Nordic Visionلیلی به حدی زیبا بود که تمام پسرانه قبیله خواهان ازدواج با او بودند. لیلی و مجنون در راه رفتن به مکتب همدیگر را برای اولین بار دیدند و در یک لحظه شیفته یکدیگر شدند. در ابتدای راه عاشقی کسی از عشق آن ها خبر نداشت اما قصه دل از کسی پنهان نماند.
از آنجا که قصه عشق آنها به گوش تمام مردم قبیله رسید، مجنون تصمیم گرفت که نزد پدر لیلی برود و لیلی را خواستگاری کند. پدر لیلی مجنون را بیرون کرد و از آن پس تمام مردم قبیل قصد آزار مجنون را داشتند. مجنون سالها از آن قبیله دور شد اما عشق لیلی هرگز در سینه او رنگ نباخت و آن قدر از دوری لیلی عذاب کشید که مریض شد.
روزی مجنون برای علاج مریض خود، به نزد طبیب رفت. طبیب تا او را دید گفت: تو مریض نیستی بلکه عاشقی و درد تو دوا ندارد. مجنون گفت: اما مگر نمی بینی حال و روزم را؟! چگونه میگویی مریض نیستی؟!
طبیب گفت: دوای درد تو شیر شتر است، شنیدهام که معشوقه تو لیلی، شترهای زیادی دارد، فردا به نزد او برو و یک کاسه شیر شتر از او بگیر.
فردای آن روز مجنون کاسه ای برداشت و به نزد لیلی رفت اما آنجا پر از کسانی بود که برای گرفتن شیر شتر منتظر بودند. مجنون که از دیدن لیلی در پوست خود نمی گنجید جلو رفت و به لیلی گفت: کاسهای شیر میخواهم، لیلی کاسه را از مجنون گرفت و در کمال ناباوری کاسه را شکست. چون دل به پسری دیگر داده بود و خیلی زود عشق مجنون را فراموش کرده بود.
مردم که همه دلیل این رفتار لیلی را میدانستند به مجنون خندیدند و در این میان پیرمردی به مجنون گفت: او دیگر تو را دوست ندارد خودت را حقیر نکن. مجنون در جواب گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی.