک کردم.
از طرفی کارآموزی مهندسی، در واقع یک حرفه و یک مهارت برای یک نوجوان آن دوران به شمار میرفت. اگرچه به محض 17 سالگی آنجا را نیز ترک کردم تا زندگی حرفهای را در منچستر ادامه دهم.
شما دانکن ادواردز را به عنوان "تنها بازیکنی که در مقابلش احساس کوچکی میکردم" توصیف کرده اید. چه چیزی او را به چنین بازیکنی تبدیل کرده بود؟
سام فاینشتاین، اشبی د لا زوچ
خب، بیشتر بازیکنان، در یک مهارت خاص خوب هستند. یک در بازی هوایی، یکی در سمت چپ یا سمت راست زمین، یکی با سرعت بالا...
اما دانکن همه چیز را داشت - او واقعاً در هر چیزی از دیگران بهتر بود. از اولین لحظه ای که او را دیدم می توانست در هر جایی از زمین بازی کند و هر کاری انجام دهد. او شجاع بود، با تکلهای عالی، پاسهای بلند، کوتاه... وقتی به یونایتد رسیدم به من گفتند بازیکنان خوب زیادی وجود دارد، اما دانکن... او تنها کسی بود که میتوانست کارهایی را انجام دهد که میدانستم توانایی انجام آنها را ندارم.
آیا فکر میکنید یونایتد اگر فاجعهی هوایی مونیخ نبود، منچستریونایتد میتوانست مانع از سلطهی رئال مادرید در اواخر دهه 50 در بازیهای اروپایی شود؟
ریچل کلاگ، آلترینچام
در بدو تاسیس مسابقات اروپایی، ما ذهنیتی نسبت به قیاس خود و تیمهایی از سرتاسر اروپا نداشتیم.. ما با بازیکنانی روبرو شدیم که قبلاً هرگز آنها را ندیده بودیم، حتی در تلویزیون! بازیکنان جادویی مانند آلفردو دی استفانو.
با این حال، خود را وفق دادیم و من کاملا مطمئنم که اگر حادثهی سقوط هواپیما رخ نمیداد، ما قهرمان اروپا در سال 1958 بودیم. و این یعنی رئال مادرید 5 جام پیاپی خود را تصاحب نمیکرد
بسیاری از مردم، از جمله بابی رابسون و جیمی آرمفیلد، معتقدند که اگر فاجعه هوایی مونیخ نبود، انگلیس قهرمان جام جهانی 1958 و 1962 می شد. موافقید؟
دنیس لجر، شانون
این یک احتمال واقعبینانه است. ما در سال 1958 جام جهانی خوبی نداشتیم اما بیایید دانکن ادواردز، تامی تیلور، راجر برن، دیوید پگ و ادی کولمن را به آن تیم اضافه کنیم. این یک تیم بسیار قوی است که میتوانست جام جهانی را فتح کند. نمیتوانم با اطمینان بگویم که هم در سال 1958 و هم در سال 1962 قهرمان میشدیم اما مطمئنم یکی از آنها برای ما بود.
کدام حریف بیشترین دردسر را برای شما ایجاد کرد؟
اوون مورگان، بلفاست
دیو مککای رقیب سرسختی بود، یکی از کسانی که در زمین مسابقه مدام با شما حرف میزد. او کمی تندخو بود، دوست داشت تحریکتان کند و در گوش شما زمزمه کند: "بیا، ببینم میخوای چکار کنی..." یک بازیکن شجاع و سرسخت که هم در اسپرز و هم در دربی کانتی فوقالعاده بود.
هنگام بازی با لیدز رابطهی شما با جک (برادر بابی چارلتون و بازیکن لیدزیونایتد) چطور بود؟
ماکس ووگتلی، شانگهای
هیچ! تا سوت پایان بازی هیچ صحبتی نمیکردیم. اولین باری که مقابل او بازی کردم جک بدون هیچ ابایی از خشونت برابر من نداشت. اما برادرم به دسته بازیکنان کثیف که فقط برای خطا کردن به زمین میآیند نبود و من به او افتخار می کنم، خصوصا وقتی به من در تیم ملی انگلستان پیوست.
جورج بست چقدر خوب بود؟ او دوست داشت با چه چیزی بازی کند؟ آیا او ممکن است گاهی ناامید شود؟
گری فیلدز، از طریق ایمیل
وقتی او برای اولین بار وارد تیم ما شد، هیچ کس را مثل او ندیده بودم: کسی که همزمان لاغر اندام اما سرسخت بود، کسی که تکل میزد، اما خود نیز توانایی این را داشت تا هر از هر کسی عبور کند. جرج به اندازهی هر بازیکنی هنرمندی که ببینید خوب است و بارها، بازیکنان بیشماری را مغلوب خود ساخته..
بله خب، گاهی هم او ناامید کننده بود. توپ را برای مدت طولانی نگه داشت: شما خود را به موقعیتی عالی می رساندید و امیدوار بودید که او پاس بدهد، اما بیشتر اوقات این کار را نمی کرد. با این حال، بست معمولا گل می زد یا دروازهبان را سخت به دردسر میانداخت. وقتی بازی جرج را تماشا میکردی گویی در بهشت بودی، این روزها شاید کریستیانو رونالدو مشابه اوست. البته با فیزیک و سرعت بیشتر از جرج.
در زمان بازی، شما کرنرهای سمت چپ را با پای راست، و کرنرهای سمت راست را با پای چپ مینواختید. در نهایت چپ پا هستید یا راست پا؟ و آیا دیدن بازیکنان یک پای فوتبال امروز شما را ناراحت می کند؟
تام ویلیامز، کولوین بی، ویلز
من دو پا بودم: هیچ کدام قویتر نبودند و روی آن به طور تخصصی کار نکردم - طبیعی بود. تعجب میکنم که چرا بازیکنان برای بهبود قدرت هر دو پای خود تلاش نمیکنند.
اگرچه، من چه کسی هستم که به فردی چون فرانس پوشکاش خرده بگیرم. فوتبالیست فوق العاده ای که هرگز و هرگز با پای راستش به سراغ توپ نرفت... اگر شما پای چپی مثل پوشکاش داشته باشید، چرا باید سراغ چیز دیگری بروید؟
مزایای میزبانی طرفداران پرشور، هوای خنک در تابستان، فشار روی داوران و اتمسفر آشنا چقدر در قهرمانی 1966 تاثیر داشت؟ بسیاری از مردم می گویند انگلستان در سال 1970 تیم بهتری نسبت به سال 66 داشت، بنابراین آیا تفاوت فقط در امتیاز میزبانی بود؟
فیل دی
البته حضور در خانه کمی به ما کمک کرد اما صادقانه بگویم، از سال 1962 این ذهنیت را داشتیم که می توانیم جام جهانی 1966 را ببریم. زمانی که استفاده از سیستم 4-3-3 را شروع کردیم، همه چیز آسان تر به نظر رسید. واقعاً کارساز بود. آیا تیم 1970 بهتر بود؟ نه، چون قهرمان نشدیم.
در واقع به سمت آن حرکت کردیم، اما گرما و ارتفاع از سطح دریا در مکزیک بر علیه ما بود.
در جام جهانی 1970 مقابل آلمان غربی، وقتی تعویض شدید و ژرمنها کنترل بازی را در اختیار گرفتند چه احساسی داشتید؟ آیا می دانستی که دیگر هرگز برای تیم ملی بازی نخواهی کرد؟
گاوین هورنای
بسیار سرخورده بودم. وقتی تعویض شدم هنوز هم احساس آماده بودن داشتم، خسته نبودم، نیازی به نفس تازه کردن نداشتم، احساس می کردم همچنان میتوانم بدوم. من فقط به این خاطر تعویض شدم که سر الف فکر می کرد ما پیروز آن بازی هستیم و و به نیمه نهایی راه یافتهایم. بنابراین ممکن است به دلیل گرمای زیاد مکزیک نیاز به استراحت پیش از آن بازی داشته باشم.
آلمانیها اولین گل خود را وقتی من هنوز در زمین بودم به ثمر رساندند و بقیهی بازی را از روی نیمکت تماشا کردم. شکست برابر آلمان را. وحشتناک بود.
