پست مشترک امیرعلی یوسفی و حمید. ش
انگلیس در حال حاضر تنها کشور اروپایی است که هنوز از سیستم شمارهگذاری یک تا یازده، به جای تعلق شمارههای دائمی به بازیکنان تیم استفاده میکند. بنابراین وقتی تغییری در سیستم رخ میدهد، باعث میشود که بازیکنان در پیراهنهای جدید خود احساس راحتی نداشته باشند. اما این برای بابی فرقی نداشت، او اصلاً برایش فرقی نداشت که چه پیراهنی بپوشد یا در چه پستی بازی کند؟ او همان گنجینهٔ تاریخ انگلیس و منچستریونایتد است. پسری که از شستن لباس ها و بازی با دوستان دبیرستانش به لباس منچستریونایتد و انگلیس رسید.
این داستان کسی است که به مرگ میگوید از اینجا رخت ببند و برو. و او هم میبندد. ۲۹ می۱۹۶۸، ومبلی، لندن، مرگ میرود و دیگر حتی پشت سر خود را نگاه نمیکند.
هنوز هم در میان چین و چروکهای صورتش، میتوان لبخندی همراه با تیزهوشی را یافت… لبخند مردی که دوران قدیم فوتبال بریتانیا، عصر تام فینی و استنلی متیوس بزرگ با شمایل مردان سختکوش پس از جنگ را به سالهای دلبری کوین کیگان و جرج بست پیوند میدهد. مردی که همیسه در کنار سر مت بازبی، پسر بزرگ خانواده بود و تنها بازماندهی سقوط هواپیما و ققنوس الدترافورد.
مردی که در ومبلی، در بهترین نمایش عمر خود رو در روی اوزه بیو، با دو گل انگلستان از سد بلند پرتغال به فینال جام جهانی ۱۹۶۶ رساند، در ومبلی برابر قیصر جوان به جام زیرنه بال ژول ریمه چنگ زد، در ومبلی و با لباس من یونایتد در قامت نخستین کاپیتان انگلیسی آن جام بزرگ نقرهای قهرمانی اروپا را بالای سر برد… مردی که خداوند تثلیث مقدس الدترافورد، در کنار دنیس لاو و جرج بست بود. و قلب تپنده تیم مت بازبی.
مردی که با آن لهجهی پیکماتیک مختص مردم شمالشرق، بلافاصله پس از بازنشستگی گره کراوات خود را سفت میکند و رو در روی برایان مور، دز لاینام و جیمی هیل در برترین شوهای تلویزیونی فوتبال انگلستان چشمها را به خود خیره نگاه میدارد. و بعدتر، در عصر ظهور افسانهای دیگر از جنس خود در تئاتر رویاها، با بارانی بلند و کلاه کپی، در جایگاه ریاست افتخاری تیمی تکیه میزند که سر الکس فرگوسن سرمربی آن است…
حالا، رفقای او شبیه آن حادثهی هولناک سقوط هواپیما، بار دیگر تنهایش گذاشتند. مردان ۶۶. گوردون و بنکس و بابی مور. جک، برادر بزرگش. نابی استایلز دوست و همراهش در تیم ملی و منچستریونایتد. دنیس لاو و جرج بست… حالا از آن تیم ملی انگلستان ۶۶ فقط او باقی مانده و سر جف هرست. چقدر خوب که هنوز هم از پشت عینکت به ما لبخند میزنی عالیجناب، سر بابی چارلتن عزیز… چه خوب که هنوز هم هستی و با وجود فراموشی و چیزهای دیگر قوت قلبی برای نسل جدید انگلستان و منچستریونایتد هستی...
اوایل دههی شصت است. منچستریونایتد با مثلث بریتانیایی خود انگار قصد دارد یک قهرمانی تاریخی به دست بیاورد. اما روز ۶ فوریه؛ مونیخ؛ هواپیمای تیم سقوط میکند و به دنبال آن امید و آرزوهای مت بازبی هم سقوط میکند. قصه خیلی تلخ است. تامی تیلور، بیلی ولان، دیوید پگ و ۱۷ بازیکن دیگر که به سوی آسمان پرواز کردند…
اما این پایان داستان بابی نبود. در همین سال او نخستین بازی ملیاش را برای تیم ملی انگلیس برابر اسکاتلند انجام داد؛ دیداری که با پیروزی ۴ بر صفر انگلیس به پایان رسید.
بالاخره چارلتون به همراه منچستر در دیدار پایانی جام حذفی ۱۹۶۳ مقابل لستر به پیروزی رسید تا فاتح این جام شود. ۳ سال بعد او با انگلیس قهرمان جام جهانی شد تا باز هم این تفکر به وجود بیاید که بابی تمام شدنی نیست. و همیشه و همیشه یک جملهی معروف در اذهان طرفداران فوتبال زمزمه شود. چه بد که انگلیس دیگر بابی ندارد.
قصهی بابی چارلتون قصهی تحقیر مرگ است. میگویند حافظهی خود را از دست داده است. اما مگر میشود سقوط آن هواپیمای لعنتی را از یاد برد؟ میشود آن حلاوت قهرمانی در ژول ریمه را از یاد برد؟ مگر میشود خاطر دوران بازی کنار جرج بست و دنیس لا را از یاد برد؟ مگر میشود؟ از آقای داستان نویس در کتاب سال های بازی در منچستریونایتد مطالب جالبی به چشم میخورد؛ از رابطه او با ران آتکینسون که او را با صفت «غرغروی کبیر» می نامید گرفته تا چگونگی روی آوردن او به فوتبال و... او ضمن معرفی زادگاهش و خانواده ای که در آن به دنیا آمد و بیشترشان هم از طبقه معدن چیان اشینگتون بودند، استعداد ویژه خود را در فوتبال ارثیه ای از سوی خانواده مادری اش می داند که بیشترشان به صورت ژنتیک فوتبالیست بودند. داستان بابی و تلثیث مقدس هنوز هم ادامه دارد. حتی اگر دیگر تک و توک هم بازی های سابقش زنده باشند
|