آن موقع نمی دانستم که این آخرین بازی من برای انگلیس است یا نه. اما وقتی بازی پایان یافت میدانستم دوران بازی من نیز تمام شده. زیرا فلسفهی رمزی این بود که اگر در جام جهانی بعدی به کارش نمیآمدی تو را کنار میگذاشت. او به من گفت در مسابقات سال 1974، 38 ساله خواهم شد و نباید از او انتظار داشته باشم تا به من بازی دهد. بنابراین من هم از او تشکری کردم و.... تمام.
آلف رمزی و مت بازبی بهترین بازی را از شما گرفتند. رویکرد آنها در مربیگری چه تفاوتهایی داشت؟ و آیا اشتراکی میان آنها و سر الکس فرگوسن مییابید؟
نیک مورگان
من می توانستم هر دوی آنها را در سر الکس ببینم. سر الکس رئیس بود، یک رهبر و مردی قوی که از اتخاذ تصمیمات سخت نمی ترسد. الف هم همینطور بود، او می امسئولیت همه چیز را میپذیرفت.
از طرفی مت به دلیل قدرت شخصیتی اش به فرگوسن شبیه است: شما می ترسیدید ببازید، زیرا روی او تاثیر میگذاشت. مت سختگیر نبود، اگرچه هیچ وقت به من نگفت "تو در زمین نخواهی بود" تا بتوانم به طور قطعی این را بگویم
پس از آخرین بازی شما برای یونایتد در استمفوردبریج در سال 1973 رئیس چلسی یک جعبه سیگار به یادگاری به شما داد. اهل سیگار کشیدن بودید؟
باربارا کراچلی، کامبرلی
من از جوانی سیگار میکشیدم، اما تا آن زمان ترک کرده بودم. به هر حال آن هدیه ژست خوبی داشت، اما در واقع سیگاری در آن نبود!
من به بازی برابر چلسی علاقه داشتم چون اگر چهارشنبه در ومبلی بازی بین المللی انجام داده بودم و شنبه با آنها در لندن بازی داشتیم، سر مت می گفت ارزشش را ندارد به منچستر بازگردی.
بنابراین ترتیبی میداد تا بتوانم به تنهایی در استمفورد بریج تمرین کنم. استمفوردبریج، فضای دوستانهای داشت و من آنجا احساس راحتی می کردم. آنجا بود که با دیوید وب و پیتر آزگود بیشتر آشنا شدم. در واقع در آن روزها مربیان به شما اعتماد داشتند که خودتان به تنهایی از پس تمرین کردن بر میآیید.
در مربیگری فوتبال مسیر کوتاه و بدون موفقیتی طی کردید. چرا؟
کولم بورک، تولامور، ایرلند
فکر نمی کنم برای شغل مربیگری مناسب باشم. یکی از دلایل این است که شما باید تمام مدارک مربیگری را کسب کنید، که من به دنبال آن نرفتم. من از زمان کوتاهی که در مربیگری داشتم لذت بردم، اما تقدیر من در این مسیر رقم نخورده بود.
وقتی در سال 1994 لقب شوالیه (sir) گرفتید، ملکه به شما چه گفت؟
کلر رابرتز
تنها چیزی که او گفت این بود که از اعطای این عنوان به من بسیار خوشحال است و از من برای تمام کارهایی که در فوتبال انجام داده ام تشکر کرد. همین بود. روز بسیار غرور آفرینی بود. من قبلا عناوین OBE و CBE را داشتم، اما وقتی لقب شوالیه و اینکه مردم شما را با عنوان "سِر" خطاب کنند چیز دیگریست.. این یک افتخار فوق العاده است، اگرچه من واقعا از هیچکس نمیخواهم مرا "سِر" خطاب کند!
به عنوان یک طرفدار لیورپول میگویم: شگفت انگیز است که جف هرست، مت بازبی و الکس فرگوسن «سِر» هستند، اما باب پیزلی نه. بهعنوان یک سِر، آیا فکر میکنید که او باید نشان شوالیه پس از مرگش را که مدتها به تعویق افتاده ، دریافت کند؟
مارک دیویسون، از طریق ایمیل
بله، من او را لایق این عنوان میدانم. پیش از این هم من از کسانی که در لیوپول به دنبال این لقب برای پیزلی بودند حمایت کردم. باب پیزلی خدمات شگفت انگیزی به فوتبال انگلیس کرد و از موفقیت های فوق العاده ای برخوردار شد، بنابراین این عنوان باید به طور رسمی به او اعطا شود.
آیا از اینکه گلیزرها هدایت یونایتد را بر عهده گرفتند و باشگاه را غرق در بدهی های فراوان کردند، ناراحت شدید؟ و اصلا نقش و جایگاه خود را در باشگاه چگونه می بینید؟
جیمز فیشر،
وقتی گلیزرها آمدند، از آنها پرسیدم که آیا قصد ایجاد تغییرات گسترده در باشگاه را دارند یا خیر، و آنها به من گفتند که این کار را نخواهند کرد. در بدو ورود آنها، من با هواداران مخالفشان حس همدردی داشتم، اما در عین حال هیچ جایگزینی وجود نداشت، این یک واقعیت بود.
شاید انتشار عمومی خبر فروش باشگاه از اساس اشتباه بود زیرا در این صورت شما نمیتوانید جلوی کسی را بگیرید. و متاسفانه این اتفاق افتاد. تنها چیزی که باقی می ماند این است که منچستریونایتد همچنان محبوب ترین باشگاه در جهان است (سال 2008)
شما خیلی زود کچل شدید و پس از آن به خاطر شانه کردن همان چند تار مو در میان طرفداران مشهور.. آیا تا به حال در زمین به خاطر موهایتان مورد استهزاء قرار گرفتهاید؟
چاک ویگلزورث
نه هرگز. موهای من از همان 17 سالگی شروع به ریختن کرد. یادم هست همکاران پدرم که از معدن بیرون میآمدند کلاه بر سراشن میگذاشتند زیرا کچل شده بودند. اما من هیچ وقت با این موضوع مشکلی نداشتم.
شما گلهای زیبای فراوانی زدید. بهترین گل شما کدام بود؟
جان هیکی
من یک بار به استون ویلا گل زدم، که اهمیتی نداشت زیرا پیش از آن بازی را برده بودیم، اما آن گل کمی شبیه گل رایان گیگز مقابل آرسنال در ا ای کاپ بود. من همچنین از گلی که به تاتنهام زدم لذت بردم، یک گل تیمی واقعی، که این یکی بارها و بارها از تلویزیون پخش شده.
اما و از از نظر اهمیت، دو گلی که در فینال جام باشگاههای اروپا مقابل بنفیکا زدم و همچنین و دو گل مقابل پرتغال در نیمه نهایی جام جهانی. من از فواصل دور گلهای زدم که در واقع به جیمی مورفی دستیار سر مت مربوط میشد. او در تمرین به من میگفت «به دروازه نگاه نکن، فقط ضربه بزن، و نگذار توپ زیاد ارتفاع بگیرد، اگر تو نمیدانی توپ قرار است کجا رود، دروازهبان هم نمیداند.»
در بسیاری از گل های راه دورم توپ به دروازهبان نزدیک بود اما آنها به خاطر غافلگیر شدن ناگهانی موفق به مهار آن نشدند . جیمی همچنین گفت: «اگر هم شوت تو هدر رفت نگران نباش. مردم تو را خواهند بخشید، زیرا از یکقدمی دروازه نبوده اما اگر فرصت شوت از راه دور داشته باشی و نزنی، طرفداران تو را نخواهند بخشید.» حالا امروز امروز به خیلی از بچه هایمان می گویم: «بهش فکر نکن. فقط به آن لعنتی ضربه بزنی.»
سخن پایانی...
بدون بابی چارلتون، بدون پله، و بدون یوهان کرویف، دنیای فوتبال به دنیای دیگری تبدیل شده. سالهاست که هلندیها توتال فوتبال را فراموش کردهاند، ژوگوبونیتوی برزیلی رنگ و لعاب طلایی خود را از دست داده، دیوار بلند کاتناچیوی ایتالیایی فرو ریخته و .... بازی انگلیسی رنگ و بوی سیاه نفت را به خود گرفته. کم یا زیاد، خوب یا بد، این دیگر دنیای داستانهای بابی چارلتون نیست....